Brewphoria

Brewphoria

https://t.me/fleurenh


پسرک روی تخت نشسته بود، با پیرسینگ لبش بازی می‌کرد و هرازگاهی توی افکار خودش غرق می‌شد. خیلی زودتر از چیزی که فکرش رو می‌کرد با قرار گرفتن دستی روی شونه‌ش به واقعیت برگشت و سر جاش پرید و به همسرش نگاه کرد. هیسونگ کمی اخم کرد و به پسرک بهم ریخته‌ش خیره شد. قیافه‌ش زیادی بهم ریخته بود و از چهره‌ش خستگی و بی خوابی می‌بارید.

جیک با دیدن هیسونگ ناخودآگاه لب‌هاش رو آویزون کرد و چشم‌هاش با اشک براق شدن که طبیعی بود. هیسونگ بعد از یک هفته بالاخره خونه رسیده بود و انتظار بغض جی رو داشت. هیسونگ با دیدن جیک کوچولوش که شبیه گربه ها شده بود به سمتش خم شد و اون رو توی بغلش گرفت، اما با پس زده شدنش از سمت جیک کمی اخم کرد. به جیک این حق رو میداد که از دستش ناراحت باشه اما نمیتونست کاری کنه.

جلسه دو روزه‌ش به یک هفته تبدیل شد و این اصلا خوب نبود. دلش نمیخواست جیک رو توی این حالت تنها بذاره، ولی مجبور بود و چاره ی دیگه‌ای نداشت. سعی کرد خودش رو کنترل کنه، چشم‌هاش رو برای چند ثانیه بست و دوباره باز کرد. نگاهش رو به جیک داد که اخم‌هاش روی توی هم فرو می‌برد و در نهایت پشتش رو به همسرش کرد.

هیسونگ کنار جیک دراز کشید و آروم دستش رو شکم برآمده همسرش گذاشت، اما جیک با لجبازی تمام دست هیسونگ رو از روی شکمش برداشت. دلش نمی‌خواست همسرش بدنش رو لمس کنه، زیادی از دستش ناراحت بود. هیسونگ میدونست هر کاری کنه فایده ای نداره. اخم سطحی‌ای کرد و نفسش رو کلافه و با صدا بیرون داد. روی تخت نشست و به جیک نگاه کرد

- درسته بیبی کوچولوم دلش برای ددی تنگ نشده ... ولی ددی خیلی دلش تنگ شده.

بغص جیک با شنیدن صدای هیسونگ شکست و چشم‌هاش پر از اشک شد. طولی نکشید که خیسی روی گونه‌هاش نشست و با بالا کشیدن بینیش توجه هیسونگ رو به خودش جلب کرد. میدونست جیک از وقتی باردار شده از قبل هم حساس تره و این بد بود. هیسونگ دوباره دستش رو روی پهلو و شکم همسرش گذاشت و مشغول نوازش کردنش شد. اینبار جیک واکنشی نشون نداد و این هیسونگ رو راضی کرد.

هیسونگ آروم آروم جیک رو کامل توی بغل خودش گرفت و مشغول نوازش کردنش شد. جیک بی حرکت به رو به روش خیره شده بود، از وقتی ماه‌های آخر بارداریش رسیده بود دیگه حتی پستونک مورد علاقه‌ش هم به دردی که شب‌ها داشت کمکی نمی‌کرد. فقط به هیسونگ نیاز داشت و هیسونگ یک هفته‌ی تمام ولش کرده بود. خیلی ناراحت شده بود و حس می‌کرد دلش شکسته.

چشم‌های اشکیش رو با پشت دست پاک کرد و به هیسونگ نگاه انداخت. دلش میخواست چیزی بگه، اما نمیدونست چی؛ پس فقط چیزی که توی دلش بود رو گفت

- دلم برات تنگ شده بود.

