Beyond The Expectation

Beyond The Expectation

Akane~


Part.10


از زبان زی:


پشت در قفل شده وایمیستم. قبل از اینکه بهش برسم اون عوضی زهرش رو ریخت. میخواستم دور نگهش دارم... موفق نشدم. ولی بلافاصله بعد دیدنش که به اتاق میدوه، دنبالش اومدم.

نفس های سنگینش، با سکوت فضا، از پشت در بسته هم شنیده میشه. قلبم از درد غم توی نفس هاش سنگینه. دلم میخواد بزور در رو باز کنم، بغلش کنم و با حضورم بهش دلگرمی بدم، ولی میدونم اول باید حرف های من رو بشنوه. صدام رو به اندازه نفس هاش پایین میارم و در میزنم.

-نو، میشه در رو باز کنی؟

-نه... نباید میومدی هیا، برگرد پایین.

-نو لطفا در رو باز کن. بزار بیام تو حرف بزنیم.

-برگرد سراغ مراسم. منم... میام.

-تا در روز باز نکنی نمیرم.

میتونم توی اتاق تصورش کنم. نشسته پشت در، زانو هاشو بغل کرده و بین پنهان کردن دردش و باز کردن در مردد شده.

پشت در روی زمین میشینم.

-نو، به من گوش کن.

نمی‌دونم چه کلمات و کنایه هایی آزارش داده، ولی برای زدن حرفم نیازی به دونستنش نیست. فقط کافیه چشمام رو ببندم و لبخند قرمز و چشمای پرامیدش رو تصور کنم. گرمای لمس و نفس هاش رو پوستم، وقتی توی بغلم میشینه رو تو ذهنم احساس میکنم. نمی‌دونم چی شنیده، ولی میدونم الان چی باید بشنوه. تن صدام رو پایین میارم، ولی محکم حرف می‌زنم.

-نو، حرف های بقیه شخصیت تو رو تعریف نمیکنه، تو کسی هستی که هستی، کسی که من دوستش دارم. تو پسر قوی، منعطف، مهربون و پرتلاشی هستی.

-من برای تو به اندازه کافی خوب نیستم.

با لحن سنگینش سینه‌ام تیر می‌کشه. ترسش از کافی نبودن، اونم برای من داره دیوونم می‌کنه. ذهن و قلبش با این دروغ ها پر شده انقدر که نمیتونه خود واقعیش رو ببینه، نمیتونه ببینه که تمام زندگی منه... دیدن لبخندش دلیل بیدار شدن منه.

-نونیو، تو برای من بیشتر از کافی هستی. تو خوشگلی، هم ظاهرت هم درونت، و من بیشتر از چیزی که بتونم بیانش کنم دوستت دارم. دوستت دارم نو، در رو باز کن تا رو در رو اینو بهت بگم.


صدای چرخش قفل میاد و در به آرومی باز میشه. توی تاریکی ایستاده، با چشمایی که هر لحظه اشکاش سرازیر میشه. سریع جلو میرم و سرش رو بغل میگیرم. سینه ام از رد اشک های بی صداش خیس میشه. موهای نرمش رو نوازش میکنم و می‌بوسم. سرم رو تا کنار گوشش پایین میبرم و زمزمه میکنم.

-دوست دارم نو، ببخشید اگه به اندازه کافی اینو نمی‌شنوی‌.

-هوووم... دوست دارم.

صداش بزور شنیده میشه. به زمزمه کنار گوشش ادامه میدم.

-تو لایق تمام لذت هایی هستی که باهم تجربه کردیم. کاش می‌تونستی خودت رو همون‌جوری ببینی که من میبینم. تو لایق دوست داشته شدنی... خودت رو دوست داشته باش.

دستاش رو روی سینه ام می‌زاره و با دکمه جلیقه ام بازی می‌کنه. با صدای نحیف و گرفته ای از توی بغلم حرف میزنه.

-تو گزینه های زیادی داشتی، اگه با کسی ازدواج میکردی که از خانواده با اصل و نسبی بود... یا حداقل پول و سرمایه داشت... میتونستی خیلی پیشرفت کنی.

-درست میگی گزینه‌ های زیادی داشتم و تورو انتخاب کردم.

سرش رو بالا میاره و به چشمام خیره میشه. دماغش قرمزه و آرایشش مالیده شده.

-من دارم تمام تلاشم رو میکنم هیا، تلاش میکنم شبیه تو باشم، شبیه اونا باشم.

-من نمیخوام تو مثل اونا باشی، باشه؟ اگه اینو میخواستم از اونا یکی رو انتخاب میکردم.

عقب میره و از بغلم بیرون میاد. دستاش رو مشت کرده و فشار میده.

-خب پس را من رو انتخاب کری؟ چرا من... چرا یهو من رو دوست داشتی؟

-اگه بگم چرا... پرو میشی.

-نخند هیا، جدی ام! چه ربطی داره. فقط بهم بگو چرا من؟ من هزار تا دلیل دارم که تو رو انتخاب کنم. تو پولداری، خوشتیپی و همه چیز داری. من نه فقط برای تو، برای هیچکس، هیچ چیز نبودم. حتی مامان خودم منو دوست نداشت.

باز صداش می‌لرزه. شوخی فایده نداره، جواب میخواد.

-بهت میگم ولی حق نداری ازش در برابرم استفاده کنی... مسخره ام نمیکنی!!

-بگو هیا، فقط بگو!

-اوکی...تو، تویی که میگی هیچکس نبودی... توروی من، جوری وایمیستادی که انگار از تمام آدم هایی که خودت رو باهاشون مقایسه میکنی "کس" تر بودی.

