فردوسی و سکولاریسم
آرمان امیری
بحث را از تفاوتی آغاز میکنم که میان تصویر گشتاسپ در شاهنامه، با شخصیت او در منابع پیشین وجود دارد. به ویژه در منابع زرتشتی، گشتاسپ یکی از پادشاهان بسیار مورد ستایش است چرا که او را حامی و البته گسترش دهندهی دین زرتشت قلمداد میکنند؛ اما این تصویر نیکو و ستایششدهی منابع زرتشتی، در شاهنامه به کلی وارونه میشود تا به یکی از بدنامترین شهریاران مورد نکوهش فردوسی بدل شود!
گشتاسپ لجباز و بدخوی است؛ چنان به شهوت قدرت آلوده است که در جوانی از پدرش (لهراسپ) میخواهد کنار بکشد و تاج شاهی را به او واگذار کند. دو بار بابت اینکه پدرش موافقت نمیکند از ایران قهر میکند. یک بار برادرش او را از نیمهراه هندوستان باز میگرداند و بار دیگر که به روم میرود، با دختر پادشاه روم ازدواج کرده و به ایران لشکر میکشد. عملی که جز خیانت به وطن از فرط جاهطلبی توصیف دیگری نمیتواند داشته باشد و ناگفته پیداست که چنین شخصی در نگاه فردوسی چه جایگاهی خواهد داشت.
در نهایت هم، نه تنها پادشاهی نالایق میشود که از ترس یورش تورانیان به سیستان فرار میکند، بلکه همانطور که برای کسب قدرت با پدرش دشمنی کرد، پسرش (اسفندیار) را هم قربانی قدرتطلبی خودش میکند. خلاصه اینکه تمام رذایلی که فردوسی میتواند تصور کند در شخصیت گشتاسپ جمع میشوند و پرسش اصلی هم همینجاست:
چرا فردوسی چنین تصمیمی میگیرد؟ او در اکثر داستانهای خودش، به منابعی که مورد استفاده قرار داده وفادار باقی مانده است، و حتی اگر آنها را گسترش داده یا خلاصه کرده، اما به صورت معمول با رویکرد کلی آنها موافق باقی مانده است، ولی در مورد گشتاسپ تصمیم گرفته تا از او تصویری بسازد که (همانگونه که جلوتر اشاره خواهم کرد) اگر بگوییم نخستین سنگ بنای نابودی ایرانزمین را گذاشته، بیراهه نرفتهایم؟
به گمان من، پاسخ این پرسش، دقیقا در همان دلیلی نهفته که سبب شده منابع زرتشتی به تقدیس شخصیت گشتاسپ بپردازند! یعنی «پذیرش دین زرتشت به عنوان دین رسمی ایرانیان»!
نه از این بابت که فردوسی نگاهی منفی به زرتشت و آیین او دارد. ابدا چنین نیست. فردوسی از زرتشت و دین او با احترام و نیکی یاد کرده و آن را «دین بهی» میخواند؛ اما مسالهی بدل کردن آن به «دین رسمی» و آغشته کردن ساحت دولت به شریعت، موضوع به کل متفاوتی است.
بد نیست که یادآوری کنیم پیش از ظهور زرتشت و رسمیت دین او در عهد گشتاسپ هم بنابر روایت شاهنامه ایرانیان یزدانپرست بودهاند، هرچند فردوسی هرگز مشخص نمیکند که این چه آیینی است؟ شاید هم عامدانه تلاش میکند از کنکاش در باورهای دینی در شکل یک «شریعت» خودداری کند و به همین میزان اکتفا کند که پهلوانان و پادشاهان ایرانی ستایشگران یزدان بودهاند.
این مساله، به ویژه از آن جهت حائز اهمیت است که در اغلب روایتهایی که حول عنوان «ایرانشهری» عرضه میشود، شخصیت پادشاه نماینده و حامل همزمان دو اصل «حکومت» و «شریعت» معرفی میشود که به گمان من با روح شاهنامه به هیچ وجز سازگار نیست.
این ادعا را به ویژه در داستان «زال و رودابه» میتوانیم بررسی کنیم. جایی که پادشاه وقت ایران (منوچهر) از وصلت زال با دختر «مهراب کابلی» نگران میشود، چرا که مهراب از نوادگان «ضحاک» و از نگاه ایرانیان «بددین» است. اما وقتی پدر زال (سام) از او درخواست میکند که فرصتی به پسرش بدهد، پادشاه تصمیمگیری نهایی را به عهدهی «موبدان» واگذار میکند تا زال را مورد آزمون قرار دهند.
