Captain Jeon pt.20
Vkookplanet« چرا اینجایی؟» جونگوک بدون اینکه به تهیونگ نگاه کنه پرسید.
مشغول خوندن یه کتاب بود. یه کتاب فلسفی.
تهیونگ جعبه کمک های اولیه رو روی میز گذاشت و این باعث جلب توجهی جونگوک شد.
« چرا این دستته؟»
« مربی بهمون کمک های اولیه رو یاد داد، پس من میخوام روی تو پیاده
اش کنم.»
زخمای جونگوک یکم بهتر شده بودن.
ولی زخم روی شکمش هنوز درد داشت.
جونگوک سرش رو تکون داد.
« جناب کیم، من همینجوریم زخمیم-..»
تهیونگ لبهاش رو اویزون کرد.
« من چیزهای واقعی میخوام، تازه این باعث میشه بیشتر یاد بگیرم، زودباش.»
اون گفت و در جعبه رو باز کرد.
« روشش اینطوری نیست، بعدشم تو تمرین دیگه ای نداری-...»
« الان دیگه ساعت شیش عصره و تمرینا تموم شده، لطفا لطفا بزار انجامش بدم، لطفاااااااا»
جونگوک نمیدونست باید چه فکری بکنه، میتونست وقتی اونطوری داشت براش کیوت میشد دست رد به سینش بزنه؟
« خیلی خب.»
جونگوک نفس عمیقی کشید و کتابی که مشغول خوندنش بود بست.
تهیونگ هیجان زده شد، با اینکه یه سری ماموریتهای دیگه داشت ولی بازم اونجا بود و میخواست مهارتهاش رو امتحان کنه.
جونگوک ایستاد و شروع به باز کردن دکمههای یونیفرمش شد.
« ه-هی، چه غلطی داری میکنی؟» تهیونگ از خجالت سرخ شد.
از طرف دیگه جونگوک گیج شده بود.
« چی؟ من یه زخم روی شکمم دارم، فکر کردم گفتی یه چیز واقعی میخوای؟» اون پرسید.
تهیونگ نگاهشو به زمین انداخت.
« چ-چرا اونی که روی شکمته؟ تو روی بازو و زانوتم زخم داری.»
« اونا خوب شدن، ولی این یکی نه.»
تهیونگ نگاهش رو دزدید چون حتی قبل از اینکه بتونه جلوی جونگوک رو بگیره لباسش رو در اورده بود.
« نیاز نیست کار خاصی بکنی، فقط بانداژ رو عوض کن.»
جونگوک دستور داد و بلوزش رو روی صندلی گذاشت.
تهیونگ به سرعت دنبال بانداژ گشت، قلبش خیلی سخت میکوبید.
بالاخره پیداش کرد و شروع به برش زدن کرد که جونگوک صحبت کرد.
« نباید اول دور کمرم رو اندازه بگیری؟»
اون پرسید و تهیونگ هل شد.
روشو برگردوند و اب دهنش رو قورت دادن، دیدن جونگوکِ اونطوری بدون لباس...اوه خدا!!
تهیونگ بانداژی که دور کمرش بسته شده بود رو باز کرد.
و بریدگی بزرگی ظاهر شد، زخمش بخیه خورده بود.
تهیونگ احساس نگرانی کرد چون احتمالا جونگوک موقع نجات دادنش زخمی شده بود. احساس بدی میکرد.
شروع به بستن بانداژ جدیدی دور کمرش کرد.
« دستهات میلرزن.»
جونگوک زمزمه کرد.
« نه، تو فقط توهم زدی-..»
« الان از خجالت سرخ شدی؟»
تهیونگ خندهی کنایه امیزی کرد.
« هاهاها، سرخ شدم؟ بخاطر تو؟ چقدر تاسف برانگیز.»
اون گفت و روشو برگردوند و تو دلش به خودش فحش داد.
یکم ساکت شدن، تهیونگ تمرکزش رو روی برش دادن بانداژ گذاشته بود و جونگوک فقط با دقت نگاهش میکرد.
« کاپیتان؟» تهیونگ صداش کرد.
« توی جنگل زخمی شدی؟»
اون پرسید چون خیلی کنجکاو بود.
جونگوک مردد، ولی بالاخره جواب داد.
« اره. تلههای زیادی بود، تونستم از یسریاشون بگذرم ولی نه از همشون، اونی که گرفته بودتت خیلی کارش درست بود.»
اون گفت.
تهیونگ با موفقیت بانداژ رو دور کمرش بست.
« بیا. تموم شد.. دیدی؟ کارم خیلی خوبه.»
تهیونگ نخودی خندید.
داشت داخل جعبه رو مرتب میکرد که یه نفر به در کوبید.
« بیا تو.»
جونگوک درحالی که بلوزش رو میپوشید گفت.
در رو باز کردن، دونگجین بود.
همونی که هفتهی گذشته درگیر یه پرونده
ی خودکشی شده بود و اثبات شد که بیگناهه.
کمی رنگ پریده و لاغرتر از قبل بنظر میرسید.
« عصربخیر، قربان.» سلام نظامی داد.
« اجازه دارم که با جناب کیم صحبت کنم؟»
اون پرسید و همین توجهی تهیونگ رو جلب کرد.
« با م-من؟»
پرسید.
دونگجین سری تکون داد.
« اگه مشکلی نیست.»
تهیونگ مردد بود.
بالافاصله به جونگوک نگاه کردو دید که اونم بهش خیره شده.
ولی چشمهاش بهش اطمینان خاطر میدادن.
انگار که بهش میگفتن نباید بترسه چون جونگوک پیششه.
و این فقط دو جفت چشم بود، ولی اون
ها حرف های هم رو خوب میفهمیدن.
