دوگانه‌ی کاذب غرب و شرق

دوگانه‌ی کاذب غرب و شرق

آرمان امیری
«یک جوان ایرانی به اسم جلال آل‌احمد مقاله‌ای در مجله‌ی تازه‌ای دارد به عنوان «غرب‌زدگی»، با نظریات عجیب و خواندنی. می‌فرستم که ملاحظه فرمایید و برایم پس بفرستید. تشنّج فکری در میان جوانان ما زیاد شده است و علامت خوبی است ولی متاسفانه بیشتر همان تشنّج است تا حرکت به طرف مقصد و مقصودی». 

بخشی از نامه‌ی محمدعلی جمال‌زاده به امیرمهدی بدیع،۲۸تیرماه ۱۳۴۱


«بعد از ۲۵۰۰ سال که ایرانی به جانب مغرب می‌نگرد وقت آن نیست که قطارش را به قافله‌ی چین و هند ببندیم. غرب‌زدگی را شرق‌زدگی، آن هم شرق‌زدگی عوام‌فریبانی چون «Malraux» دارو و مرهم نیست و نیز با بت‌شکستن، خواه بتِ نادرشاه افشار باشد خواه آقای فروزانفر رفع بلا نمی‌شود کرد. چه سلطان محمود هم در سومناب بت زیاد شکست. وقت آن است که از برای آخرین بار مردگان را در گور کنیم و بدانیم که هرچند ماه یک بار نعش این مردگان را به میدان کشیدن تلف وقت است و تفرقه‌ی فکر. وقت آن است که تمدّن را ارث پدری اروپائیانی که در تشنّج فترت و زوال افتاده و اصول اصلی تمدّن را فراموش کرده یا اصلا یاد نگرفته‌اند ندانیم».

از پاسخ امیرمهدی بدیع ۳۱تیرماه۱۳۴۱


نباید گناه کار را یکسر به گردن روشنفکران ایرانی انداخت؛ شاید حتی بتوان با اطمینان بیشتری مدعی شد که نخستین جرقه‌های دوگانه‌سازی میان شرق و غرب را اروپاییان زدند. چه از همان دوران کلاسیک که غیریونانیان را «بربر» قلمداد می‌کردند، و چه در اعصار مدرن که با نگاهی مستشرقانه به سراغ جوامعی همچون ایران آمدند. در هر حال، نگاه شرق‌شناسانه و اغلب از بالا به پایین اروپاییان، واکنش‌های متقابلی را در جوامع شرقی، از جمله ایران به دنبال داشت.

بنیادگرایان (اغلب اسلامی)، در مقابل دوگانه‌ی شرق و غرب، خواستار طرد و انکار کامل غرب و حفاظت کامل از سنت شرقی شدند. دیگرانی، در مواجهه با این دوگانه‌، به فکر اندیشه در باب چرایی «عقب‌ماندگی مشرق‌زمین» افتادند و انواع و اقسام نسخه‌های مختلف، از بازگشت به خویشتن و تجدد بومی گرفته را تجویز کردند. یکی از معروف‌ترین و به تعبیری «افراطی‌ترین» تعابیر را هم سیدحسن تقی‌زاده بر زبان راند (هرچند نه به صورت علنی) که «ایرانی باید ظاهراً و باطناً، جسماً و روحاً فرنگی‌مآب شود و بس».

اگر تمدن، به واقع فرآورده‌ای غربی و فرنگی بود، من بی‌شک و تمام عیار با تعبیر جناب تقی‌زاده موافق می‌بودم؛ یعنی در اولویت و ضرورت تمدن (در اینجا به معنای دستاوردهای نوین و انسان‌گرایانه‌ی مدرنیته) هیچ اختلافی با تقی‌زاده ندارم. اختلافی اگر هست، در نفس و ذات این مرزبندی «شرقی» و «غربی» است که مدنّیت مدرن را یکسره دستاوردی غربی قلمداد می‌کند؛ گویی دیوارهایی بلند و سخت در طول ده‌ها قرن توانسته مرز مشخصی بین غرب و شرق بکشد که از عبور و تداخل اندیشه‌ها و آمیزش فرهنگ‌ها و اثرات متقابل آن‌ها جلوگیری کند، تا امروز بتوانیم بخشی از محصول چند هزار سال تجربه‌ی بشری را کاملا غربی قلمداد کنیم و بخشی دیگر را شرقی.

متاسفانه، در دهه‌های چهل و پنجاه، فضای غالب، همسو بود با روایت‌های چهره‌هایی کم‌دان، با مطاعاتی پراکنده، غیرمنسجم و خوانش‌های سطحی و شتابزده همچون آل‌احمد، که (به تعبیر جمال‌زاده) با «تشنّج»های فکری امثال فردید و شایگان و نصر و حتی شریعتی تقویت می‌شد. در آن میان، روایت و رویکردی که «امیر مهدی بدیع» در پیش گرفته بود، نه فقط در غرب، که حتی در کشور خودش هم هواداران جدی پیدا نکرد؛ تا نتیجه‌ی تقابل و برخورد میان دوگانه‌ی «شرق و غرب» را در انقلاب ۵۷ و سال‌های سال رویکرد تقابلی برآمده از دل آن مشاهده کنیم.

