احیا‌گران یک اسطوره

احیا‌گران یک اسطوره

آرمان امیری

از بین اساطیر پرشمار ایرانی، شاید هیچ کدام در تبلور روح میهن‌پرستی با اسطوره‌ی «آرش» برابری نکنند. شاید از این باب که اغلب چهره‌های اسطوره‌ای در حماسه‌های ایرانی، هرچند برای ارزش‌های ملی و انسانی خود فداکاری می‌کردند، اما در نهایت قربانی مکر (مثل رستم) و بدعهدی (مثل سیاوش) شدند. آرش اما، احتمالا تنها اسطوره‌ای است که مرگش را با آگاهی کامل انتخاب کرد تا با جان خودش پاسبان مرزهای ایران‌زمین باشد.

علی‌رغم تمامی این ویژگی‌ها، تا میانه‌های دهه‌ی ۳۰خورشیدی، اسطوره‌ی آرش به ادبیات و هنر مدرن ایران راه پیدا نکرده بود. شاید، از آن جهت که بیشترین ارتباط ایرانیان با اساطیر باستانی خود از مسیر شاهنامه‌ی فردوسی بود و جای خالی داستان آرش در شاهنامه، یک معمای بزرگ و حل نشده است. در میانه‌ی دهه‌ی ۳۰ اما، داستان آرش، به ناگاه در صدر فهرست توجهات قرار گرفت و با اقبال گسترده‌ای هم مواجه شد.

اکثر روایت‌هایی که من دیده‌ام، «احسان یارشاطر» را نخستین کسی معرفی می‌کنند که با انتشار مجموعه‌ی «داستان‌های ایران باستان»، بار دیگر نام آرش را در فضای ادبیات مدرن ایران زنده کرد. این کتاب نخستین بار در سال ۱۳۳۶ منتشر شد و شامل ۱۱داستان کهن و باستانی ایرانی بود که داستان آرش در ابتدای آن‌ها قرار داشت. پس از آن، شاهد انبوه روایت‌های جدیدی از آرش بودیم که به شکل شعر، نمایش‌نامه و داستان منتشر شدند؛ من اما گمان می‌کنم که نه کتاب یارشاطر، بلکه نمایش‌نامه‌ای از «ارسلان پوریا» بود که شعله اقبال هنرمندان به داستان آرش را برافروخت.

ارسلان پوریا، ادبیب، نویسنده و پژوهشگر فلسفه و علوم اجتماعی بود که از دهه‌ی ۲۰ به سازمان جوانان حزب توده پیوست. او در زمان کودتای ۳۲ در کشور رومانی به سر می‌برد اما پس از آن و در شرایطی که اکثر رهبران حزب در حال فرار بودند به کشور برگشت تا رهبری بخشی از مبارزات زیرزمینی حزب را بر عهده بگیرد. مبارزاتی که تا زمان دستگیری‌اش دو سال به طول انجامید. اما پس از آن بود که نسبت به عملکرد حزب توده بدبین شد، از حزب فاصله گرفت و از آن به بعد گرایش‌های ملی‌گرایانه و میهن‌دوستی‌اش نیز بیشتر و بیشتر شد.

گمان من بر این است که پوریا، در احیای داستان آرش، نمی‌توانسته چندان تحت تاثیر یارشاطر قرار داشته باشد. روایت داستانی یارشاطر از آرش، در کمتر از دو صفحه خلاصه شده بود و به تاکید خودش، تلفیقی بود از متن اوستائی «تیر یشت» (یا «تیشتر یشت» یا همان «یشت هشتم») و کتاب «آثار الباقیه» از ابوریحان بیرونی. البته اینجا ابهامی وجود دارد که معمایش برای من حل نشد، چون اگر فقط همین دو منبع را ملاک قرار بدهیم، کوهی که آرش بر فراز آن قرار گرفته باید «کوه رویان» باشد اما یارشاطر آن را «کوه دماوند» خوانده که احتمالا تحت تاثیر منابعی دیگر قرار داشته است. این اختلافی است که در نسخه‌ی یارشاطر و پوریا هم به چشم می‌آید.

