فردوسی و مشروطیت شهریاری
آرمان امیری
بحث ایدهی وجود و استقلال نهادی با عنوان «جهانپهلوانی» در شاهنامه را من یکسر وامدار مقالهای از «باقر پرهام*» هستم. پرهام در مقالهاش تلاش میکند تا عامل فساد و انحطاط دولت از نگاه فردوسی را بازخوانی کند و در نهایت به این نتیجه میرسد که از نگاه فردوسی، تجمیع و تراکم قدرت به شکل استبداد خودکامه عامل فروپاشی و زوال است و چنین وضعیتی هم محصول تداخل دو نهاد «جهانپهلوانی» و «شهریاری».
در تقسیمبندی پرهام، حد فاصل پادشاهی کیومرث تا رسیدن به داستان فریدون مرحلهای از تاریخ است که در جریان آن شاهد رها شدن جامعه از سیطرهی طبیعت و سپس، آغاز روال تمدن و فرهنگ هستیم. به مرور و با تکمیل این مرحله است که مقدمات تاسیس کشوری به نام ایران و برپایی دستگاه شهریاری آن فراهم میشود.
میدانیم که تا فرمانروایی فریدون، پادشاهان شاهنامه، عملا فرمانروایان تمامی جهان هستند و این فریدون بود که نخستین بار سرزمینهای تحت امر خود را به سه بخش ایران و توران و روم تقسیم کرد. از آنجا که ایرج خیلی زود به دست برادرانش کشته شد، منوچهر را میتوان نخستین شهریار اختصاصی ایرانزمین قلمداد کرد.
با بر تخت نشستن منوچهر است که کشوری داریم به نام ایران با درفشی خاص خودش. از این مرحله به بعد، طنین نام ایران و ایرانیان در ماجراهای شاهنامه به گونهای است که خواننده تردیدی ندارد که آنچه میخواند بیان سرگذشت یک ملت است و در همین مرحله است که مقدمات ساختاری لازم برای تفکیک دو نهاد «جهانپهلوانی» و «شهریاری» فراهم میشود.
در ساختار روایی شاهنامه نیز، پس از آنکه سرگذشت شاهان تا رسیدن به منوچهر پیش رفت، به ناگاه شاهد تغییر خط داستانی، به سمت سرگذشت سام و سپس زال و در نهایت رستم هستیم. سام نخستین جهان پهلوان رسمی ایران است و پس از آن این سمت و جایگاه را به زال و رستم واگذار میکند. در واقع، گویی فردوسی در شیوهی روایی خودش نیز ابتدا نهاد پادشاهی را به بلوغ شهریاری میرساند و سپس به سراغ نهاد جهانپهلوانی میرود تا آن را نیز تعریف کرده و سپس پابهپای شهریاری رشد دهد.
نخستین سندی که پرهام برای اثبات ادعای خود در بلوغ و سپس تفکیک این دو نهاد ارائه میکند، بیتی از زبان سام نریمان در جریان جشن تاجگذاری منوچهر است. جایی که سام خطاب به شهریار میگوید:
از این پس همه نوبت ماست رزم
تو را جای تخت است و بگماز و بزم
میدانیم که تا پیش از این، پادشاهان شاهنامه، خود، یا نهایتا فرزندانشان مسوولیت جنگیدن را بر عهده داشتند، اما از این بیان سام به درستی میتوان نتیجه گرفت که پس از تکمیل و تثبیت ساختار دولت ایران در عصر منوچهر، شاهد جدا شدن بخشی از مسوولیتها از شخص شهریار هستیم. به همین ترتیب است که سالها بعد، وقتی افراسیاب به ایران حمله کرد و عملا کشور متلاشی شد، بزرگان ایرانزمین تمام گناه را متوجه زال دانستند که به زعم آنان در اجرای کارویژههای نهاد جهانپهلوانی ناتوان بوده است:
پس از سام تا تو شدی پهلوان
نبودیم یک روز روشن روان
با این روایت جدید، بسیاری از داستانهای شاهنامه را میتوان به کل در شکل و شمایل جدیدی فهم کرد. برای مثال، فهم رستم در نقش جهانپهلوانی، سبب میشود اعمال او نه جنبهی شخصی، بلکه کارکردی نهادی پیدا کنند. در این کارکرد جدید، دفعات پرتکراری که رستم بر شهریارانی همچون کاووس خشم میگیرد، دیگر نباید به پای شخصیت تندخو و سرکش رستم گذاشته شود، بلکه تمامی این مجادلات و تنشها، محصول کارویژههایی است که نهاد «جهانپهلوی» اقتضا میکند و در واقع به شهریار تذکر میدهد که حق ندارد خودکامه و خودسر تصمیماتی بگیرد که کیان کشور را به خطر بیندازد.
من پیشتر یادداشتی در بازخوانی تراژدی رستم و اسفندیار، با نگاهی هگلی منتشر کردم؛ اما اگر با این شاخص نهادی بخواهیم همان داستان را هم بازخوانی کنیم، آنگاه به نتیجهای جدید میرسیم که طی آن، دلیل مقاومت رستم در برابر فرمان گشتاسپ، نه روحیهی آزادگی او، بلکه اقتضای کارکردهای نهاد جهانپهلوانی است که باید در برابر خوی خودکامهی شهریاری مقاومت کرده و او را به جایگاه خودش بازگرداند.