نیم‌قرن پس از آن نامه‌نگاری علوی و بدیع، همچنان شاهد انبوهی از رویکردهایی هستیم که پاسخ چالش‌های اندیشه‌ی جامعه‌ی ایرانی را، ذیل همان دوگانه‌ی «آسیا در برابر غرب» جستجو می‌کنند؛ کمترین پیامد چنین رویکردی آن است که تمامی مفاهیم و ارزش‌هایی که جامعه‌ی ایرانی جای خالی‌شان را احساس کرده و برای کسب آن‌ها تلاش می‌کند، باید «غربی، غیرخودی، بیگانه و وارداتی» قلمداد شود. 

من همچنان (و احتمالا به مانند اکثر شهروندان جامعه) گمان می‌کنم حتی اگر ثابت می‌شد که دستاوردهای روشنگری و بن‌مایه‌های تمدن پیشرفته‌ی غرب فعلی، یکسره با ما بیگانه هستند، باز هم باید هرچه داشتیم را کنار می‌گذاشتیم و به دنبال همانی می‌رفتیم که غرب را غرب کرده است؛ با این حال، عمیقا باور دارم که این دوگانه‌سازی‌های غربی و شرقی، چه در حوزه‌ی اندیشه، و چه در حوزه‌ی فرهنگ و هنر، از اساس کاذب و بی‌پایه بوده‌اند. 

گسترش شبکه‌های ارتباطی در عصر جدید، بیش از هر زمانی به ما نشان داده که مردم جهان چقدر شبیه به هم می‌اندیشند، مطالبات مشابهی دارند و حتی در سلایق و زیبایی‌شناسی خود تا چه میزان همگرا هستند. پس اگر بخواهیم برای حوزه‌ی اندیشه، مسوولیت و ماموریتی قائل شویم، شاید همین باشد که این رویکرد همگرا را تئوریزه کند، و روایتی متناسب با خیزش مترقی جامعه‌ی ایرانی ارائه کند که در آن می‌خواهد به تمامی استانداردهای زیستی جهان آزاد بپیوندد. روایتی که گمان می‌کنم، «محمد توکلی طرقی» در بخشی از مقدمه‌ی کتابش با عنوان «تجدد بومی و بازاندیشی تاریخی» به درستی بدان اشاره کرده است:

«تجدد روندی هم‌زمان جهانی و بومی بود که به دگرگونی انسان‌ها و نهادهای اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و فرهنگی انجامید. این دگرگونی‌ها که با به‌هم‌پیوستگی هرچه بیشتر جوامع انسانی همراه بود، پیامد اراده و بینش انسان‌ها برای حفظ و نوسازی زیست‌بوم خویش بوده است. 
بر خلاف برداشت‌های رایج که اروپا را «وطن» اصلی تجدد می‌انگارند، جلوه‌های نخستین تجدد در فراسوی اروپا شکل گرفت. به همین سبب است که برخی آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین را «آزمایشگاه‌های تجدد» شناخته و بر آن‌اند که نمودهای فرهنگ جددی اروپا همچون لیبرالیسم، ناسیونالیسم، دولت‌رفاهی، شهروندی و حتی اروپایی بودن نخست در آسیا و آفریقا و آمریکای لاتین پیدا شدند و سپس به اروپا رفتند و در آنجا نهادینه شدند. 
بر اساس این پژوهش‌های تاریخی، می‌باید گفت که بر خلاف نظریه‌ی فراگیر ماکس وبر، تجدد فرآورده‌ی «خِرَد غربی» نبوده، بلکه برساخته‌ی روند آمیزش و پیوند فرهنگ‌ها و مردمان سراسر جهان و پیدایش تجربیات نو در بازنگری و بازآرایی آینده‌نگرانه‌ی خویش بوده است».

رویکردی که مهدی بدیع در دهه‌ی چهل در پیش گرفته بود (به ویژه در آن کتاب معروف «یونانیان و بربرها»)، درست به مانند مقدمه‌ی توکلی طرقی، برای من یادآوری هستند از دیوارنگاره‌ی معروف «مکتب آتن» که رافائل در قرن ۱۶ بر بخشی از اقامتگاه پاپ در واتیکان کشید. (تصویری که در اسلاید نخست دیده می‌شود)

رافائل در این دیوارنگاره، شماری از سرشناس‌ترین متفکران تاریخ را در کنار یکدیگر قرار داده است، از سقراط و افلاطون و ارسطو و فیثاغورث، تا ابن‌رشد، ابن‌سینا و حتی زرتشت. نشانه‌ای آشکار که دست‌کم اروپاییان نیز در بخشی از تاریخ خود، سیر اندیشه را محصولی جهانی و مشترک قلمداد می‌کردند که شرقی و غربی نداشت و هربخشی از جهان به اندازه‌ی خود سهمی در تکامل تاریخچه‌ و دستاوردهای بشری ایفا کرده بود.


Report Page