Bloody bud
𝐁𝐋𝐨𝐑𝐚'همه جا تاریک بود، تاریکتر از واژهء تاریک. اما در نظر او تمام این ها میان سیاهیای که قلبش را فرا گرفته بود؛ حتی به چشم نمیآمد.
کولهء مشکی رنگش را جایی نامعلوم انداخت و بدن کرخت شدهاش را به گوشهای کشاند. سرش را بالا گرفت. به جز سیاهی بیانتهای آسمانِ مقابلش؛ چیزی دیده نمیشد، حتی ستارهها؛ کورسوی امیدِ روز های سختش؛ همان تناقص زیبای بین سیاهی بیکران و الماسهای درخشان، جایی میان آن نداشت.
لبخندی تلخ روی لبان ترک خوردهاش جای گرفت. دستان جست و جوگرش بر روی جیب شلوار خاکیاش به حرکت درآمد. با لمس شیء مورد نظر لحظهای مکث کرد و آن را خارج کرد. نگاهی به نوشتهء نیمه پاک شدهء روی جعبه کرد و آخرین نخ را بیرون کشید و میان دو انگشت لرزانش گرفت.
"فقط کافیه یک بار دیگه ببینم این کوفتی دستته احمق، اون وقت ورژنی از من رو میبینی که برای زنده بودنت خودتو لعنت میکنی!"
با یادآوری آن روز دستاش را پایین اورد و بیهدف به نقطهای زل زد.
+هِی چانی! تو... تو دیگه نیستی ی-یعنی منظورم اینه که که...
ادامهء حرفش با فشرده شدن سرِ دردمندش میون دستهای لرزانش؛ متوقف شد.
قطعا هیچکس آن بالا متوجه پسری که در خودش جمع شده بود، هیستریک وار میلرزید و حرفهای نامعلوم به زبان میآورد نمیشد.
چرا؟ چرا هرچه که به سر لعنتیاش فشار میاورد و مشت میزد آرام نمیشد؟ چرا لحظهای خاطرات از پردهء چشمانش کنار نمیرفت؟ چرا آن صحنهء کذایی رهایش نمیکرد؟ چرا؟ چرا محکوم شده بود به تحمل تمام این دردها؟
+چرا؟ لعنتی من کشتمش! من، منِ لعنتی تو تلهء اون عوضی افتادم و جون چان، زندگیم رو، همهء وجودم رو با دستای خودم گرفتم... منِ لعنتی... آی
با تیر کشیدن دوباره و دوبارهء بیپایان سرِ سنگیناش لب گزید و خودش را به دیوار کوتاه پشتاش کوبید.
...
چند دقیقه گذشته بود؟ کسی چه میدانست. تنها چیزی که اهمیت داشت... نه صبر کن، چیزی واقعا اهمیت داشت؟ تنها وقتی که او کنارش بود همه چیز رنگ پیدا میکرد و زنده بودن اهمیت داشت. اما الان، الان که گل همیشه بهارش؛ پژمرده شده و دیگر نیست، واقعا چه چیزی حائز اهمیت بود؟
قدرت تکلم؟ دقیقا همان چیزی که از دست داده بود و تنها هق هق مظلومانه و لرزش بدنش ثابت میکرد که هنوز زندست و هنوزم تو این هوای خفقان اور نفس میکشد.
-هِی. هِی پسر... اینجا چیکار میکنی؟...
با احساس حضور شخصی چشمان پف کردهاش را باز کرد. "چه چهرهء آشنایی" با خودش گفت و بی رمق به او نگاه کرد.
اما از دید مینهو، تمام چیزی که مقابلش قرار داشت، جسمی ضعیف و بیجان، چشمانی خالی از احساس، موهایی نامرتب و پریشان و لبهای نیمه بازی بود که ترک هایش با قلب شکستهاش برابری میکرد.
-خدای من...
قلبش با دیدن چشمهای پسر بیوقفه کوبید. او همان پسر بود، نه! این موجود شکستهء مقابلش هیچ شباهتی به فردی که سالها پیش میشناخت؛ نبود. ولی هنوزم دل شکست خوردهاش با پسری که در گذشته عاشقانه میپرستید؛ آشنا بود.
