ایران و اینترنت

ایران و اینترنت

Ali

 ✍️علی صاحب الحواشی

"توتالیتاریانیسم" شومی‌ای بود که در قرن نوزدهم عارض گشت. تا پیش از آن ما در تاریخ سلطنت‌های مطلقه و امپراطوری‌ها داشته‌ایم که "جباریت" هسته‌کانونی اعمال‌قدرت آن‌ها بر مردمِ محکوم‌شان بود، اما هیچیک از این سلطنت‌ها و امپراطوری‌ها را نمی‌توان مصداق "توتالیتاریانیسم" دانست.

آنچه روح‌ و بن‌مایه توتالیتاریانیسم است، چیزی است که با تعبیر "مهندسی‌اجتماعی" از آن یاد می‌شود. خودِ این تعبیر جدید است ولی محتوای آن از قرن نوزدهم پیداشد که وجه مُعَرِّف و مُقَوّم توتالیتاریانیسم گشت. "مهندسی‌اجتماعی" به معنای "دستکاریِ سازمان‌یافته فکر مردم برای جاانداختنِ یک فکرخاص" است. ما در تاریخ "تبلیغات" حکومتی داشته‌ایم ولی عقیده "مهندسی‌اجتماعی" نداشته‌ایم؛ این دومی شامل "تبلیغات" هست اما محدود به آن نیست بلکه به بسی فراتر از آن می‌رود. هدف "تبلیغات" ترغیبِ مردم به یک رفتار است، اما "مهندسی‌اجتماعی" می‌خواهد "فکر" مردم را طوری عوض بکند که جور دیگری نتوانند بیندیشند. اینجا دیگر بحث "ترغیب" درکار نیست، بلکه سخن بر سر تغییردادن فکر مردم است.

قرن نوزدهم "عصر‌ایدئولوژی" (های اجتماعی) بود و مارکسیسم نخستین آن‌ها شد. ما در تاریخ پیش از مارکسیسم "ایدئولوژی" نداشتیم، هرچند که خودِ مارکسیسم می‌گوید که داشته‌ایم.

مثلا ادیان یا آرمان‌هایی که سلطنت‌های مطلقه بر آن متکی بودند (چنان‌که هابز در "لویاتان" تقریر کرد، یا عقیده "فره‌ایزدیِ" ایرانیانِ باستان، یا "کلیسا به مثابه جسم‌عیسی‌مسیح" که حکومتِ کلیسا در قرون‌وسطا را توجیه می‌کرد) به معنای‌دقیق کلمه "ایدئوِلوژی" نبودند.

ایدئولوژی‌های اجتماعی میوه‌های "فلسفه‌نظری تاریخ" بودند که هگل تقریر منقحی از آن را به دست داد، اما واضع آن نبود. البته بیش از این قصدی برای درپیچیدن با دواعیِ مارکسیسم را ندارم که از بحث خودم دور می‌افتم.

"ایدئولوژی‌های اجتماعی" که در قرن نوزدهم پدیدار شدند بستری را برای تکوین مقوله "مهندسی‌اجتماعی" تدارک دیدند. بدین صورت که اگر "تاریخ" غایتی دارد (که ایدئولوژی [منطبق بر فلسفه نظری تاریخ‌اش] بیان می‌کند)، پس باید جوامع‌انسانی را برای تحقق آن "غایت" مهیا و بازآرایی نمود. این آغازِ عقیده به "دستکاری فکر مردم" شد که در بلوغ‌اش سَر از "مهندسی‌اجتماعی" در آورد.

