A440
آرمان امیریبه سطح دیگری بپردازیم. مسالهی اصلی داستان (یا همان گرهافکنی) را هم من اتفاقا در همان جملهی آغازین میبینم: فرزام «فکر میکند». در نگاه نخست، این «فکر کردن» صرفا میتواند به یک جور مرور خاطرات دلالت داشته باشد، اما در پایانبندی اثر، یعنی بخش فرود رمان که کارکرد گرهگشایی دارد، ما به یاد وجه دیگری از معنای مستتر در «فکر کردن» میافتیم: «خیال کردن» یا «تصور کردن» که وجهی از «اشتباه کردن» را متبادر میکند. با چنین خوانشی، معنا یا مسالهی اصلی داستان به چشم من نوعی «عدم قطعیت» است.
این «عدم قطعیت» را شاید بتوان بزرگترین نقطهی عطف برای گذار از عصر کلاسیک رمان به رمان مدرن قلمداد کرد. روندی که در آن ابتدا ابرروایتهای کلاسیک سوار بر راویان دانای کل جای خود را به روایتهای شخصیتر دادند و سپس این فردیتها نیز محل تردید قرار گرفتند و متناسب با همین تردیدها، فرمهای جدید روایی هم از راه رسید: راویان شخصی، راویان مردد، راویان غیرقابل اعتماد و در نهایت روایتهای پستمدرنی که به گلدرشتترین شیوههای ممکن تمامی قطعیتها را به چالش میکشیدند؛ اما تب تند گرایش به این ساختارشکنیها، با همان سرعتی که از راه رسید، فروکش کرد.
اگر من بخواهم برای عصر «پسا پستمدرن» در رمان یک خصلتی قائل شوم، بازگشت به نوعی از «رئالیسم» است که برای تصویر کردن «عدم قطعیت»، نیازمند نابودی ساختار کلاسیک پیرنگ نباشد: جهان ما، به همان میزان که جهان عدم قطعیت است، از خطیترین قواعد روایی هم پیروی میکند!
بارزترین نمونههای چنین سبکی را میتوان در آثار «جولین بارنز» مشاهده کرد که هنرمندیاش رشکبرانگیز است. برای شناخت چنین سبکی، به سادگی میتوان سراغ چیستی «مساله»ی قهرمان رفت؛ جایی که خود اصالت «فهم» یا «شناخت» راوی است که در جایگاه «گره داستانی» قرار میگیرد و در بخش گرهگشایی، قهرمان به سطح جدیدی از شهود میرسد. نوولای سینا دادخواه هم به سیاقی مشابه عمل میکند و نشانهاش را در همان سطر نخست به جای میگذارد، اما پیش از آنکه به مرحلهی گرهگشایی برسد، نیازمند شواهد بیشتری است که در پیوند با یکی دیگر از درونمایههای اثر بروز پیدا میکنند.
فرزام (مردی که دوران میانسالی را هم تقریبا پشت سر گذاشته) در برابر بردیا (نوجوانی ۱۷ساله)، به صورت مداوم با چالشی از جنس شکاف نسلی مواجه است. نویسنده این چالش را با شواهدی خیلی جزیی تثبیت میکند. برای مثال، وقتی بردیا در مرکز تجاری یک عکس خوب میگیرد، فرزام در ذهن خودش پیامدهایی را تصور میکند که برآمده از پیشفرضهای نسل خودش است:
«این هم از خوراک امرزو اینستاگرام. با دلنوشتهای احساساتی دربارهی مهر مادری و اشکوآه و لایک فراوان، کامنت مثبت فرزامِ جدید، قربانصدقههای مهگل و دیگر اُناث صفحه و شاید پرتو با شناسهی مستعار کاربری».
اما واکنش بردیا غافلگیر کننده است! او خیلی ساده عکس را پاک میکند چرا که فکر میکند اگر هنرمندی عاشق هنر خودش بشود سقوط میکند!
این چالش بین نسلی اصلیترین بخش کشمکشهای اثر را به خود اختصاص داده (به ویژه اگر از یاد نبریم که گرهگشایی نهایی نیز بیارتباط با شکاف نسل فرزام و پرتو با مامانمهری نیست)؛ اما به گمان من آنچه در نهایت رخ میدهد، نه نوعی گرهگشایی در پاسخ به این چالش، بلکه یک مرحله عقبتر، تحولی در تصور فرزام نسبت به «فهم خودش» است. او همان است که «فکر میکند»، و مدام هم فکر میکند؛ در مورد همه چیز و همه کس فکر میکند، اما در شرایطی که «فکر میکند» باید راهحلی برای حل رفتارهای دیگران (چه بردیا و چه پرتو) پیدا کند، ناگهان به این تردید میافتد که آیا اصلا درست «فکر میکند»؟
این عدم قطعیت، هرچند ریشهها و شواهدی در گذشته دارد، اما اتفاقا به او هشدار میدهد که مسالهاش گذشته نیست، بلکه همین زمان «حال» است! این هم کشفی است که ما باید در مرحلهی گرهگشایی به آن برسیم، اما همانجا میتوانیم به یاد بیاوریم که پیشتر نشانهاش را دیدهایم؛ در همان جملهی آغازین، نه فقط در محتوای جمله، بلکه اتفاقا در زمانبندی فعلش!
انتخاب زمان حال، تاکیدی ساختاری بر ضرورت اهمیت اکنون است. (همان «نخستین ویژگی ساختاری» در تناسب فرم با درونمایه) شاید بدیهی یا بیمعنا برسد که کسی بگوید «مهم همین امروز است»، اما دستکم در زمانهای که بخش بزرگی از جدالهای سیاسی و اجتماعی ما معطوف به گذشته است، و اساسا در کشوری با تاریخ کهن که امروزش زیر بار فشار سنگینی از تاریخ و سنت گذشتهاش خفه شده، این تاکید بر «اکنون» برای من به تنهایی یک پیام مترقی است. البته که هیچ «حال»ی را نمیتوان بدون فهم گذشته و یا داشتن چشماندازی از آینده فهم کرد و تنها با تعیین چنین نسبتهایی است که «اکنون» معنا پیدا میکند، اما در اغلب موارد ما صورت مساله را فراموش میکنیم؛ به جای آنکه به گذشته برویم تا تکلیف حال را مشخص کنیم، میخواهیم امروز را قربانی تسویهحسابهای گذشته کنیم.
در فیلم «چیزهایی هست که نمیدانی»، شخصیت علی (با بازی علی مصفا) تکهکلامی داشت که میگفت: «رهاش کن بره رییس». به نظر میرسد این مواجههای منفعلانه با گذشته باشد که بخواهیم به جای حل مساله، صورت آن را به کل نادیده بگیریم؛ اما اگر بحران حل مساله آنقدر متورم شد که همهی راههای اکنون را به بنبست کشانید، آیا در نهایت همان «رهاش کن بره رییس» به یک راهحل مبتکرانه بدل نمیشود؟ از نگاه من، عنوان اثر حاضر (قطعهی نایاب برای تعمیر ریشتراش) که تنها در صفحات پایانبندی مصداقش را در مییابیم (یعنی زمانی که اتفاقا به زمان «حال» داستان ربطی ندارد و بخشی از گذشته است) نوعی یادآوری از همان تکهکلام آشناست در مواجهه با بنبستهایی که باقی ماندن ما را در زمان حال تهدید میکند؛ شاید ما در نهایت ناچار شویم که بسیاری از این اختلافات تاریخی را «رهاش کنیم بره»!