پرهام برای نهاد جهانپهلوانی مورد نظر خودش، کارکردها و ویژگیهای مفصلی بر میشمارد که مشروح آن را باید در مقالهی خودش خواند. چند موردش را من اگر به اختصار و در نسبت با نهاد شهریاری مرور کنم چنین است:
الف) پایگاه جهانپهلوانی از پایگاه شهریاری جداست و به همین علت است که جهانپهلوان هرگز خود را نامزد پادشاهی نمیبیند.
ب) جهانپهلوان مدافع کشور در برابر تجاوز بیگانه و آزمندان داخلی است.
ج) جهان پهلوان حافظ نهاد شهریاری به عنوان رمز وحدت ملی است و نه مدافع شخص پادشاه! او ممکن است حتی جان خود را برای نجات جان شاه به خطر اندازد (مثل ماجرای نجات کاووس) اما در برابر شخص او پرخاش و تندی و انتقاد کند.
د) جهان پهلوان مراقب اجرای حقوق و موازین شهریاری است و نظارت و مواظبت میکند که این موازین به جای آورده شوند.
با تمامی این مقدمات، پرهام در نهایت به این نتیجه میرسد که از نگاه فردوسی، «بزرگترین عامل انحطاط شهریاری»، فراتر رفتن شهریار از جایگاه نهادی خود و چنگاندازی به کارکردهای نهاد جهانپهلوانی است. نهادی که گمان میکنم تا اینجا مشخص شده باشد که میتوانیم آن را معادلی برای دستگاه دولت (در معنای بوروکراسی اداری) قلمداد کنیم.
در تکمیل این نظریه، شاید من نیز بتوانم این نکته را یادآوری کنم که اتفاقا پادشاه آرمانی فردوسی، یعنی کیخسرو، دقیقا همان کسی است که چنان از نقش شهریاری و مداخلهگری در امور ادارهی مملکت کاستی میگیرد که اساسا از ترس خودکامگی و آغشته شدن به سرنوشت پادشاهان قبلی از سمت خودش استعفا میدهد! گویی ایدهآل نهایی در اندیشهی فردوسی این است که همان نهاد نمادین و تشریفاتی هم به حداقل ممکن رسیده و ای بسا به کلی غیب شود!
در همان داستان، کیخسرو، در حالی که نهاد شهریاری را به «لهراسب» واگذار میکند، اما جامههای خود را به رستم (جهانپهلوان وقت) میبخشد که حرکتی نمادین در تایید همین خوانش است:
همه جامههای تنش برشمرد
نگه کرد یکسر به رستم سپرد
همان یاره و طوق کند آوران
همان جوشن و گرزهای گران
همچنین به یاد داریم که وقتی کیخسرو به نبرد شیده میرود، وصیت میکند که اگر من کشته شدم همه باید به فرمان رستم باشید. تا جایی که من در خاطر دارم، این تنها موردی است که پادشاهی تمام اختیارات و اعتبارات خود را به رستم واگذار میکند و نه به اشرافزادگانی چون توس یا گودرز:
اگر زان که پیروز گردد پشنگ
ز رستم بجویید سامان جنگ
همه پیش او بنده فرمان شوید
وزان درد نزدیک درمان شوید
یعنی باز هم تنها کسی که رستم (پهلوان محبوب فردوسی) را برتر از بقیه مینشاند اتفاقا «پادشاه آرمانی فردوسی» است. اما همانگونه که در یادداشت پیشین اشاره شد، با روی کار آمدن گشتاسپ، نه تنها شاهد دورخیز پادشاه برای کسب مقام ارشد شریعت (پشت و پناه دین و نمایندهی یزدان روی زمین) هستیم، بلکه بلافاصله چنین شهریاری با نهاد جهانپهلوانی نیز به تضاد رسیده و اسفندیار را مامور سرکوب رستم میکند.
در جمعبندی نهایی باید تذکر بدهم که قطعا منظور من از به کار بردن لفظ «مشروطه» در عنوان این یادداشت، معنای مدرن آن به شکل یک دولت دموکراتیک مبتنی بر حاکمیت قانون نبوده است. نسبت دادن چنین معنایی به اندیشههای یک هزار سال پیش، بیشک مصداق آشکار «زمانپریشی» است. وضعیت استقلال نهاد «جهانپهلوانی» از «شهریاری»، بیشتر شایسته تشبیه به «دولتهای مطلقه» است؛ اما اگر بپذیریم که این تفکیک، در یک معنا به شکل محدود ساختن و در نتیجه مشروط ساختن نهاد شهریاری هم نمود پیدا میکند، دستکم از این جنبه شاید بتوانیم شهریاری آرمانی فردوسی را نوعی شهریاری مشروط و محدود قلمداد کنیم.
پینوشت:
* اصل مقالهی باقر پرهام را در کتاب «از نگاه فردوسی: مبانی نقد خرد سیاسی در ایران» بخوانید.