فرقِ مهندسی اجتماعی با "تبلیغات" که سلطنت‌ها و ادیان پیشامدرن می‌کردند، آن است که اولا معطوف به بستن تمام‌وکمال مجاری اندیشه‌های دیگر بر مغزهاست و ثانیا تبلیغات را تا سرحد القای توهمات (ادراکات و فهم‌های "غیرطبیعی") برمی‌کشد. در متن و بستر آن فروبستگی و این بمبارانِ توهم‌زاست که مهندسی اجتماعی می‌خواهد به هدفِ یکسان‌سازی فکر مردم (در جهت منویات ایدئولوژیک) اقدام نماید. درواقع مهندسی‌اجتماعی را می‌توان دستکاریِ نرم‌افزاری مغز دانست، کاری که متاسفانه به امکان سخت‌افزاری آن‌هم داریم نزدیک می‌شویم.

مارکسیسمِ کارل‌مارکس حاوی نطفه‌های اراده به مهندسی‌اجتماعی بود ولی دست‌آخر این لنین بود که عقیده مهندسی‌اجتماعی را صورتبندی نظری نمود تا در گامی بعد حزب کمونیست اتحادشورویِ از استالین به بعد آن را اجرایی کردند که علاوه بر رویه‌های انسداد‌فکر و دامن‌زدن به اندیشه‌های توهمی، شامل فراری دادن مغزها و کشتن میلیون‌ها مغز روسی نیز شد.

آن سلاخی‌کردنِ "رنسانس قرن‌نوزدهمی ملت‌روس" به دست بولشویک‌ها که چندین بار یاد کرده‌ام، این‌چنین کلید خورد و محدود بدان هم نماند بلکه ملت‌روسیه را دچار "زوال‌عقلی" نمود که همچنان پس‌از فروپاشی اتحاد شوروی نیز ادامه دارد.

آنچه حزب کمونیست اتحادشوروی کرد در چین‌کمونیست هم پی‌گرفته شد و خودش را در "انقلاب‌فرهنگی چین" نمودار ساخت. کره‌شمالی امروز نمایشگاه تاریخیِ آن نهایتِ ممکن‌ است که "مهندسی‌اجتماعی" می‌تواند بدان دست‌یابد: تذلیلِ "جامعه‌انسانی" به "کولونی مورچگان" که یک مورچه‌خوار بر آن فرمان می‌راند!

نه حزب کمونیست اتحادشوروی و نه چینِ پیش‌ از دنگ‌شیائوپینگ نتوانستند تا به این نهایت که کره‌شمالی رسید، دست پیدا کنند .

دومین الگوی توتالیتاریانیسم، حکومت نازی‌ها بر آلمان بود. ایدئولوژی نژادیِ نازی‌ها درپی استیلایِ (حداقل) اورپا-اوراسیاییِ نژاد ژرمن بود. این ایدئولوژی فلسفه نظری تاریخ‌ای داشت که این‌بار متکی به "داروینیسم اجتماعی" بود و بر آن اساس نژاد ژرمن را واجد "رسالت‌تاریخی" برای پرچمداری قرینِ استیلای مطلق بر گونه "انسان" می‌دانست.

طبعا نازی‌ها نیز دست به "مهندسی‌اجتماعی" بردند؛ البته فرصتی که مارکسیسم‌لنینیسم در اتحاد شوروی یا در شرق‌آسیا یافت را نداشتند تا به آن اوج و نهایت برسانندش. آن تصفیه‌های گسترده که نازی‌ها در دانشگاه‌ها و اندیشکده‌های آلمان کردند، و آن استقبالِ ناگفته‌ که از مهاجرت‌ دگراندیشان از آلمان نمودند، و آن وحشیتِ بی‌مهاری که برای قلع‌وقمع همه ناراضیان کردند، در کنار غلظتِ محیرالعقول توهم‌زایی که برای افکار آلمانی‌ها نمودند، همه‌وهمه در راستای "مهندسی‌اجتماعی" بود. اگر نبود آن اشتغال سنگین که با جنگ‌جهانی یافتند (تنها از ۱۹۳۳ تا ۱۹۳۹ فارغ از جنگ بودند)، بی‌تردید به همان نهایتی که کره شمالی رفت می‌رفتند، اگر می‌توانستند.

