ادبیات در برابر جعلیات!
آرمان امیری«هیچ غذایی پیدا نمیشد، مردم مجبور بودند هرچه را که میتوانستند بجوند و بخورند. بهزودی گربه، سگ و کلاغ را نمیشد، یافت. حتی موشها نسلشان برافتاده بود. برگ، علف و ریشه گیاه را مانند نان و گوشت معامله میکردند. در هر گوشه و کنار اجساد مردگان بیکسوکار پراکنده بود. بعد از مدتی مردم به خوردن گوشت مردگان روی آوردند». (قلتشندیوان / محمدعلی جمالزاده)
حکایت «قحطی بزرگ ایران» (سالهای ۱۲۹۶ تا ۱۲۹۸ خورشیدی) را تاریخنگاران به اشکال مختلفی ثبت کردهاند. فاجعهای که همزمان با جنگ جهانی نخست از راه رسید و به مرگ و میر گستردهای در کشور منجر شد. آمار تلفات دقیق آن فاجعه، درست به مانند شمار نفوس ایرانیان در آن زمان به درستی مشخص نیست. گویا رای غالب بین یک تا سه میلیون تلفات را تخمین میزند، اما همین ابهام سبب شده تا جعلیات حکومتی ما فرصت کند با اغراقهای عجیب و غریب، ابتدا شمار تلفات را با ارقام نجومی ۸ و ۹ میلیون برساند که در نسبت با جمعیت حدودا ۲۰میلیون نفری آن زمان، بیش از ۴۰درصد جمعیت کل کشور را تشکیل میدهد.
پس از آن هم طبیعتا گناه فاجعه باید به گردن متهم ردیف اول تمامی بدبختیهای معاصر کشور افتاد و کار پروپاگاندا به آنجا رسید که که ادعای «نسلکشی ایرانیان توسط انگلیس» را مطرح کنند. بهانهی هم ورود نظامیان خارجی (انگلیس و روس و عثمانی) به خاک ایران بوده است که تهیهی ارزاق آنها هم در مدت جنگ باید از منابع داخل ایران انجام میشد و بنابر ادعاهای حکومتی، این ارتشها اینقدر ارزاق مملکت ما را خریدند و خوردند که چیزی به مردم نرسید و قحطی آمد.
برای فهم مبنای سست این روایت کافی است بدانیم که تعداد سربازان انگلیسی در ایران به روایت اسناد این کشور حدود ۵۱هزار نفر برآورد شده است. تعداد سربازان روس حدود ۲۰هزار نفر بوده اما گویا در مقطعی تا ۸۰ هزار نفر هم بالا گرفته است. در نهایت بین ۵ تا ۲۵ هزار نفر هم سربازان عثمانی بودهاند که در مقاطعی وارد ایران شدهاند.
اگر تمامی آمارهای فوق را دست بالا حساب کنیم، در مجموع ۱۵۰ هزار نیروی خارجی وارد خاک ایران شدهاند. این تعداد، در مقایسه با جمعیت حدودا ۲۰ میلیون نفری ایران در آن زمان، معادل کمتر از ۱درصد افزایش نفوس است، یعنی باید بپذیریم که یک مملکتی با افزایش ۱درصدی در مصرف ارزاق دچار بحران قحطی و مرگ و میر گسترده شد!