نمایش‌نامه‌ی «آرش شیواتیر» از ارسلان پوریا در سال ۱۳۳۸ منتشر شد و از این نظر ۲ سال دیرتر به بازار آمد. اما این کتاب، علاوه بر نمایش‌نامه‌ی آرش، شامل یک نسخه‌ی داستانی از همان حماسه هم می‌شود که پوریا آن را به تاریخ «فروردین ۱۳۳۶» امضا کرده است. به نظر می‌رسد که ابتدا همین داستان را در سال ۳۶ نوشته اما منتشر نکرده. (به نظرم تصمیم خوبی هم گرفته چون داستان خوبی نیست و شور حماسی کافی را ندارد) اما پس از آنکه داستان خودش را به شکل نمایش‌نامه درآورده، هر دو را در سال ۱۳۳۸ منتشر کرده است. از این نظر، او نمی‌توانسته در فروردین سال ۳۶ تحت تاثیر کتاب یارشاطر باشد.

نکته‌ی مهم دیگر اما، همان ماجرای «کوه رویان» است. اگر پوریا ایده‌ش را صرفا از کتاب یارشاطر وام گرفته بود باید آرش را بر فراز دماوند قرار می‌داد اما در نمایش‌نامه‌ی او، تیر از فراز کوه «رویان» پرتاب می‌شود که نشان می‌دهد پوریا مستقیم به سراغ منابع کهن رفته است. در هر حال، ارزش اصلی کار پوریا در پرداخت مدرن و متفاوتی است که سبب شد آن اسطوره‌ی کلاسیک و کم‌رومقی که یارشاطر در کمتر از دو صفحه خلاصه کرده بود، به اثری به شدت گیرا و بسیار اثرگذار بدل شود.

پس از انتشار نمایش‌نامه‌ی آرش، نوبت به «سیاوش کسرایی» رسید که احتمالا معروف‌ترین، و بی‌شک یکی از اثرگذارترین بازخوانی‌های مدرن از حماسه‌ی آرش را در قالب شعری نیمایی بسراید. شعری که در همان سال ۱۳۳۸ و با مقدمه‌ای از م.الف.به‌آذین به بازار آمد.

مقایسه‌ی شعر کسرایی با نمایش‌نامه‌ی پوریا، نشان می‌دهد که کسرایی آشکارا از آن نمایش‌نامه وام گرفته و حتی در ساختار روایی شعرش نیز تحت تاثیر اثر پوریا قرار داشته است. برای مثال، پوریا، در مقدمه‌ی نمایش‌نامه‌ی خود، قصیده‌ای در ستایش زندگی سروده که در بخشی از آن می‌خوانیم: «آتشی باید روان‌ها را برافروزد چو مهر». چطور می‌توان چنین بیتی را خواند و به یاد بخش آغازین شعر کسرایی نیفتاد که: «زندگی را شعله باید برفروزنده».

از سوی دیگر، اگر پوریا ناچار شد در قصیده‌ی آغازین خودش، با صراحت و مستقیم بر ضرورت احیای روح میهن‌دوستی ایرانیان تاکید کند، به گمانم، سیاوش کسرایی، با هنرمندی تمام، پیام این مقدمه را به درون اثر خودش کشاند.

مقدمه‌ی شعر کسرایی بر خلاف نمایش‌نامه‌ی پوریا، بخشی جدا از بدنه‌ی اثر نیست؛ بلکه به مانند یک «داستان قاب»، ماجرای اصلی قصه‌ی آرش را در دل خود جای داده است. در این قاب، روایت شبی برفی همراه با کولاک و بوران را می‌بینیم که راوی در آن گم شده تا اینکه به صورتی اتفاقی نشانه‌های کلبه‌ای روشن را می‌بینید. نمی‌توان نادیده گرفت که کسرایی در توصیف این صحنه‌ها، گوشه‌ی چشمی هم به فضای سیاسی روزگار خفقان پس از کودتا داشته؛ جایی که «کوه‌ها خاموش / دره‌ها دلتنگ / راه‌ها چشم‌انتظار کاروانی با صدای زنگ» قرار داشتند، اما نکته‌ی مهم، نتیجه‌ای است که کسرایی در چنین وضعیتی بدان می‌رسد.

