عدالت در زمانهی ابتذال شر
آرمان امیریدر داستان دورنمات، مأموریت قهرمان داستان از کشف «راز جنایت»، به فهم «معنای عدالت» تغییر یافته؛ مأموریتی که در ظاهر ساده و بدیهی جلوه میکند اما مفاهیم و عواملاش چنان پیچیده و در همتنیده میشوند که خیلی زود سادگی مساله جای خود را به کلافی گوریده و سردرگم میدهد. جنایتهای کوچک، به جنایتهای بزرگتری پیوند میخورند. به مافیای اسلحه؛ به سودجوییهای تجاری؛ به شهروندان به ظاهر شریف و محترمی که نام و تبار والایشان ریشه در تاریخچهای از فساد و رانت و جنایت دارد. چهرههایی ادکلن خورده که حتی دستکشهای گرانقیمت هم نمیتوان رد خون و کثافت را بر دستانشان پنهان کند و این پرسش را در ذهن راوی پدید میآورد که: «اصلا پشت شهر ما، پشت کشور ما، حقیقتی، اطمینانی، قطعیتی یا واقعیتی هست؟ آیا همه چیز را از دسترس قوانین و انگیزههایی که در سایر نقاط دنیا باعث شور و شوق و فعالیت میشوند دور نگه نداشتهاند؟ آیا دور همه اینها دیوار نکشیدهاند، بدون امیدی به نجات؟»

اما هنوز جای نگرانی نیست. هنوز قهرمانی در کار است. قهرمانی که داستان را روایت میکند و در جستجوی عدالت میگردد. هنوز امیدی باقی مانده که این قهرمانِ تنها، این طغیانگرِ عاصی، یکسره بساط ابتذال را در هم بکوبد و آن روزنهی امید را باز نگه دارد. پس «عدالت» هم میتواند چشمانتظار شوالیههای تازهنفسی باشد که زمینِ بازی را بر هم میزنند؛ رویای شیرینی است، اما فقط به درد ژانر وسترن یا حماسههای کلاسیک میخورد! در جهان دورنمات، قهرمان، خودش عاملی وقوع بسیاری از جنایتهاست!
این پایان داستان نیست؛ این نخستین سطرهای آغاز داستان است که قهرمان با خود میگوید: «میخواهم یک بار دیگر به گامهایی فکر کنم که فریبخورده برداشتهام. به اقداماتی که انجام دادم، به احتمالاتی که نادیده گرفتم». اینبار هم به نظر میرسد که دورنمات، در فرم روایی ویژهی خود، جواب نهایی را از همان ابتدا پیش روی مخاطب قرار داده است.
زمانهی «ابتذال شر»، آنگونه که آرنت برایمان روایت کرده، دوران ظلم جنایتکاران و قربانی شدن بیگناهان نیست؛ زمانهای است که شرارت، درست به مانند عدالت چنان بیمعنا، تهی و مبتذل میشود که دیگر مرزی میان جانی و قربانی باقی نمیماند. همه قربانی هستند و در عین حال همه جنایتکار. آرنت اما در مورد برپایی عدالت در پس چنین وضعیتی سخن نمیگوید و این شاید جذابیت ویژهای به پاسخ دورنمات در رمان عدالت میدهد.
سالها پیش، ادموند برک، در نقد انقلاب فرانسه و هجو اندیشههای آرمانگرایانهی روسو نوشت: در جهانی که اساساً خلقت آن بر پایهی بیعدالتی است، چرا باید به دنبال برابری و عدالت بود؟ این پرسش عجیب بورک، گویی به شیوهی دیگری در ذهن و قلم دورنمات تکرار یا حتی تایید میشود: «عدالت فقط با انجام جنایت است که میتواند دوباره برقرار شود».
شاید پاسخی تکاندهنده و غافلگیر کننده باشد؛ اما تلخی آن چیزی از حقیقتش نمیکاهد. برای جامعهای که اینچنین در کام ابتذال شر فرو رفته، هیچ راه برونرفتی جز نابودی کامل وجود ندارد! باید همه چیز را سوزاند؛ تمام روابط را، تمام ساختارها را، تمام اعتبارها و ارزشها را، آن وقت شاید و فقط شاید بتوان امیدوار بود که از این خاکستر سیاه، ققنوسی جدید زاده شود.