مسالهی آموزش و چالش کهن «حقوق طبیعی»
آرمان امیرینخست، به همان شیوهی باورمندان به حقوق طبیعی، که این موارد را میپذیرند چون «حق طبیعی» انسان قلمداد میکنند.
دوم، مواجههای کاملا مدنی، بدین مبنا که «ما این حقوق را میپذیریم، نه از این بابت که آنها را حقوق ازلی و ابدی و جداییناپذیر طبیعت انسان میدانیم، بلکه صرفا از این بابت که توسط یک اکثریت انسانی مورد توافق قرار گرفته و فعلا رعایتشان را مصلحت میدانیم»! من به این رویکرد دوم گرایش دارم که مساله را از حالت حقوق طبیعی، به شکل «حقوق مدنی» تغییر ماهیت میدهد.
پیشتر در یادداشتی اشاره کردم که وقتی از عقلانیت سخن میگویم، منظورم آن «عقلگرایی ایدهآلیستی» آشنا در تاریخچهی فلسفه نیست. عقلانیت مورد نظر من، مجموعهای است ترکیبی از مشاهدات علمی/تجربی، انباشت تجربهی تاریخی و سنتی، و در نهایت سنجشگری مداوم عقلانی انتقادی که امکان تحرک مداوم را باقی میگذارد. این نوع عقلانیت، در نقطهی مقابل گرایش «کلیتساز» عقلگرایی ایدهآلیستی، اتفاقا به جزئینگری مداوم در مصادیق تمایل دارد. در نتیجه، وقتی به سراغ مصادیق مشخصی همچون اعلامیهی جهانی حقوق بشر میرویم، باز هم به صرف نقادی یکجانبه، نمیتوانیم اصول آن را انکار کنیم. شاید بندهایی از این اعلامیه باشند که در ظاهر نتوان برایشان استدلال عقلانی متصور شد، اما تجربهی بشری به ما میگوید که هرگاه نقض شدهاند، نتایج ناگواری به همراه داشتهاند. مسالهی «آموزش عمومی» هم از جملهی همین موارد است.
به گمان من، علاقهی پنهان و آشکار برای «حق» قلمداد کردن بسیاری از امورات اجتماعی، در واقع نوعی هراس از پذیرش نظرات عمومی است. وقتی کار به آنجا میرسد که انرژی هستهای هم «حق مسلم» ما میشود، در واقع پیام این است که «در مورد این مساله پرسشگری نکنید، از دایرهی نقد خارج است و تصمیمی است که در عرش گرفته شده»!
عین همین گرایش را میتوان در بسیاری از مباحث دیگر هم دید. فقط هم به آموزش عمومی محدود نمیشود؛ مجموعهای از تعابیر به ظاهر مدرنی که در دایرهی«نزاکت سیاسی» (Political correctness) قرار میگیرند و اتفاقا رفتهرفته هم فربه و گسترده میشوند، سازوکاری مشابه دارند؛ به صورت مداوم از ما خواسته میشود که این «حقایق مطلق» را بپذیریم و آزادی بیان و اندیشه چنان محدود شود که حتی جرات نکنیم در مورد این مسائل تردید کنیم!
آیا زن و مرد واقعا برابر هستند؟ آیا نژادهای بشری تمایزی میان انسانها ایجاد نمیکنند؟ آیا اقلیتهای جنسی باید به رسمیت شناخته شوند؟ اینها پرسشهایی است که بشر، زمانی با آسودگی تمام بدانها میاندیشید و اتفاقا مخالفان سفت و سختی هم داشت که در راس هرم قدرت، یا در مطبوعات و رسانههای زمان خود علیهشان استدلال میکردند. مثلا کتاب مینوشتند که چرا نژاد سیاه اصلا انسان نیست یا چرا زنان عقل ندارند.
تجربهی تاریخی بشر نشان میدهد که حتی در زمانی که مخالفان برابری، تا بدین حد قدرتمند بودند هم، آزادی نقد و گفتگو و اندیشه کمک کرد تا بشریت از تکتک این بزنگاهها عبور کند و دستاوردهای امروزینش را به همراه بیاورد. پس چطور میتوانیم باور کنیم که امروز یک عده به خودشان اجازه میدهند آزادی بیان دیگران را محدود کنند، با این توجیه که «اگر کسی در این زمینهها نظرات ارتجاعی مطرح کند، دموکراسی به خطر میافتد»! آن دموکراسی که من میشناسم، محصول گفتگوی آزاد بر سر همین چالشها بوده، و اگر خطری امروز تهدیدش میکند، دقیقا بسته شدن همین درهای گفتگوی آزاد است.
مسیر خارج کردن امور از دایرهی «قابل گفتگو»، همواره سازوکارهای مشابهی دارد که بیشتر از الگوی مذهبی پیروی میکنند. گویی بشریت، هرقدر هم داعیهی سکولاریسم یا حتی ماتریالیسم پیدا کند، همچنان کهنالگوهای «دینخویی» خودش را حفظ میکند. مصونیتسازی برای مفاهیم با توجیه حق طبیعی چیزی شبیه «فرمان الاهی» است که مخالفان را به وادی کفر و ارتداد تبعید میکند. در مباحثی همچون بحث آموزش نیز طرح برچسبهایی چون «کالاییسازی»، تلاش برای ایجاد نوعی «قداست» است تا هزینهی مخالفت با چنین موضوع مقدسی را برای منتقدانش افزایش دهد. من به تمامی این قداستبخشیها به شدت بدبین هستم.