شاعر چپ‌گرای توده‌ای، در اوج احساس انسداد سیاسی و در نتیجه گم‌گشتگی تحلیلی، به دنبال اندک اشاره یا نشانه‌ای می‌گردد که راه درست را به او نشان دهد:

«بر نمی شد گر ز بامِ کلبه ها دودی
یا که سوسوی چراغی گر پیامی‌مان نمی‌آورد
رد پاها گر نمی‌افتاد روی جاده‌ها لغزان
ما چه می‌کردیم در کولاک دل آشفته‌ی دم سرد؟»

و درست در همین لحظه است که «آنک آنک کلبه‌ای روشن»! نشانه‌ای رهایی بخش که او را نجات می‌دهد، اما این کلبه‌ی گرم نجات چطور جایی است؟ کلبه‌ای که در درون آن، «عمو نوروز» برای «بچه‌های خود» قصه می‌گوید. آن هم قصه‌ی اسطوره‌ای به نام «آرش» که جان خودش را فدای ایران کرد!

پیام این لایه‌ی بیرونی شعر آرش، ای بسا به مراتب مهم‌تر و صریح‌تر از خود شعر است. اگر شعر آرش، شاهکاری تکان‌دهنده از یک حماسه‌ی مدرن است، قاب بیرونی آن، مانیفستی سیاسی است که به مخاطب‌ش هشدار می‌دهد: «هر زمان در مسیر مجادلات سیاسی راه خودت را گم کردی و دچار تردید شدی، به ایران فکر کن! و مصلحت و دغدغه‌ی ایران را چراغ راه خودت قرار ده».

باید اعتراف کنم که من هنوز هم هر بار که به سراغ شعر آرش می‌روم احساس می‌کنم که خونم به جوش می‌آید و چه جای تعجب که با تکرار این کابوس مداوم احساس شکست، اشک‌هایم هم سرازیر شود. آیا این زبان حال همین امروز ما نیست که:

روزگاری بود،
روزگار تلخ و تاری بود
بخت ما چون روی بدخواهانِ ما، تیره
دشمنان بر جان ما، چیره
شهرِ سیلی خورده، هذیان داشت».

با این حال، کارکرد این بازخوانی تاریخی برای من در اینجا، زدودن روایت‌های نادرستی است که به ناروا به تاریخ معاصر ما تحمیل شده‌اند. در زمانه‌ای که نسل جدیدی از چپ‌گرایان بی‌هویت، بی‌هیچ شناخت درستی از تاریخ و فرهنگ کشور، شکست و ابتذال عمیق گفتمانی خود را با دامن زدن به روایت‌های قوم‌گرایانه و احیای خیانت‌های مفتضح تجزیه‌طلبانه پی‌گیری می‌کنند، طبیعی است که بخش بزرگی از جامعه‌ی ایرانی، این خیانت جدید را، در کنار کارنامه‌ی شکست‌های تاریخی چپ ایرانی قرار دهند و به ناگاه به این نتیجه برسند که روشنفکران چپ‌گرای ایرانی از ابتدا هم بی‌وطن و ایران‌ستیز بوده‌اند.

به شخصه اما، هرچند کارنامه‌ی سیاسی چپ ایرانی را شکست‌خورده و حتی فاجعه‌بار می‌دانم، اما هرگز نمی‌توانم دین بزرگی که بسیاری از روشنفکران چپ‌گرا به گردن تاریخ و فرهنگ این کشور داشتند را فراموش کنم. اگر ارسلان پوریا در نیمه‌ی راه از حزب توده دل‌کند، سیاوش کسرایی تا پایان عمر سیاسی‌اش به آن وفادار ماند؛ اما تا زمانی که بخش بزرگی از ایرانیان، از خلال سطور شعر کسرایی با اسطوره‌ی آرش آشنا می‌شوند و با آن اشک می‌ریزند، هیچ کس نمی‌تواند عشق بی‌پایان این شاعر بزرگ به میهن‌اش را از خاطره‌ها پاک کند.

Report Page