"Angel"

"Angel"

-AOI

نمیدونم که الان دارم اینو مینویسم خوابم یا بیدار،اصلا من مردم یا زندم؟!

چی شد که به این حجم از پوچی رسیدم؟!کجای کار و اشتباه رفته بودم؟!نمیدونم هیچی نمیدونم...

ولی اینو یادمه آره یادمه از کی شروع شد 20دسامبر سال 2018 بود که پامو توی اون بیمارستان گذاشتم.چقدر اون روز خوشحال بودم که تونستم بلاخره تو یه بیمارستان به عنوان کارآموز مشغول بشم.حتی کم مونده بود از شدت خوشی مثل بچه ها بزنم زیر گریه..


تیک تاک تیک تاک تیک تاک..


اه صدای مزخرف ساعت تمرکزمو بهم میزنه.

پکی به سیگارم میزنمو شروع به نوشتن دوباره میکنم...

آره داشتم میگفتم،ولی بزارید قبل گفتنم سیگارمو خاموش کنم.


اه دستم چرا میسوزه؟!عه مثل اینکه سیگارو رو دستم خاموش کردم،خب بگزریم مهم نیست..

سوزش دستی که روش هنوز خاکسترهایی از سیگاره و پوستش به شکل چندشی جمع شده منو هشیار نگه میداره تا بنویسم پس از دوباره شروع میکنم.


22دسامبر بود و دو روز از کار کردنم تو بخش بیمارهای سرطانی میگزشت. چقدر از دیدن بخشی که توش باید کار میکردم حس بدی داشتم..


بخشی که توش پر بود از آدم،از پیرو جوون گرفته تا بچه های کوچیک که هنوز براشون اینجور دردای لعنتی خیلی زود بود!

بیشتر از همه دیدن بچه هایی که برای موهای از دست رفته شون گریه میکردن ناراحتم میکرد..

22دسامبر بود که برای اولین بار بعد از دوروز کار کردنم پام به اون اتاق باز شد..

و اون اونجا بود. با چشمای بی فروغش به من نگاه میکرد و منتظر بود که داروهای اون روزشو بهش بدم.


وایسید از اون لحظه بگم،یه پسر با سری بدون مو و با چشمایی بی فروغ به من نگاه میکرد تا داروهاشو بدم..اما من چنان محو صورت مهتابی و رنگ پریده پسر شده بودم که یادم رفته بود اصلا برای چی اونجا هستم.

همون صورت مهتابی استارت هرروز بهانه ای جور کردن برای دیدنش بود.

دقیق یادم نمیاد کی تمام وجودم به اون بسته شد...شاید از همون نگاه بی فروغ یا اصلا نمیدونم...

2فوریه بود آره 40روز از آشنایی منو اون فرشته بدون بال میگذشت.

خیلی باهم خوب شده بودیم در حدی که اگه یک روز نمیدیدمش تمام بدنم ساز دلتنگی سر میدادن و اون روز بعد با چشمای خیسش که دیگه بی فروغ نبودن ازم گله میکرد


اولین بوسمون همون شب اتفاق افتاد..زمانی که ازش خواستم یواشکی از بیمارستان برای دیدن ستاره ها بریم بیرون.همون موقع بود که بهش اعتراف کردم و اون در جوابم بوسه ای رو لبم زد..

همه چی مثل یه رویا بود بودن با اون، بوسیدنش،لمس کردنش،داشتنش...

تا اون روز نحس اومد!

از اون روز نحسم بگم؟! ساعت 7:43دقیقه صبح اون ساعت نحس چشمایی که جدیدا برق میزدن روی همه چی بسته شد..


"جانگکوکم"فرشته ی من تنهام گذاشت. خنده داره نه؟! معلومه که جای فرشته ها اینجا نیست...ولی خودش گفت دوستم داره حتی اگه یه فرشته بود نباید منو تنها میذاشت!



سیگار آخرمو روشن میکنم و پکی بهش میزنم...


میدونی چیه دیگه طاقت ندارم فرشته...


دارم میام پیشت دیگه نمیزارم ازم دور شی.."تهیونگت" داره میاد پیشت "جانگکوک"!



"تیک تاک تیک تاک تیک تاک"

Report Page