البته این "اگر" بزرگی برای نازی‌ها بود؛ زیرا آن گرایش به انقیاد و سرسپردگی که در اقوام شرق‌آسیا شاهدیم، و تسهیل‌کننده مهندسی‌اجتماعی در آنجاست، در مردم اروپا و آلمان نیست. غلظت محیرالعقولی از وحشیت هم که نازی‌ها در آلمان اعمال کردند، تناسب با همین کم‌رنگ بودن انقیادپذیری آلمانی‌ها (نسبت به مردم شر‌ق‌آسیا) داشت.

سوای نازی‌ها، فاشیست‌های ایتالیا و اسپانیا هم درپی مهندسی اجتماعی رفتند که به نحو مفتضحی در آن شکست خوردند. این شکست یکی ناشی از فقدانِ استواری در "ایدئولوژی" ایشان بود، و دیگری ریشه در شلختگی حکمرانی آنان، در کنار ناپذیرا بودن بستر اجتماعی ایتالیا و اسپانیا برای مهندسی اجتماعی بود.

شاید بتوان از این نظر حکومت ژنرال‌فرانکو در اسپانیا را خیلی موفق‌تر از حکومت موسولینی در ایتالیا دانست. بخشی از این موفقیت، از آن بود که فرانکو "ایدئولوژی" خود را از کاتولیسیسم (بنیادگرا) گرفت، آن هم در جامعه‌ای که بشدت متدین بود و درنتیجه با اکثریت‌بالایی فرانکو را فرزند برومند اسپانیا می‌دانستند. این درحالی بود که موسولینی در ایتالیا بیش از یک قلدر بی‌سروپا تلقی نشد، حتی به‌صورتی ضمنی در میان هوادارانش نیز این تلقی وجود داشت. همه ایتالیایی‌های طرفدار موسولینی به‌گونه‌ای "عجالتی" پشت او را گرفتند؛ عجب هم نبود که به‌رغم شالتاق‌های بزرگی که کرد، دولت‌اش سست‌بنیاد ماند و مستعجل شد.

آخرین نمونه بارز توتالیتاریانیسم را در حکومتِ انورخوجه در آلبانی داریم که الحق یک کره‌شمالی اروپایی بود. این حکومت دیر پایید اما کشوری کوچک داشت با مردمانی که عمدتا روستایی و متکثر بودند و توسعه‌ای هم نیافته بودند. آلبانیایی تبارها جنگاوران خوبی برای عثمانیان بودند اما توسعه‌نیافته باقی ماندند‌. در واقع آلبانی را می‌توان استطاله‌ای قهقرایافته و بجامانده از امپراطوری عثمانی دانست.

انور خوجه بسیار دلیر دست به "مهندسی‌اجتماعی" بُرد و حکومت وحشت وتروری بر آلبانی برقرار ساخت و بسیار هم موفق بود. زیرا مردمی که بر آن حکومت می‌کرد اولا به لحاظ فرهنگی یکپارچه نبودند و ثانیا به جهت خصلت روستایی و توسعه‌نیافته‌اش "پذیرا"ی انسداد فرهنگی شدند. با این‌وجود، روش‌های هراس‌افکنی و توهم‌زایی در توده‌ها از "دشمنِ" ناموجود (آلبانی بیغوله‌ای فاقد اهمیت استراتژیک در قاره اروپا بود و همچنان هست)، که حکومت انورخوجه بکار می‌برد، بدل به مَثَل شده است، مَثَلی توامان خنده‌دار و گریه‌دار!