با اینکه صدام بالا میره، نرمتر میشه. دستاش رو میگیرم ولی نمیتونم توی چشماش نگاه کنم.

-تا وقتی اونجوری تو روم حرف نزده بودی انقدر احساس آدم بودن نداشتم. رفتار بقیه جوری بود که انگار حرفا و رفتارم، هرچقدر افتضاح، رو شون ذره ای تاثیر نداره. همش تظاهر بود... تو ولی مثل یه آدم واقعی واکنش میدادی... احساس میکردم که یه آدم‌ام، بهم برمیخورد که رفتارم رو غلط میدونستی ولی به همون اندازه بهم یادآوری میشد که من به عنوان یه آدم باید به بقیه آدما احترام بزارم. این حس واقعی انسان بودن بود...

بلاخره سرم رو بالا میارم و ادامه میدم.

-...نه اون موجود بی روح و بی رحمی که هیچکس براش اهمیتی نداشت.

نور اتاق زیاد نیست ولی میبینم که اشکاش روی صورتش خشک شده، دهنش باز مونده و نمیدونه چی بگه. دوباره خجالت میکشم و به سقف نگاه میکنم.

-این خیلی... متفاوت بود... با تصوراتم.

آروم آروم عقب میره، لبه مبل میشینه و فکر می‌کنه. یکی از چراغ هارو روشن میکنم و از توی کمد دیواری، پاکت کاغذی، با روبان صورتی رو بیرون میارم. پاکت رو روی میز جلوش میزارم و کنارش وایمیستم.

-این چیه هیا؟

-میخواستم تا آخر شب صبرکنم و بعد هدیه خودم رو بدم. فکر کنم الان زمان بهتری باشه.

اشکاش رو کنار میزنه، روبان رو باز میکنه و کاغذ هارو از توی پاکت بیرون میاره.

-هیا... نمی‌فهمم، چیه...؟

-سند‌.

-سند‌ چی؟

-چرا میپرسی؟ خب بخون!

با دستای لرزون کاغذ رو بالا میاره و میخونه... بازم میخونه... باورش نمیشه.

کنارش می‌شینم و دستم رو دور گردنش میندازم.

-کسایی که تو رو میشناسن در خوبی تو شکی ندارن، اینم برای اینکه دهن آدمای عوضی رو ببندی.

میخواد حرف بزنه ولی نمی‌دونم چی بگه و فقط آب دهنش رو قورت میده. انگار دنبال کلمه میگرده.

-اینکارو نکردی... نه... باورم نمیشه...

-کردم. تمام این عمارت به اسم توعه، از این به بعد منم که تو خونه‌ی تو زندگی میکنم.

لبخند شوکه شده‌اش با چشمای خیسش تضاد داره.

-نمیدونم چجوری... چجوری تشکر کنم.

-تشکر نکن، تو لایقشی.

بغلم می‌کنه و سرش رو روی شونه ام میزاره. یه بار دیگه میتونم لطافت دستای کوچولوش دور کمرم رو حس کنم. گریه هاش تموم شده و هنوز دل‌دل میزنه. خیلی کوچولو و آسیب‌پذیره.

نمی‌دونم چقدر نگهش میدارم تا بلاخره نفس هاش منظم میشه و از بغلم بیرون میاد.

-بهتری؟

سر تکون میده.

-میخوای بازم بمونی یا بریم پایین؟

-خوبم... میام.

یهو به خودش میاد و سریع خودش رو به آیینه می‌رسونه تا صورتش رو برسی می‌کنه.

-من چجوری بیام هیا! خیلی زشت شدم!!!

سر تاسف تکون میدم. تمام سخنرانی هام رو فراموش کرد. بلند میشم و کنارش تو آیینه وایمیستم. به قیافه وحشت‌زده اش نگاه میکنم، دماغ قرمز و چشمای پف کرده. سیاهی آرایش زیر چشماش رو کنار میزنم، لپش رو میکشم. صورتش رو با دستام قاب میگیرم و روی پلک ورم کرده اش رو می‌بوسم.

-عالی هستی. ولی به لیا میگم بیاد دوباره میکاپت کنه، خوبه؟

-هوم، امیدوارم.

لپاش رو بین دستام فشار میدم و اینبار بینی سرخش رو می‌بوسم.

-پس وایستا تا بیام.


از زبان نونیو:


درست کردن میکاپم زیاد طول نمی‌کشه ولی به اصرار من، یکم بیشتر صبر می‌کنه تا پف چشمام کم بشه. تو این فاصله تمام حرفاش رو مرور میکنم. نمیتونم باور کنم که کلماتش به این سرعت حالم رو عوض کرد. به قدری احساس قدرت میکنم که تاحالا همچین حسی نداشتم.


بار دیگه پشت سرش به تالار شلوغ و پر همهمه برمی‌گردم. اینبار فیلتری رو برای خودم روشن میکنم. به قیافه کسی زیاد نگاه نمیکنم... به عمق حرفاشون توجه نمیکنم. نمی‌خوام رفتار کسایی رو تحلیل کنم که براشون هیچ ارزشی قائل نیستم. هیا رو میبینم، لیا، تونی، تاوانا و خانوادش رو میبینم... همین بسه.

با این نگاه یه بار دیگه کنار زی قدم میزنم و تمام مدت، فقط از قفل بازو هامون لذت میبرم. مراسم به سرعت جلو میره. موقع صرف شام هیجانم بیشتر میشه. نمیتونم صبرکنم ت بعد از همه برنامه ها، یه بار دیگه تنها بشیم، برنامه هام برای امشب تموم نشده...



ادامه دارد...

Report Page