تهیونگ سری تکون داد و همراه دونگجین از دفتر خارج شد.
بنظر میرسید یه مسئلهی جدی باشه.
« راجعبه چی میخوای باهام حرف بزنی؟»
اون پرسید.
دونگجین درحال بازی کردن با انگشتهاش بود، مردد بود و عصبی بنظر میرسید. و تهیونگ بیشتر از اون عصبی بود.
« هی، اشکالی نداره، به حرفات گوش میدم.»
بهش لبخند زد تا خیالش رو راحت کنه، ولی بنظر نمیومد بهش کمکی کرده باشه.
« تهیونگ، من متاسفم-...»
داشت گریه میکرد و میلرزید.
تهیونگ وحشت کرده بود چون نمیدونست که اون چرا داره گریه میکنه.
« چرا متاسفی؟ انگار که-...»
« اونی که اون روز زدتت من بودم.»
دهن تهیونگ باز شد، ولی هیچ کلمه
ای ازش خارج نشد.
اون چیزی که درحال شنیدنش بود رو نمیتونست باور کنه.
« همون روز که اومدی کیفت رو بگیری، اونی که تورو زد من بودم.» گریه کرد و حتی بیشتر از قبل لرزید.
تهیونگ توی افکارش گم شده بود.
« چرا... باید همچین کاری بکنی؟»
لحن صداش طوری بود که انگار بهش خیانت شده.
« من توی اون پرونده بهت کمک کردم و این کاریه که تو در حقم میکنی؟»
دونگجین سرش رو تکون داد و دست تهیونگ رو گرفت، طوری که انگار برای بخشش التماس میکرد.
« نه، نه، قضیه این نیست. من معذرت میخوام، هیچوقت نمیخواستم همچین کاری بکنم، شبها رو دارم با عذاب وجدانم سر میکنم و دیگه نمیتونم تحمل کنم، لطفا، معذرت میخوام.»
تهیونگ گیج شده بود.
« کی ازت خواست همچین کاری بکنی؟»
اون پرسید و باعث شد دونگجین سرجاش بیحرکت بمونه.
بنظر میومد داشت فکر میکرد، بعدش صحبت کرد.
« نمیدونم اون شخص کیه، چون اونی که ازم خواست اینکارو بکنم نبود، ولی اسمش رو شنیدم-...»
تهیونگ از جاش پرید و با صدای بلند هین کشید. بخاطر اون چیزی که توی اون لحظه دیده بود حسابی شوکه شده بود.
« اوه خدای من...»
در حالی که با دستش جلوی دهنش رو پوشونده بود یه قدم به عقب برداشت.
و از اونجایی که جونگوک همه چیز رو از پشت در شنیده بود، بالافاصله از دفترش خارج شد تا ببینه که چه اتفاقی افتاد.
دونگجین روی زمین افتاده بود، چشمهاش باز بودن، و خون از سرش خارج میشد.
جونگوک بالافصله به سمت تهیونگ دویید و اونو داخل دفتر کشوند.
تهیونگ نسبت به خون حساس نبود، ولی اینکه ببینی یه نفر دقیقا جلوی چشمهات میمیره یه بحث دیگه
اس.
از ترس میلرزید، و ترسش تبدیل به اشک شده بود.
« همینجا میمونی باشه؟ تا وقتی هم بهت نگفتم بیرون نمیای.»
جونگوک دستور داد، قبل از اینکه از دفتر بیرون بره اخرین نگاهش رو به تهیونگ انداخت.
به چندتا از سربازها خبر داد تا جسد رو بگیرن و خون روی زمین رو تمیز کنن.
به بقیه هم دستور داد تا کل پادگان رو بگردن و سربازها رو تفتیش کنن.
اونها اسلحه داشتن، ولی مجرم از صدا خفه کن استفاده کرده بود چون اونها هیچ صدای تیراندازیای نشنیدن.
ساعت شیش و سی دقیقه بود و همه سربازها توی زمین جمع شده بودن، همشون بخاطر اون ملاقات ناگهانی گیج بنظر میرسیدن.
اما هیچکس صدا خفه کن نداشت.
جونگوک نکاتی بهشون گفت و بعد مرخصشون کرد.
به سرعت به سمت تهیونگ رفت.
یه گوشه نشسته بود و بالشی توی بغلش بود، خوابش برده بود.
جونگوک نفس عمیقی کشید.
یه جورایی با توجه به اتفاقی که یکم پیش افتاده بود از اینکه میدید تهیونگ در امانه احساس رهایی میکرد.
به ارومی روی زمین زانو زد و تهیونگ رو از نظر گذروند.
وقتی بیدار بود خیلی پر جنب و جوش و قوی بنظر میرسید.
اون واقعا کله شق و فضول بود. ولی وقتی اینطوری توی خواب بود؟ جونگوک نظرش رو عوض کرد.
بعد از همهی اون چیزایی که اتفاق افتاد، فهمید مردی هست که ازادانه خودش رو نشون میده.
بدون هیچ مردونگیای، فقط خود واقعیشه.
همهی مردهایی که تا به حال دیده بود مردونه رفتار میکردن.
سخت گیر و رعبانگیز بودن. چون توی اون زمان، شخصیت مردونه داشتن یک اجبار بود.
ولی تهیونگ..
اون به طرز زیبایی متفاوت بود.
و جونگوک نمیتونست جلوی لبخندش به اون رو بگیره.
شاید..
شاید این یکی از دلایلی بود که میخواست ازش مراقبت کنه.
اون برای قربانی شدن زیادی با ارزش بود.
« قول میدم..» با صدای ارومش شروع به صحبت کرد.
« قول میدم که به هر قیمتی شده ازت مراقبت کنم. حتی اگه این کار به قیمت جونم تموم شه.»