اندیشه برای جولان‌دادن نیازمند بستر است. این بستر را اندیشه‌های دیگر تدارک می‌کنند. "کتابت" که آغاز "تاریخ" تلقی شد، از این‌روی چنین گرفته شد که اولا "اسناد" فراوان از انسان بجا‌گذاشت و ثانیا (که مهم‌تر از آن "اولا" است)، آن است که "کتابت" بستری برای ارتباط فکری انسان‌ها گشود که پیش از آن مهیا نبود. اگر "کتابت" نمی‌بود هیچ امکانی برای تضارب افکار وجود نمی‌داشت تا افلاطون بماند، تا تورات و قرآن باشد، تا ندای کنفسیوس و بوعلی و توماس‌اکویناس طنین‌انداز گردد. البته انبوه محیرالعقولی از یاوه‌ها هم کتابت شد و به دست‌ها و مغزها رسید اما سخن‌ است که می‌پاید، یاوه‌ها اگر بپایند که نمی‌پایند، و دولت مستعجل خواهند بود: فَاَمّا الزَبَدُ فَیَذهَبُ جُفاءً...

گام دوم پس از کتابت، صنعت‌چاپ شد که به‌نوبه‌خود "کتابت" را عمومیت بخشید و جهشی عظیم در تمدن‌بشری را رقم زد. گام سوم "انقلاب‌ارتباطات" بود که با رادیو شروع شد و به اینترنت رسید.

در مرحله "اینترنت" یک تحول کیفی شگرفی پدیدار شد، که نه در چاپ و نه در رادیو و تلویزیون نبود و نشد. این یک تحول کیفی عظیم بود که تا پیش از چهاردهه پیش حتی تصورش را هم نمی‌شد کرد.

این تحولِ کیفی را "جهانِ‌مجازی" (Virtual World) نامیدند. بی‌جهت نبود که این را "جهان"اش می‌خوانند! ما یک "جهان‌واقعی" داریم که انسان‌ها از بامدادِ هوموساپینس در آن می‌زیستند. لیکن اینک بعد از یکصدهزارسال از آغازگاه هوموساپینس، صاحب یک "جهان‌مجازی" شده‌ایم که در آن با هم از دوردست‌ها گفتگو و دیدار می‌کنیم، در آن معامله می‌کنیم، اسناد و مدارک را دست‌به‌دست می‌کنیم، تازه‌ترین یافته‌‌های علم و اندیشه را در آن می‌جوییم، پادکست گوش می‌کنیم، یاد می‌گیریم و یاد می‌دهیم، تبادل‌نظر می‌کنیم، و در یک‌کلام در آن "زندگی" می‌کنیم.

هریک از ما یک تا چندساعت هر روزمان را در آن سپری می‌کنیم. بشریت به واسطه ظهور این "جهان‌مجازی" واردِ یک بازآرایی کلان‌ و ژرف در چیستی و کیستیِ خودش شده است.

این یک انقلاب‌فرهنگیِ‌ جهانی و عظیم در مقیاس تمدنی است؛ آنقدر عظیم که شاید بشود سخن از Homo Interneticus زد!

مثل هر چرخشگاهِ عظیم تمدنی، دشمنی‌هایی با بن‌مایه‌های پررنگِ نوستالژیک و واپسگرا برعلیه "جهان‌مجازی" برخاسته است: این‌که آدم‌ها تنها شده‌اند، این‌که روابط سرد شده است، این‌که رفت‌وآمدها کاستی گرفته است، خانواده‌ها ناپایدار شده‌اند، و از این قبیل.

بحث من در اینجا به مقابله برخاستن با این نوستالژی‌های هراسان نیست. بلکه می‌خواهم نشان بدهم که این نوستالژی‌های آشنا و رایج می‌توانند در دستان حکومتی استبدادی بل توتالیتر که آرزومند "مهندسی‌اجتماعی" است، به چه فاجعه‌‌هایی بیانجامد.

انسان آن ریخت‌شناسیِ ویژه زیست‌شناختی نیست که می‌آید و می‌رود و می‌خورد و می‌نوشد و جماع می‌کند و بازی‌ها دارد و... این کارها را جانوران هم می‌کنند. انسان آن "ذهن اندیشنده خلاق" است، همان که مولانا گفت "ای برادر تو همان اندیشه‌ای!"، همان‌که حیوان نیست و نمی‌تواند که باشد.

