Challenge
چشمان باز او را با دستش بست. نبضش را گرفت و وقتی که مطمئن شد نمیزند، پتو را روی سرش کشید. پاهایش را گرفت و به گوشه اتاق برد.
سفیدی را در اوج سیاهی میدیدم. به او نگاه کردم که بیجان گوشه اتاق افتاده بود. او من بودم؟ یا من او بودم؟
سرگردان و حیران دور اتاق میچرخیدم. مردمکهای چشمان توخالیام از ترس بزرگ شده بودند. شخصی وارد اتاق شد. چاقو در دستش بود. به او نزدیک شد. میخواستم کمکش کنم تا فرار کند. اما توانش در وجودم نبود. چاقو را بالا برد و در بدنش فرو کرد. پیدرپی بدون وقفه آن را درون بدنش میکوبید. خون از بدنش به بیرون با فشار افشان میشد. ضربهی آخر را در سیب گلویش فرود آورد و دریای خونی که زیر جسد بیجانش جاری شد، بدنم را لرزاند. خونها را پاک کرد. وقتی به جسم نگاه میکرد نفرت در چشمانش مشهود بود. انتقامش را بالاخره گرفت. روح قاتل آرام شد اما من ناآرام بودم.
لبخندش خنجری شد در قلب نداشتهام.
جسد را در ماشین انداخت و به دل بیابان زد. چالهای کند و او را در آنجا رها کرد و خاکها بر روی جسمش رقصان شدند. کرمها و مورچهها به او حمله کردند و مشغول خوردنش شدند.
بوی مرگ را احساس کردم. طعم تلخ نابودی زیر زبانم بود و کامم زهرآلود شد. زمزمهی خواب ابدی درون گوشم زمزمه شد.
نویسنده: آریو