از آنجا که اسناد متقن و مستند در کشور ما به درستی ثبت نمیشدند و اگر هم میشدند حریف پروپاگاندای حکومتی نمیشدند، تا زمانی که کار در زمین تاریخنگاری باشد، همچنان عرصه برای هرگونه اباطیل بافی فراهم است؛ اما جالب است که در این حوزه نیز، به مانند بخش بزرگی از تاریخ کشور، ادبیات و هنر مستقل جامعه، همچنان شعلههایی از حقیقت را در برابر توفانهای تبلیغات حکومتی حفظ کرده است؛ اما پیش از پرداختن به روایت ادبی ماجرا، بد نیست اشاره کنیم که پژوهشهای مستندتر، فهرستی از عوامل چندگانه برای بروز آن فاجعه قائل هستند:
نخستین و طبیعیترین عامل، خود جنگ جهانی بود که کل اقتصاد جهانی را مختل کرده بود. تمام اروپا در آتش جنگ میسوخت، مراودات تجاری و حمل و نقل کالاهای اساسی مختل شده بود و خلاصه تمامی جهان در وضعیت بحران غذایی به سر میبرد و ایران هم از این قاعده مستثنی نماند.
عامل دوم، خشکسالی عجیبی است که همزمان با جنگ از راه رسید و طبق معمول آشنایی که از وضعیت کمآبی کشور سراغ داریم، به کشاورزی ایران ضربات جدی وارد کرد. اگر عامل نخست نبود، این کاهش میتوانست با افزایش در واردات گندم جبران شود، اما در زمانهای که باقی دنیا هم اسیر وضعیت به نسبت مشابهی بودند، واردات آذوقه نه تنها افزایش نیافت، بلکه تا حدودی هم کاهش یافت و مشکل را دوچندان کرد.
عامل سوم، شیوع ناگهانی یک بیماری عجیب، معروف به «آنفولانزای اسپانیایی» بود. چیزی بدتر از کرونایی که تجربه کردیم از اروپا آغاز شد و به سرعت به تمامی جهان گسترش پیدا کرد. شمار قربانیان طاعون اسپانیایی را فقط در خود اروپا بین ۲۰ تا ۵۰ میلیون نفر تخمین زدهاند که از کل قربانیان جنگ هم بیشتر است. گفته میشود در ایران، همزمان با این بیماری، و احتمالا به دلیل نبود بهداشت و تلنبار شدن اجساد، بیماری «وبا» هم شیوع پیدا کرده بود.
در نهایت، دو عامل کاملا بومی هم اوضاع کشور را بدتر از بد کرد. یکی، تغییر بافت کشاورزی ایران به سمت کشت تریاک بود. تجربهی مشابه چنین اتفاقی را در دهههای اخیر هم داشتهایم. مثلا زمانی که دولت با شعار «خودکفایی گندم» تمرکز کشاورزی کشور را به سمت این محصول سوق میدهد، به ناگاه شاهد قحطی و افزایش قیمت گوجه یا پیاز و سیبزمینی میشویم. گویا در آن زمان نیز با افزایش قیمت تریاک، بخش بزرگی از کشاورزان ایرانی به کشت تریاک روی آوردند و طبیعتا سازمان برنامهای هم در کار نبود که متوجه بشود آمار کشت و تولید غلات کشور به زودی با بحران مواجه میشود.
عامل دوم و کاملا آشنا و قابل تصور دیگر هم احتکار و سوءمدیریت بود. در واقع، مسوولان حکومتی یا مقامات ایالتی و ولایتی، نه تنها عرضهی مدیریت بحران را نداشتند، بلکه بیشتر به فکر این بودند تا از آب گلآلود ماهی بگیرند و با احتکار ارزاق، سودی از فلاکت مردم ببرند. کار چنان به افتضاح کشیده شد که شخص پادشاه و درباریان و مقامات ایالات هم در مسابقهی احتکارگری گوی سبقت را از یکدیگر میربودند!
گزارشهای این دست فرصتطلبیها به وفور و اغلب از جانب ناظران خارجی ثبت و به کشورهایشان ارسال شده است. شاید هم همان گزارشهای ارسالی در نهایت سبب شد که نیروهای خارجی، تلاش کنند تا حد امکان کمی هم به این ملّت فلکزده کمک کنند؛ روایتی که چندان در منابع تاریخی بدان پرداخته نمیشود اما میتوان در آثار ادبی رد پایش را دید.
