𝐀𝐪𝐮𝐚𝐭𝐢𝐜

𝐀𝐪𝐮𝐚𝐭𝐢𝐜

Deborah @THEBOYZfiction

به آکواریوم رو به روش خیره شد، سرخی خون کمرنگی به آروم در حال محو شدن توی آب بود. طعمه‌ای که براش انداخته بود، توی یک چشم بهم زدن از جلوی چشم‌هاش محو شد، اگه اون رد خون اونجا نبود، به اینکه واقعا اون طعمه رو توی آکاوریوم انداخته بود یا نه شک می‌کرد.

آهی کشید و چک لیست توی دستش رو کناری روی میز انداخت؛ اینبار هم نتونسته بود چیز زیادی یاداشت کنه... اون موجود سریع تر از هر وقت دیگه‌ای از جلوی چشم‌هاش ناپدید شده بود و جیکوب حتی فرصت نکرده بود تا صورتش رو ببینه.

" بیخیال، هیونگ. اون چند ماهه که اینجاست... ولی حتی یه بار هم نتونستیم از توی سوراخ موشش بیرون بکشیمش، فردا باید آزادسازی رو انجام بدیم، قدرتش داره بیشتر میشه و رآکتورهامون دارن کم میارن." با چشم‌های غمگینی به اریک خیره شد و گفت:" ولی... اون... اون باعث میشه یه حس عجیبی داشته باشم، ریکی. از اون روز که نجاتش دادیم و آوردیمش پناهگاه، تا همین الآن تلاش کردم تا یه بار دیگه چشم‌های بنفشش رو ببینم ولی اون ازم فرار می‌کنه."

نمی‌دونست چطور باید احساسش رو توصیف کنه... وقتی اون موجود رو از تله‌ای که توش گیر افتاده بود، نجات دادن، جیک اولین نفری بود که دیدش و بعد، اون خودش رو به شکل حیوانیش درآورد و تا به الآن هیچ کس جز جیک چهره‌ی واقعیش رو ندیده بود. جیک حس می‌کرد اون چشم‌ها رو می‌شناسه، حس می‌کرد اون نیرویی که دور موجود بود رو درک می‌کنه، اما هیچوقت نمی‌تونست به کسی راجع بهش چیزی بگه؛ به هر حال هیچکس قرار نبود باورش کنه.

" فراموش نکن، اون یه موجود عادی نیست، وظیفه‌ی تو هم فقط اینه که نجاتش بدی، درمانش کنی و برش گردونی به طبیعتش تا دست دولت نیفته."

جیک آهی کشید و سرش رو تکون داد؛ حق با اریک بود، اون موجود یه نمونه‌ی نادر بود، نمی‌تونستن بیشتر از این توی پناهگاه نگهش دارن، وگرنه مامورین دولت می‌اومدن دنبالش.


" خیلی خب محفظه رو باز کنید!" با صدای رسای جهیون که توی فضا پیچید، صدای ترق و تروق باز شدن محفظه‌ی آکاوریوم به گوش رسید و چند ثانیه بیشتر طول نکشید که جسم سیاهی با سرعت از آکواریوم خارج شد و با سرعت خودش رو به آب‌های بیرون از آکواریوم رسوند.

اون موجود خودش رو به آب‌های پشت دیوارهای پناهگاه رسوند و درست لحظه‌ای که جیک فکر می‌کرد آخرین دیدارشونه، ایستاد و نیم تنه‌اش رو از زیر آب بیرون آورد؛ همه‌ی افراد حاضر با دیدن چهره‌ی زیبا و چشم‌های یاقوتیش نفسشون رو توی سینه حبس کردن.

اون موجود پوستی سفید و درخشان داشت، چشم‌هاش می‌درخشیدن و مار پیچیده به گردنش با بی‌تابی هیس می‌کشید.

این اولین بار بود که بقیه اون موجود رو توی ظاهر عادیش می‌دیدن و سکوت ایجاد شده، توی محوطه‌ی پناهگاه، نشان از تحیر همه‌ی اعضا می‌داد.

اریک اولین کسی بود که با حیرت خندید و گفت:" وای خدای من اون فوق العاده‌اس! حق با تو بود جیک هیونگ، اون واقعا زیباست." درسته... اون زیباترین موجودی بود که جیک نجات داده بود، اما چرا بعد از تمام مدتی که تحت درمان بود، حالا داشت چهره‌اش رو نشون می‌داد؟

پسر مرموز چرخی توی آب زد و باله‌ی سیاهش رو روی سطح آب کوبید و با حالت هشدار دهنده‌ای به اریک نگاهی انداخت؛ پسر دیگه، کمی عقب کشید و زیر لب غرید:" چرا اینجوری نگاه می‌کنه..." 