+م-مینهو هیونگ؟
صدای ضعیف پسرک تیرِ خلاصی برایش شد. این صدای لرزان و بیرمق صدای همان پسری بود که روزی؛ صدای بلند و بانشاطش کل محوطهء دانشگاه را در بر میگرفت؟
-چی به سر خودت اوردی...
با بُهت زمزمه کرد. چند وقت پیش خبرش را شنیده بود. چان؛ دوست قدیمیاش به علتی نامعلوم کشته شده بود و خب قطعا از عشق میان این دو پسر مطلع بود، ناسلامتی خودش همان شخصی بود که بخاطر عشقِ بهترین دوستش، علاقهء پنهانیاش را سرکوب کرد و هیچ وقت در مورد احساساتش حرفی نزد تا آن دو بتوانند باهم باشند. هیچ وقت بابت تصمیمش پشیمان نشد ولی خب؛ هر از گاهی این سوال را از خودش میپرسید که "چی میشد اگر کمی خودخواه تر بودم؟"
به هر حال، الان همه چیز فرق کرده و هیچ کدام از آنها؛ جوانهای بیدغدغهء سرخوش نبودند. زندگی خیلی نامردتر و بزرگتر از دنیای شاد کوچیکشان بود. اما؛ واقعا همه چیز بهتر بود اگر میتوانستند آن لحظهها را برای همیشه نگه دارند، همه چیز خیلی بهتر میشد؛ همه چیز.
...
از افکارش بیرون آمد و بیدرنگ دست پسر کوچکتر را کشید و وادارَش کرد تا بايستد.
-بیا بریم. این بالا هوا خیلی سرده. نگاه کن حتی دستاتم یخ بسته.
با ممانعت او مواجه شد. در حالی که سعی میکرد دست مینهو را از خود جدا کند؛ به چشمانش زل زد. زیبایی و جذابیتش و هالهء مهربان همیشگیاش مانند گذشته برایش آشکار بود ولی در این لحظه، هیچ کدام از اینها اهمیت نداشت. نه مهربانیِ هیونگ عزیزش و نه خاطرات کهنهتری که در مغزش جولان میداد.
به نقطهای که قبلتر نشسته بود برگشت و تا جایی که میتوانست به لبهء سکویِ آخرین طبقهء بیسقف برج چسبید.
+هیونگ
با شنیدن این واژه قلبش لرزید و بدون هیچ فکری پاسخ داد:
-جانِ هیونگ
خاکستری که از عشقاش به پسر به جا مانده بود مانند ذغالی در حال شعلهور شدن بود. هیچ وقت؟ قطعا هیچ وقت نمیتوانست احساساتش را نسبت به پسرک خواستنی مقابلش کمتر کند.
+تو... تو میدونی، درسته؟
-اره، فقط بیا برگردیم خب؟ میتونیم حرفمون رو تو خونهء من ادامه بِد...
+هیونگ
این بار با صدازده شدن توسط صدای بغض آلود پسر حرفش را خورد.
+تو هیچی نمیدونی. هی-هیچکس نمیدونه، وَ-ولی میخوام همه چیز رو بگم. یکی... یکی باید بدونه.
نفسی عمیق، هرچند بیتاثیر کشید تا بغض مزاحمش را قورت دهد. سریع ادامه داد:
+هیونگ، اونی که بنگچان رو کشت من بودم!
آخرین جملهاش بلندترین صدایی بود که این چند وقت از گلوی پسر خارج شده بود.
چند دقیقهای طول کشید تا به خودش بیاید. با بهت لبخند کجی زد:
-چی داری میگی جیسونگ... این، این حرفا دیگه چیه؟
و به سمت پسر قدم برداشت:
+منِ لعنتی باعث شدم. من تو دامِ اون بیشرف افتادم، من کشتمش!
-بیا بریم خونه، حالت خوب نیست متوجه حرفات نمیشی زیبای من. بیا بری...
+مینهو! نزدیکم نشو!
و بدنش را کمی به عقب سوق داد.
-باشه باشه. دارم میرم عقب خب؟ حالا از اونجا دور شو جیسونگ، لطفا.
با ترس در حالی که دستش را به حالت تسلیم شدن نگه داشته بود؛ به عقب قدم برداشت.
گفتن حقیقت برایش سخت بود، خیلی سخت. ولی یکی باید میدونست! یکی باید میفهمید و به دستش میسپرد تا بتواند خواستهاش را عملی کند.