هیسونگ لبخندی زد. خم شد و آروم روی لب های جیک رو بوسید

- منم دلم خیلی زیاد برات تنگ شده کوچولوم.

انگار با حرف هیسونگ دل جیک آروم گرفته بود، خودش رو توی بغل پسرک جا داد و آب دهنش رو با صدا قورت داد

_

به ساعت روی دیوار نگاه کرد. عقربه ها ساعت هفت شب رو نشون میدادن. خوشحال از اینکه جیک تونست بخوابه، جوری که پسر رو بیدار نکنه آروم از بغلش بیرون آورد. اطمینان پیدا کرد که همه چیز روی تخت مرتبه و از سر جاش بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت. همه جا زیادی بهم ریخته بود و میدونست جیک خورد و خوراک مناسبی نداشته.

خیلی زود، مشغول جمع و جور کردن آشپزخونه بهم ریخته بود. بعد از اینکه آشپزخونه نسبتا مرتب شد با صدای گوشیشوادارش کرد به سمت کابینتی بره که گوشیش روش قرار داشت و تماس رو وصل کرد. شنیدن صدای مادرش ناخودآگاه لبخندی روی لب هاش کاشت.

بعد از چند دقیقه که تماسش با مادرش تموم شد، این‌که برادرش و همسرش هم قرار بود به مهمونی بیان اخمی روی پیشونیش کاشت. میدونست این جیک رو ناراحت میکنه و قراره با حرف های جیسو زیادی ناراحت بشه، ولی خیلی وقت بود که خانواده‌ش رو ندیده بود.

به سمت اتاق خوابش با جیک رفت. پسر غرق خواب بود و دلش نمیومد بیدارش کنه، ولی به اجبار آروم سمتش رفت و دستش رو روی شکم برآمده همسرش گذاشت و مشغول ماساژ دادنش شد. خیلی آروم توی گوش جیک شروع کرد به زمزمه کردن

- بالاخره باید بیدار شی.

جیک با شنیدن صدای همسرش کمی تو جاش تکون خورد

- دلم نمیخواد.

- ولی مجبوری. امشب باید بریم پیش خانوادم.

حرف هیسونگ زنگ خطر توی مغز جیک به صدا در آورد. قرار بود طعنه و کنایه های جیسو رو تحمل کنه و این براش اذیت کننده بود، از سمت دیگه میدونست اگر بگه دلش نمیخواد بره ممکنه هیسونگ رو ناراحت کنه؛ پس ترجیح داد بدون اینکه حرفی بزنه از جاش بلند شه.

_

همه دور میز نشسته بودن و غذا می‌خوردن و کسی هیچی نمی‌گفت، اما نگاه های ترحم آمیز جیسو روی جیک خیلی پسرک رو اذیت می‌کرد و جیک رسما هیچی نمیتونست بخوره.

- چرا چیزی نمیخوری؟

مادر هیسونگ با ملایمت از جیک پرسید. جیک لبخند الکی ای زد و به زن نگاه کرد

- فقط میل ندارم.

جیسو با حرف جیک خندید و بهش نگاه کرد

- میل نداری یا نگرانی بیشتر از این چاق شی؟

جیک با شنیدن حرف جیسو کمی خجالت کشید و سرش رو پایین انداخت. نمی‌دونست باید در جواب دختر چی بگه. دستش رو روی شکمش گذاشت بغض توی گلوش رو قورت داد. یک قاشق از چیزی که جلوش بود خورد، دلش می‌خواست اون جمع رو ترک کنه و حرف‌های جیسو رو نفهمه ولی سخت بود. هیسونگ وقتی متوجه شد جیک زیادی معذبه دست جیک رو توی دستش گرفت

- میخوای بری توی اتاق؟

جیک هومی کشید و سری تکون داد. طولی نکشید که از جمع خانوادگی اونها دور شد و به اتاق رفت. هیسونگ نگاهی به مادرش که شرمنده بهش نگاه کرد انداخت. میدونست دلیل این کارهای جیسو چیه. هیسونگ آروم خندید و مشغول خوردن غذاش شد. جیسو نگاهی به هیسونگ انداخت

- چطوری میتونی به بدنش نگاه کنی؟

هیسونگ سرش رو بالا داد و به همسر برادرش نگاه کرد و دست از غذا خوردن کشید. از سرجاش بلند شد و قبل اینکه بره به حرف اومد

- همونطور که هیدو میتونه کسی که با صدنفر دیگه هست رو تحمل کنه.

