Black Storm
JNhouseویسکیاش رو طبق عادت همیشگیش بین انگشتهاش چرخوند و دوباره نگاهش رو به اطرافش داد. اینجا بود تا کاری رو که سالهاست درگیرشه رو حلوفصل کنه؛ ولی تمام مدت، نگاهش زوم یک نفر بود.
اون دختر.
اون دختر با موهای مشکی لختش که تضاد جالبی رو با پیراهن سفیدرنگش ایجاد کرده بود. موهاش تا بالای باسنش رو نقاشی کرده بود و این... براش خیلی زیبا بهنظر میاومد.
پیراهنش حتی رونهاش رو هم نمیپوشوند و کمی پایینتر از استخوان لگنش میرسید و پاهای خوشتراشش، مقابل چشمهای دردندهی لیسا بود.
دختر مست بهنظر میرسید چون داشت بیپروا میرقصید و صورت خندونی داشت. چشمهاش موقع خندیدن برق شیطنت و شرارت ازشون میبارید و لیسا اینطور نگاهها رو خوب میشناخت؛ ولی اون فقط یه دختر ساده بود که اومده بود گیبار برای خوشگذرونی. همینطور بود دیگه، نه؟ یه دختر ساده که لیسا رو مجذوب خودش کرده بود. احتمالاً جادوگری چیزی بود.
با برگشتن دختر بهسمت خودش، بهجای اینکه بخواد نگاهش رو ازش بگیره، صاف توی چشمهای دختر نگاه کرد. دختر هم به اون. نیشخندی گوشهی لبش نشست، چون اون دختر داشت بهسمتش میاومد.
وقتی نزدیکش شد، بادیگاردهاش که پشتسرش بودن به جلو اومدن؛ ولی دختر موبلوند دستش رو بالا آورد و متوقفشون کرد.
دختر مومشکی با قدمهایی که ازشون عشوه میبارید و لبخندی که از روی سرمستی داشت، کاملاً مقابل لیسا قرار گرفت.
چند ثانیه فقط به چشمهای هم نگاه کردن و بعد دختر مومشکی بدون هیچ حرف و خجالتی، با حالت لوندی باسنش رو روی رونهای لیسا که با وجود شلوار چرم جذبی که به تن داشت، بیشتر به چشم میاومد، گذاشت و روشون نشست. با این حرکت دختر، دوباره نیشخندی زد و کمی از ویسکیش رو نوشید. مثل اینکه اون دختر لیسا رو نمیشناخت، طبق انتظارش.
دختر دستهاش دور گردن لیسا حلقه کرد و صورتهاشون رو نزدیک کرد. در چند اینچی هم.
باسنش رو بیشتر به پاهای دختر موبلوند مالید و شروع کرد به لپدنس رفتن.
و اوه... هیچکس تا به الان نتونسته بود لیسا رو اینقدر جذب خودش کنه و اون دختر با بیپرواییهاش، این کار رو انجام داده بود.
لالیسا مانوبان، زنی تایلندی که لیدر بزرگترین بند مافیای ایتالیا بود، جذب یه دختر کاملاً ساده شده بود و تپشهای قلبش توی گوشهاش اکو میشد.
لیوان ویسکیاش رو روی میز کنارش گذاشت و بالا آوردن دستهاش، یکیشون رو پشت کمر دختر قرار داد و با اون یکی، موهای مشکی و بلندش رو پشت گوشهاش انداخت و گردن دختر رو مقابل نگاه خودش گذاشت.
- Sai chi sono? ( میدونی من کیام؟ )
با صدای بمشدهای کنار گوشهای دختری که روی پاهاش نشسته بود، زمزمه کرد. دختر از این سوال لبخندی زد و همونطور که دستهاش رو روی شونههای لیسا میکشید، جوابش رو داد.
- میشناسم. تو چی؟ تو میدونی من کیام؟
- اگر اسمت رو بگی، شاید مفتخر این باشم که بدونم کیای.
- اوه خب، اسم من جنیئه.
دختر با خندهی کوتاهی گفت و لیسا محوش شد. اون واقعاً زیبا بود... خیلی زیبا بود.
- من رو از کجا میشناسی؟
- کسایی که اینجا میان، همشون آدمهای عادی نیستن. تو هم مثل بقیه، یا لیدر یه بند مافیایی، یا یه قاتلی، یا بچهی یه مافیایی، یا حتی ممکنه یه روانی باشی که فرار کرده. ولی روی اولین مورد تأکید دارم، لا لیسا مانوبان.
لیسا با شنیدن حرفهای دختر روی پاهاش، اجزای صورتش بالا پریدن. اون دختر واقعاً نمیترسید؟ این به فکر به ذهنش نرسیده بود که ممکنه بلایی سرش بیاد؟ و خب راستش... این جسارتش بود که لیسا رو مجذوب خودش کرده بود.
- شنیدم برای پیداکردن قاتل پدرت و تصویه حسابکردن باهاش، اینجایی.
- خبرا زود پخش میشه و انگار همشون هم درستن.
دختر مومشکی تکخندی زد و همونطور که باسنش رو به رونهای دختر میمالید، انگشتهاش رو روی گردنِ لیسا کشید.
- خب. اگر من یه لیدر مافیام و یه آدم عادی نیستم، تو چیای؟ تو هم آدم عادی نیستی؟
جنی لبخندی زد و کمی روی گردن دختر خم شد. همونطور که با نوازش انگشتهاش، روی گردن دختر میرقصید، زبونش رو روی لبش کشید. لمسهای دستش رو تا خط فک دختر امتداد داد و با پوزخند صداداری که زد، توجه دختر رو به خودش جلب کرد. هر چند شبیه یک پوزخند نبود، اصلا شبیهش نبود...
- خب راستش رو بخوای من هم یه آدم معمولی نیستم.
سرش رو از گردن دختر بیرون آورد و نیشخند گوشهی لبش، باعث اخم بین ابروهای لیسا شد. اون نیشخند... عادی نبود. انگار چیز وحشتناکی پشتپردهاش بود.
لیسا قبل از اینکه بخواد دختر باقی جملهاش رو کامل کنه، دستهای جنی رو بین دستهاش گرفت و اونها رو پشت کمرش قفل کرد. کمر دختر رو چسبید و با جلوتر کشیدنش، بدنهاشون بهم برخورد کردن.
- پس چطور آدمیای؟
نیشخند جنی پررنگتر شد. صورتش رو جلوتر آورد و ثانیهای بعد، نگاه شیطنتآمیزش محو شد و چشمهاش، کاملاً جدی و بیحس بودن. انگار تیرهترین گویی بودن که یه آدم میتونست ببینه، مخصوصاً زیر نور بنفشی که داخل بار میتابید. و لیسا اصلاً از اون طرز نگاه خودشش نمیاومد چون نمیتونست حدس بزنه چه کوفتی پشت اون نگاه لعنتیئه.
- راستش رو بخوای، من کسیام که پدرت رو کشته.
با این حرف، خون توی رگهای لیسا منجمد شد. دقایقی نفسکشیدن یادش رفت. نگاهش کاملاً متعجب و تیره شد و گوشهاش انگار زنگ میزدن. اونقدری خشکش زده بود که حتی نمیتونست آب دهانش رو قورت بده. و اون نگاه... اون نگاه دختر، قلب لعنتیاش رو هدف گرفته بود و شوک بزرگی بهش وارد کرده بود.
نه.
امشب قرار نبود به راحتی بگذره.