از سکوت پسر بزرگتر استفاده کرد و گفت. دربارهء همه چیز. تموم ماجرا. تک تک اتفاقات. اینکه چطور، چرا و چگونه آن اتفاق افتاد و اینکه چطور بازیچهء رفیق قدیمیاش شده بود که مطمئنا؛ مینهو خوب او را میشناخت. گفت و گفت و گفت. از همان اولش تا آن لحظه. همه چیز رو به جز یک اسم!
شوک؟ میتونید اسمش رو هرچیزی بزارید ولی مینهویی که این حرفهارو میشنید، دیگر قادر به پردازش هیچی نبود.
درسته حرف زدن با آن بغض چند ماهه که حالا به بیشترین حدش رسیده بود، بدن لرزون و شکستهاش، و صحنههایی که هر لحظه ذهنش را مورد حمله قرار میداد؛ اصلا راحت نبود، ولی... دیدن لبخند ناپایدار دردناک چان و چشمهای غمزدهاش؛ وقتی پارچهء مشکی رنگ را از سرش برمیداشت و غنچهای خونین؛ که جایی میان سینهای که سالها مهماناش بود و برای سَرش همیشه تختی قابل اطمینان و پر از حس امنیت بود، خوش کرده بود، غنچهای که تا عمق قلب پرعشق چان رو شکافته بود؛ اونم به دست خودش، مقابل همچین حرف هایی؛ حتی در حدی نمیتوانست باشد که مقایسه کرد.
...
دقایق؟ ساعتها؟ همهء اینها بیمعنی بود. لحظههایی که سپری میشد با گذشت 365 روز سال برابری میکرد و مینهویی که حالا روی دو زانواَش افتاده، مانند یک مجسمه خشک بود.
+هیو...
-جیسون...
بعد از تمامی آنها، بلاخره سکوت بینشان همزمان شکسته شد.
+بگو
-نه چیز مهمی نیست. تو اول بگو چی میخواستی بگی.
حتی نای لجبازی هم نداشت. مطمئنا؛ اگه چند سال پیش بود جیسونگ پا پس نمیکشید و با گفتن "اول تو بگو" عقل از سر مینهو میبرد.
+نمیدونم باید این رو بگم یا نه. ولی در حال حاضر؛ تنها کسی که میتونم بهش بسپرم تویی.
حالا آرومتر بود. حالا بارِ کارهای انجام ندادهاش هرچند اندک، ولی کم و کمتر میشد. حالا میتوانست راحتتر چشمانش را روی همه چیز ببندد. حالا میتوانست راه رسیدن برای ملاقات چان عزیزش را به خودش نزدیکتر ببیند.
اجازه حرف زدن به مینهویی که دهان باز کرده بود تا چیزی بگوید نداد و با گفتن "لطفا بخاطر من انجامش بده" لبخندی زورکی و نصفه نیمهای بر صورتش جای داد.
-جیسونگ، لطفا دقیق بگو ازم چی میخوای، باید چیکار کنم؟ چرا خودت انجامش نمیدی...
در حالی که سوال هایش را پشت هم ردیف و بر زبان جاری میکرد؛ نگاهش را به جیسونگی که حالا چشمانش را بسته بود و به لبخندش قُوت میداد؛ انداخت.
از آن سو، پسر کوچکتر برای آخرین بار تمامی خاطراتش را از نظر میگذراند. با یاد آوری روزی که چان عشقش را به او اعتراف کرد و لبهای تشنهشان برای بار اول قفل شد و بوسهء به یادماندنیای که آغاز بهترین روزهایش بود، گرمایی را بر روی صورت یخ زدهاش احساس کرد.
-جیسونگ؟
دستهایش را در امتداد شانههایش باز کرد، این بار با لبخندی واقعی، پلکهایش را باز کرد و به مینهوی مضطرب و منتظر نگاه کرد.
جاری شدن اسم "هوانگ هیونجین" از لبانش، خیزش مینهو به طرفش در حالی که اسمش را فریاد میزد؛ همزمان شد با سقوط و پریدن پسر کوچکتر.
و حالا اشکهایی که تمام این مدت در اسارت چشمانش بودند؛ آزاد شدند. در واقع این جیسونگ بود که حالا از تمام این دردها رها شده بود. و حالا او صدای بنگچان را میشنید که او را به سوی خود فرا میخواند.
+دارم میام پیشت چانی. دارم میام...