محمدعلی جمالزاده، خودش متولد ۱۲۷۰ بود و قحطی بزرگ را کاملا تجربه کرده بود و بخشی از آن را در داستان «قلتشن دیوان» به تصویر کشید که از چند جنبه قابل توجه است.
در بخشی از داستان بلندش، جمالزاده مینویسد:
«جنگ اول جهانی در آستانه اتمام بود که در دل شبی تاریک و هولناک سه سوار ترسناک که هر کدام شمشیر و شلاقی داشتند به آرامی از دیوارهای شهر عبور کردند و به آن وارد شدند. یک سوار نامش قحطی، دیگری آنفلوانزای اسپانیایی و آخری وبا بود».
تا همینجای کار هم نویسندهی ما به زیبایی سه عامل اصلی آن فاجعهی بزرگ را نام برده است؛ اما در پس زمینهی داستان، فرصت میکند تا به تفصیل نه تنها عامل بومی ماجرا را هم تشریح کند، بلکه اشارهای هم بکند به ماجرای کمکهای انساندوستانهی خارجی و سرانجام عجیبی که پیدا کردند.
شخصیت «قلتشندیوان»، موجود فرصتطلبی است که در طول فراز و فرود مشروطه مدام رنگ عوض میکند و یک بار عامل استبداد میشود و یک بار کبادهی مشروطهخواهی میکشد و خلاصه هرجور شده از آب هم کره میگیرد. نزدیک به ماجرای جنگ و قحطی که میشود، از برخی منابع پر نفوذ که دارد خبردار میشود که به زودی قند در ایران نایاب میشود. پس بلافاصله ۱۲هزار تومان سرمایه را که در زمان خودش رقم هنگفتی حساب میشد صرف خرید و احتکار قند میکند و اینقدر نگه میدارد تا باز خبردار میشود به زودی دوران قحطی سپری خواهد شد. سرانجام هم بار خودش را به ۱۰برابر قیمت به فروش میرساند. ماجرای دمپختکها اما، از این هم جالبتر است.
داستان، مربوط به همان بخش کمکهای خارجی است که جمالزاده به این صورت روایت میکند:
«خدا پدر فرنگیها را بیامرزد که اگر دلشان به حال مخلوق نسوخته بود و دست به کار توزیع مقداری آذوقه در میان مردم شهر نشده بودن شاید اولیای دولت ابد مدت و امنای ملت نجیبه هرگز به صرافت نمیافتادند (و ای کاش نیفتاده بودند) که آنها هم کمکی به اهالی بییار و یاور شهر بنمایند».
از اینجا به بعدش را میتوانیم به سادگی حدس بزنیم. پای کمکهای خارجی که به میان میرسد، بلافاصله بساط فساد و دزدی هم به راه میافتد. به قول جمالزاده:
«هنوز این خبر شایع نشده بود که رنود از همهجا باخبر به دوختن کیسههای مداخل مشغول گردیدند و به دست و پا افتادند که از هر راهی است در این کار دخالتی به هم رسانیده در چرب کردن سبیل خود از این طعام بیروغن سر سوزنی کوتاهی روان ندارند».
خلاصه تصمیم بر آن میشود که این ارزاق را صرف تهیهی «دمپخت» کرده، میان خلایق تقسیم کنند؛ اما:
«در دیگبر خیانت و جنایت طرفه دمپختی پخته به خورد بندگان خدا دادند که هنوز هم از پس بیست و پنجسال معمای بغرنج ترکیب امتزاج آن بر احدی مکشوف نگردیده است. هر بخت برگشتهای که میخورد رنگش به رنگ زعفران میشد و شکمش مانند خیک باد میکرد و به زودی صدای کفگیر هلاک از ته دیگ عمر و حیاتش بلند میگردید. شاید حمل به مبالغه بفرمایید ولی مصیبت این دمپخت برای مردم تهران چندان کمتر از مصیبت لشکر مغول و عرب نبود»!