هیسونگ گفت و نیشخندی به جیسو زد و میز ناهار رو ترک کرد.

_

همونطور که توی اتاق نشسته بود سرجاش تکون می‌خورد. استرس بدی داشت به شکم برآمده‌ش نگاه کرد و دستش ‌رو روی شکمش گذاشت. دلش برای خودش و بچه ی توی شکمش میسوخت. دست آزادش ‌روی روی پیرسینگ وسط لبش گذاشت و مشغول بازی کردن باهاش شد، کاری که هر وقت استرس میگرفت انجام می‌داد. ما این‌بار با حس خیسی به دستش نگاه کرد. دستش خونی شده بود ولی با حالی که داشت اصلا متوجه سوزش لبش نمیشد و به کارش ادامه می‌داد. خونی که از لبش میومد براش اهمیتی نداشت.

با باز شدن در سرش رو به سمت در برگردوند. حضور هیسونگ باعث شو دستش رو از روی پیرسینگ لبش که خونی بود برداره و به همسرش نگاه کنه. هیسونگ به خاطر لب خونی جیک اخمی کرد. به سمتش رفت و روی تخت رو به روی جیک نشست. دستش رو روی لب خونی جیک کشید و با اخم بهش خیره شد

- چرا به چیزی که متعلق به منه آسیب زدی؟!

جیک با حرف هیسونگ متعجب بهش نگاه کرد و سرش رو به سمت دیگه داد. کاری که کرد باعث شد هیسونگ دستش رو زیر چونه‌ی جیک بذاره رو سرش رو دوباره رو به روی خودش بچرخونه.

- چرا باهام ازدواج کردی؟

هیسونگ بعد از لحظه‌ای تعجب به خاطر حرف ناگهانی جیک، سرش رو جلو برد و لب های پسر رو بین لب هاش گرفت. خونی که روی لب های جیک بود رو با لب هاش تمیز کرد و باعث شد جیک ناله ریزی بخاطر سوزش روی لب هاش بکنه.

قبل اینکه از پسر کوچیک تر جدا بشه لب‌هاش رو بوسید و ازش جدا شد.

- دیگه این حرف رو ازت نشونم لی جه‌یون. میدونی که تنها انتخابم تویی و حتی اگر هزار بار به عقب برگردیم باز هم تو تنها شخصی هستی که توی زندگیم میخوام داشته باشم، پس بخاطر هر آدم احمقی حق نداری این حرفا رو بزنی.

جیک نمیتونست منکر حجم زیادی از پروانه‌های توی قلبش بشه. خودش رو توی بغل هیسونگ قایم کرد و برای چند دقیقه چشم‌هاش رو بست. هیسونگ بعد از چند لحظه با شنیدن صدای در به سرش رو برگردوند و با دیدن مادرش توی چهار چوب در لبخندی زد.

- مزاحم شدم؟

هیسونگ سری تکون داد و جیک رو از توی بغلش بیرون کشید.

- نه دیگه. داریم حاضر میشیم بریم.

هیسونگ گفت و به مادرش نگاه کرد

- ولی قرار بود امشب باهم باشیم...

- آره، ولی این تا وقتی بود که جیک ناراحت نباشه. متاسفم مامان.