درست مثل کالبد انسان، ذهن انسان نیز برای بالیدن نیازمندی‌هایی دارد. آب‌وغذا به کالبد انسان نرسد می‌فسرد و می‌میرد. "چالش‌های فکری" آب‌وغذای ذهن انسان است، از توسعه "هوش" کودکان گرفته تا ژرفایابی فکر بزرگسالان. دامنه این چالش‌ها از "چه کنم سیف‌و چه پوشم شتا" شروع می‌شود تا هنرها و فلسفه‌ها و علم‌ها امتداد می‌یابد.

"انقلاب ارتباطات" آفاق چالشی موردنیاز ذهن انسانی را با انفجار‌عظیمی گسترش داد تا جهان‌واقعی به گردِ فراخیِ "جهان‌مجازی" هم نتواند که برسد.

آن Homo Interneticus که گفتم، زیستگاهش این "جهان‌مجازی" است؛ و این انسان، انسانِ امروز و آینده است.

توتالیتاریانیسم‌ها با "مهندسی‌اجتماعی" می‌خواهند تا از بالیدن این "هومواینترنتیکوس" مانع شوند، تا انسان‌ها را دنگ‌ومنگ کرده به قهقرایی سویِ ساحت جانوری برانند. این کاری است که دولت جمهوری خلق چین در آن بیش از همه حکومت‌های تمامیت‌خواه - بعد از حکومت کره‌شمالی - پیش‌رفته است.

کاری ندارم که چنین‌اقدامی برای قهقرای بشر تا چه مایه ناممکن است، حتی اگر در آزمایشگاهِ شوم کره‌شمالی به هزینه‌های گزاف موقتا ممکن شده باشد. تاریخ که عرصه سال‌ها و دهه‌ها نیست؛ نه عمر خضر بماند نه ملک اسکندر! اما "انسان" می‌ماند و می‌بالد تا از نسلی به نسلی و ساحتی به ساحت دیگر بالغ شود.

حکومت‌های توتالیتر برای چندصباحی بیشتر پائیدن همه‌کار می‌کنند، حتی می‌توانند روسیه درخشان و فرهمند قرن نوزدهم را به فلاکتِ سترون امروزش برسانند.

"ایران"، امروز در خطر است! امروز تمدن ایران‌زمین و نسل‌های آینده‌اش در خطر است! خطری بس بزرگتر از فاجعه‌های عظیمی که نظام ولایت‌فقیه برای این کشور و این پدیدار تمدنی ببار آورد.

امروز تنها دانشگاه‌ها و اندیشمندان، صنایع و کسب‌وکارهای ایرانیان و یادگیری و خلاقیت‌های آنان نیست که در خطر است، نسل آینده ایران امروز درخطر است، خطری بس بزرگتر از مهاجرت‌ بیش از چهار میلیون ذهن غالبا ممتاز ایرانی از کشور! خطری فراتر از نظام آموزش و پرورش ناکارآمدی که میلیو‌ن‌ها کم‌سواد تولید کرده است.

نظام با اراده "طبقاتی" کردنِ بشدت کنترل‌شده اینترنت، توانمندی‌های ژنتیکی و اپی‌ژنتیکی ایرانیان را هدف گرفته‌است. این "مهندسی‌اجتماعی" که قصد اِعمالش را دارند اراده کرده است تا ذهن ایرانیان را زندانیِ انفرادی خودش بکند.

نمی‌توان نشست و گفت که این "قطره (ملوث) محال‌اندیش"، ناکام خواهد ماند؛ چون ایرانیانی که در یک‌قرن گذشته چندین‌بار "انقلاب‌کرده‌اند" ملت "سربراهی" چون چینی‌ها و کره‌ای‌ها و حتی روس‌هایِ پسابولشویک‌ نیستند که چون گوسفندان با پای خود به مسلخ بروند.

اراده نظام برای بستن اینترنت‌جهانی به روی ایرانیان، قصدی برای اعدام جمعی ذهن "ایرانیان" است.

نمی‌توان و نمی‌باید که نشست و تماشا کرد!

Report Page