Black fox

Black fox

yoki



روزها همینطور پشت سر هم میگذشتن اون هیچ تلاشی برای نزدیک به اون روباه نمیکرد و این برای خودش عجیب بود.

کسی که تنها بعد از دو الا سه روز زیر نظر داشتن شکار اون رو تیکه تیکه میکرد؛ الان فقط از دور مراقبشه.. مراقب روباهی که پای فرار و نداره و خیلی راحت میتونه توی دام بندازتش.


_راجب اون مکانی که میخواستی تحقیق کردن.


از داخل یخچال فلفل دلمه رو برداشت و شروع کرد به ریز کردنش.


_راجب یه انفجار حرف میزدن،همینطور یه تصادف.


بعد از خورد کردن فلفل دلمه ها اون رو توی سایر مواد غذاش ریخت.


_اما هیچ کدوم کامل چیزی نمیگفتن.. میدونی که، هم اون مکان خارج از شهره و اطرافش ساکن‌های کمی داره و هم اینکه...


_آره.. هیچ کسی که اون اطراف هم هست آدم فادی نیست، حتما همشون یه کاره‌ایی هستن برای همین اطلاعات کافی نمیدن.


مرد سری تکون داد و به پشت برهنه و تماما زخمی مرد چشم دوخت.


_اما میگفتن اون خونه برای روباهه.


برای لحظه‌ایی دست از کار کشید؛ اون خونه برای روباه بود! همون خونه‌ایی که دائما توی ذهنش میمود متعلق به اون پسر ویلچر نشین بود!

اخم کمرنگی روی پیشونیش نشست و تابه رو کمی تکون داد.


_دیگه...


_اون کسی هم که تصادف کرده بود زیر دست روباه بوده که بعدا همه متوجه شدن اون معشوقه‌اش بوده.


ابرویی بالا انداخت، داستان هر لحظه پیچیده تر میشد.


_اون یه مدت هم مرده بود.


متعجب به سمت مردی که براش اطلاعات اورده بود برگشت.


_مایکل.. درست حرف بزن.


مرد نگاهی به صورت بهم ریخته جونگ کوک انداخت و آهی گشید، چطور درست حرف میزد وقتی اطلاعاتش درست نبود!


_منم چیزی نمیدونم جونگ کوک.. فقط اون چیز هایی که شنیدم رو دارم برات بازگو میکنم.


عصبی دستی به صورتش کشید و سر تکون داد، خودش باید بهش نزدیک میشد و میفهمید که چطور آدمیِ..

و خب، الان توی اون موقعیت اصلا به فکر نقشه طولانی نبود.


_مایکل... با مشت بزن توی صورتم.


مرد متعجب به جونگ کوک که این حرف رو زده بود نگاه کرد.


_چی؟!


_میگم یه مشت محکم بزن توی صورتم، همینطور آزادی برای دو دقیقه من و با کیسه بکست جابه‌جا بگیری.


مایکل اصلا متوجه حرف‌هاش نمیشد، اون الان ازش میخواست مافوقش رو بزنه؟! این دیگه چی بود!


با دیدن اینکه اون مرد هیچ حرکتی انجام نمیده چشم هاش رو توی حدقه چرخوند و عصبی موهاش و به عقب فرستاد، چند قدم نزدیکش شد و بعد با لحن جدی حرفش رو تکرار کرد.


_مایکل، این یه دستوره... بزن توی صورتم.


چند ثانیه به حالت قبل گذشت و یه لحظه جونگ کوک احساس کرد سمت راست صورتش و کلا از دست داده و بعدش هم سمت چپ بدنش رو...

اگر توی حالت دیگه ای بود با اولین ضربه ای که میخورد اون‌هم شروع میکرد، اما الان داستان کاملا فرق داشت.


بعد از چند تا مشت و لگد خوردن دستش رو به معنی کافیه بالا اورد و مایکل ایستاد.

خواست صاف بایسته که پهلوش وحشتناک تیر کشید و ابروهاش از درد بهم نزدیک شدن.


_لعنت.. تو انقدر محکم یکی رو میگیری زیر لگدات یا الان چون از من بخاطر تمام کارهایی که کردم حرص داشتی اینطوری زدی!


مرد نگران به چهره مافوقش چشم دوخت و با لحنی نگران تر و پر استرس شروع کرد به حرف زدن.


_درد داشت! من.. من متاسفم قربان، باور کنید هیچ حرصی از شما نداشتم که بخوام روتون پی...


_بسه.. حالا یکار دیگه کن.


متعجب به رفتنش چشم دوخت، چی توی ذهنش میگذشت!

نقشه هایی که افعی همیشه میکشید عجیب بود اما جوابگو هم بود، ولی الان؟! یهویی! وسط درست کردن شام!