هیسونگ گفت و بدون اینکه به غر غر های مادرش توجه کنه دست همسرش رو گرفت و کمکش کرد تا آماده شه و از خونه مادرش برن

_

به دریا نگاه کرد. باد خنکی می‌وزید و صورت هردوشون رو قلقلک میداد. جیک سرش رو یه سمت هیسونگ برگردوند و لبخندی زد. هیسونگ به پیرسینگ لب جیک نگاه کرد. میدونست پسر از پیرسینگ زدن می‌ترسه، اما چون میدونست هیسونگ بهش علاقه داره این‌کار رو کرده بود. همین باعث می‌شد هیسونگ هر بار با دیدن لب های جیک توی دلش کلی قربون صدقه پسرکش بره و دلش بخواد هر بار ببوستش.

جیک به هیسونگ که مشغول نگاه کردنش بود خیره شد، اما با درد بدی که توی شکمش حس کرد صورتش ناخواسته توی هم جمع شد. حس می‌کرد حالش خوب نیست و دردش بیش از حد از حالت نرمالش خارج شده. دست هیسونگ رو محکم توی دستش فشار داد و این کارش باعث شد هیسونگ از فکر بیرون بیاد و بهش نگاه کنه. جیک با بدبختی تمام کلمات رو بهم چسبوند تا منظورش رو به هیسونگ برسونه

- در... درد... د.. دا..رم

هیسونگ میدونست وقتشه که بچشون بدنیا بیاد. با ترس و استرس دست جیک رو گرفت و اون رو سریعا سوار ماشین کرد تا به بیمارستان برن. با وجود اینکه توی دلش خوشحال بود، از اینکه بالاخره جیک قرار بود بچشون رو بدنیا بیاره اما از سمت دیگه دردی که جیک می‌کشید باعث میشد ناراحت بشه. دلش نمیخواست مهم ترین آدم زندگیش همچین دردی رو تحمل کنه.

_

چشم‌هاش رو آروم باز کرد و چندبار پشت سر هم پلک زد. با دیدن نور سفید بالا سرش آب دهنش رو با صدا قورت داد و چندبار دیگه پلک زد تا دیدش بهتر بشه. دستش رو آروم تکون داد که باعث شد هیسونگ سرش رو از روی تخت برداره و به جیک که تازه بهوش اومده نگاه کنه. جیک گیج به اطرافش خیره شد.

- بیدار شدی بالاخره؟

جیک هومی کشید و بی‌حال سعی کرد خودش رو از روی تخت بلند کنه. هیسونگ به سمتش رفت و بهش کمک کرد روی تخت بشینه. جیک نگاهی به شکمش که الان تخت شده بود انداخت. هنوز به خودش نیومده بود. با شوک به هیسونگ نگاه کرد و مرد با دیدن چهره جیک آروم خندید و گونه جیک رو آروم نوازش کرد

- میخوای ببینیش؟

جیک همونطور که هنوز توی شوک بود دوباره نگاهش رو به هیسونگ داد. نمی‌دونست چی باید بگه. هیسونگ وقتی دید همسرش هنوز توی شوکه باز خندید و نوزادی که توی تخت کودک کنارش بود رو اروم برداشت و سمت جیک رفت. بچه رو به سمت پسر برد و تا بهش نشونش بده. جیک به دختری که بغل هیسونگ بود نگاه کرد و ناخودآگاه لبخند محوی زد. هیسونگ آروم بچه رو توی بغل جیک گذاشت و جیک بچه رو توی بغلش گرفت و به دختر توی بغلش نگاه کرد. زیادی خوشگل و تپلی بود.

جیک سرش رو بالا برد و به هیسونگ نگاه کرد. هیسونگ آروم خم شد و سطحی روی لب های همسرش رو بوسید و بهش نگاه کرد. جیک دوباره نگاهش رو به بچه ی توی بغلش داد. خیلی خوشحال بود از اینکه خانواده‌ش کامل شده بود. خیلی خوشحال بود و انگار دنیایی جدیدی رو کشف کرده بود.

Report Page