"شاید از حرفت خوشش نیومده، احمق." سونوو از سمت دیگه غرید.

" هی جیک ... اون به تو خیره شده!" نیازی نبود که جهیون یادآور بشه، جیک هم متقابلا به چشم‌های وحشی پسر خیره شده بود، انگار که مسخ اون چشم‌های یاقوتی شده باشه.

" باهام بیا، جیکوب."

جیکوب با شوک قدمی عقب گذاشت؛ اون اسمش رو از کجا می‌دونست؟ اسمی که سال‌ها بود ازش استفاده نکرده بود...

" شمام شنیدین؟ اون حرف زد." جیک با بهت داد زد و به دوستانش خیره شد، سونوو با حالت مسخره‌ای گفت:" توهم زدی هیونگ... بهتره برگردیم؛ این یارو داره منو می‌ترسونه."

جیکوب با بهت به بقیه که داشتن داخل پناهگاه برمی‌گشتن خیره شد و خواست چیزی بگه که دوباره صداش رو شنید:" اون‌ها چیزی نمی‌شنون... اون‌ها کریستال ندارن، جیکوب." جیکوب به سمت پسر برگشت و با چشم‌های گردش بهش خیره شد، کریستال؟ اون از کریستال‌ جیکوب چی می‌دونست؟

زیر لب زمزمه کرد:" تو دیگه کی هستی؟..." 

موجود شیرجه‌ای زد و به سکویی که مرد روش ایستاده بود نزدیک شد، کمتر از ۵ متر با هم فاصله داشتن و جیکوب می‌تونست رنگ چشم‌های پسر رو ببینه، بنفش یاقوتی... ‌. 

" اسمم کوینه! تو یکی از مایی، جایی میان آدم‌ها نداری... باهام بیا جیکوب! تا دیر نشده و تا وقتی کریستالت نشکسته، بذار تو رو به خونت برگردونم."

جیکوب با وحشت لب‌ زد:" این‌ها رو از کجا می‌دونی..."

پسر دستش رو از توی آب بیرون آورد و کریستال بنفشی رو به جیکوب نشون داد، کریستالی که همرنگ فلس‌های روی کمر و گردنش بود و به زیبایی می‌درخشید‌‌. " تو یکی از مایی... از همون لحظه‌ای که لمسم کردی، فهمیدم! یکم که بگذره دیگه نمی‌تونی بیرون از آب نفس بکشی.‌‌.. کریستالت داره ضعیف میشه."

اون صدا... توی سرش بود!؟ کوین... لب‌هاش رو تکون نمی‌داد... اون صدا قطعا توی سرش بود... .

جیکوب خم شد و به زانوش تکیه داد، پسر کمی دیگه بهش نزدیک شد و فاصله‌اشون رو به حداقل رسوند، انقدر کم که جیکوب می‌تونست تک به تک لکه‌های صورتی کک و مک‌مانند روی صورتش رو بشمره و مروارید‌های ریز زیر چشمش رو با جزئیات ببینه.

کوین بهش نزدیک‌تر شد و دست‌های خیسش رو روی صورت جیکوب گذاشت، این بار برخلاف دفعات قبل لب‌هاش رو از هم فاصله داد و گفت:" با من بیا ناجی من." 

مرد مسخ چشم‌های پسر شده بود، حس می‌کرد با شنیدن صدای نرم کوین وارد دنیای دیگه‌ای شده بود، دنیایی که بوی نمک دریا می‌داد و حس موج‌‌های تابستونی...

سرش رو به آرومی تکون داد و بیشتر به سمت کوین خم شد، کوین لبخندی زد و گفت:" به دنیای خودت خوش اومدی، شاهزاده‌ی گمشده‌ی ما!" و دست‌هاش رو دو طرف صورت جیکوب گذاشت و پسر رو توی آب کشید.

جیکوب متوجه فریادهای دوستانش نشد؛ تنها چیزی که اون می‌دید، چشم‌های کوین و تنها چیزی که حس می‌کرد لمس دست‌های پسر بود. توی آب فرو رفت، و دست‌هاش رو روی صورت کوین گذاشت و بی‌اختیار لب‌هاش به آرومی بوسید، انگار که پسر دیگه، سال‌ها باهاش آشنا بود.

کوین دست‌هاش رو دور کمر پسر حلقه کرد و به اعماق دریا شنا کرد، جایی که هردوی اونها بهش تعلق داشتند؛ جایی که می‌تونستن با درخشش کریستال‌هاشون، همدیگه رو ببوسن.

Report Page