افعی هیچ وقت یهویی کاری انجام نمیداد و همیشه یه برنامه میچید و طبق اون پیش میرفت. میدونست تا به الان اون مرد هیچ پلنی برای اینکه چه کاری انجام بده نداره.

وقتی جونگ کوک با لباسهای بیرونی برگشت اوضاع عجیب تر شد.

اما وقتی داغون تر شد که در کابینتی که مشروباتش رو نگه میداشت رو باز کرد و یه بطری از داخلش برداشت و توی تراس آشپزخونه رفت.


_مایکل بیا.


با ورود مایکل بطری الکل رو به دستش داد.


_با این بزن توی سرم، طوری باشه که بطری بشکنه.


چشم های مرد مقابلش دیگه گرد تر نمیشد، خنده‌اش گرفته بود.

این کارها به نظر دیگران واقعا عجیب بود اما از نظر مردی با افکاری مثل جونگ کوک اصلا عجیب نبود؛ اون نیاز داشت که حرف‌هاش باور پذیر باشن.. پس واجب بود اینکار ها رو انجام بده.


_قربان میفهمین چی میخواین از من! اینکار..!


_بزن مایکل.


مرد تردید داشت و این تردید ها دائم وار جونگ کوک رو عقب مینداختن.


_مایکل عجله کن، ساعت ۲ شبه من باید به چیزی که میخوام بر....


نفسش برای لحظه‌ای قطع شد و چشم هاش از درد بسته شد، برای لحظه‌ای هیچ چیزی احساس نمیکرد؛ فقط میدونست که روی زمین نشسته و مایع‌ایی از سرش روی صورتش میریزه.

مایکل نگران، بدون اینکه به خورده شیشه های بطری اهمیتی بده سمت جونگ کوک رفت و روی زانوهاش نشست؛ مرد چشم هاش رو از درد بسته بود و سرش داشت خون میمومد.

اصلا چرا به حرف‌های اون مرد گوش میکرد؟! معلوم نبود اون احمق میخواد چیکار انجام بده.


_جی‌کی خوبی؟! من.. من...


نمیدونست چی باید بگه، از قصد اینکار و انجام نداد فقط طبق دستور خوده مرد همچین کاری کرده بود.


بعد از چند لحظه جونگ کوک تازه تونست اون منگ بودنش بخاطر ضربه محکمی که توی سرش خورده بود رو از بین ببره، چشم هاش رو باز کرد و با دیدن نگاه نگران مایکل لبخند کم‌رنگی زد و با گرفتن دیوار از حاش بلند شد، اما خب همین یکدفعه‌ایی بلند شدنش هم باعث شد سرش گیج بره و بخواد دوباره نقش زمین بشه که مایکل دستش رو گرفت.


_جونگ کو..


_خوبم پسر، خوبم.. نگران نباش.


و بعد از گفتن اون حرف با کمک دیوار از تراس خارج شد و به سمت اتاقش رفت و روبه‌روی آینه قدیش ایستاد.

خوب بود، تیپش بیش از اندازه به کسایی که تازه از زیر دست ارازل اوباش بیرون اومده بودن شبیه بود.


اما نمیدونست چرا، بازم احساس میکرد یه چیزیش کمه و بعد از بالا پایین کردن های زیاد تصمیم گرفت کمی از لباس سفیدی که زیر ژاکتش پوشیده بود رو پاره کنه و با کفش هاش به چند جاش لگد بزنه که لباس‌هاش خودشون رو کثیف نشون بدن.

و بعد از انجام اون کار حالا تیپش بیشتر باب پسندش بود.

و الان باید سراغ پلن دوم نقشه‌اش میرفت.


از اتاقش که خارج شد چهره نگران مایکل رو دوباره مقابل خودش دید و آهی کشید؛ حس میکرد از نظر مرد دیوونه شده.


_مایکل.. من خوبم اوکی! الانم دارم میرم سراغ کاری که میخواستم انحام بدم. الکی هم زنگ نزن بهم گوشیم رو نمیبرم همینجاست.


_قربان... کجا دارید میرید؟ اونم با این وضعی که برای خودتون درست کردین!


نیشخندی زد که گوشه لبش سوخت و ابروهاش بخاطر اون سوزش کم توی هم جمع شد.

از کنار مایکل گذشت و روی شونه‌اش کوبید.


_نگران نباش پسر.. چیزی نیست.


و بعد از گذشتن از مایکل زیر لب برای خودش زمزمه کرد.


_فقط قراره به لونه اون روباه کوچولو پا بزارم. روباهی که توی خونه پررنگ خاطراتم زندگی میکرد.



___


پارت بعدی قراره افعیمون روباهمون و ببینه

منتظر نظراتتون هستم



Report Page