نخستین تصوّر ما از «آزمون موبدان» یک نوع گزینش مذهبی است، اما جالب است که موبدان ایرانی شش پرسش از زال میپرسند که هیچ کدام بار مذهبی ندارد! پرسشها فقط شش چیستان هستند برای سنجش هوش و ذکاوت او. چیستانهایی که پاسخ آنها در سطح تشخیص ۳۰ روز ماه و ۱۲ ماه سال است و نشان میدهد که این موبدان، نه روحانیون یک کیش رسمی، بلکه بیشتر دانشمندان، منجمان و خلاصه عقلای قوم بودهاند که به شاه مشورت میدادهاند.
با روی کار آمدن گشتاسپ و رسمیت دین زرتشت اما، بحرانهای بزرگی آغاز میشود. نخست، از جانب کشورهای خارجی که گشتاسپ قصد دارد مذهب جدید را به آنجا هم صادر کند. جنگهای ویرانگر بین ایران و توران و سپس چین کمترین پیامدهای خارجی این دین رسمی هستند. پس از آن، نوبت به تفرقه و جدال در داخل کشور میرسد. جایی که گشتاسپ به فرزندش اسفندیار دستور میدهد به سیستان رفته و رستم را «دستبسته» به پایتخت بیاورد، تنها به این بهانه که رستم حاضر نیست دین رسمی را بپذیرد!
در مورد دین رستم هم ما اطلاع دقیقی نداریم. همانطور که اشاره شد میدانیم که مادرش از نوادگان ضحاک بود و احتمالا با مقیاس ایرانیان بددین بود. از خودش به وفور ستایش و پرستش یزدان را سراغ داریم اما به هر حال حاضر به پذیرش دین زرتشت نمیشود، به ویژه آن زمان که کسی بخواهد با زبان زور و تهدید با او سخن بگوید!
پس از آنکه زبان خوش و استقبال گرم رستم نتوانست اسفندیار را از لجاجت جنگ با سودای به بند کشیدن او منصرف کند، رستم به خشم میآید و میگوید:
چه نازی بدین تاج گشتاسپی / بدین تازه آیین لهراسپی
که گوید برو دست رستم ببند / نبندد مرا دست چرخ بلند
که گر چرخ گوید مراکاین نیوش / به گرز گرانش بمالم دو گوش
من از کودکی تا شدستم کهن / بدین گونه از کس نبردم سخن
فرجام کار را به خوبی میدانیم. ابتدا، شاهزادهی گُرد و پهلوانی همچون اسفندیار به دست رستم کشته میشود، آن هم در حالی که خودش و مادرش و تمام بزرگان کشور اعتراف دارند که تنها مقصر این جنگ و این مرگ شخص پادشاه بوده است. پس از آن، بنابر پیشبینیهایی اسطورهای (که هرکس اسفندیار را بکشد دودمانش بر باد میرود) فرزند اسفندیار خاندان رستم را قتلعام میکند و از پی این کشت و کشتارهای داخلی، دولت ایرانی در سراشیبی سقوط و زوال قرار میگیرد. به گمان من، این همان دلیلی است که سبب خشم فردوسی از گشتاسپ شده است.
جالب است بدانیم که باقر پرهام*، وضعیت مشابهی را حتی در داستان جمشید سراغ میکند. پرهام نیز باور دارد کارویژهی نهاد شهریاری در ایران به کل از نهاد شریعت جداست و در همین راستا نشان میدهد که دلیل سقوط جمشید نیز تداخل همین دو نهاد بود. در واقع، جمشید با وجود آنکه از لحاظ گستراندن تمدن و فرهنگ و سازماندادن به جامعه، نمونهی یک شهریار خوب در شاهنامه است، به دلیل برهمزدن اساس جدایی کار شهریاری از امر شریعتمداری و یکی کردن «شهریاری و موبدی» در وجود خود به فرجامی شوم و عبرتآموز میرسد.
در نهایت اینکه، دستکم از تاکید صریح فردوسی در مقدمهی اثرش میدانیم که او به دین اسلام ارادت داشت. همچنین، اشاره شد که از دین زرتشتی نیز به نیکی و احترام یاد میکند. پس خشم فردوسی را با هیچ نشانهای نمیتوان به پای «دینستیزی» او نوشت، اما مشخص است که او نه تنها در تحلیل دلایل سقوط ساسانیان و غلبهی اعراب، بخشی از ریشههای زوال دولت ایرانی را در سیطرهی حاکمیت مذهبی میجوید، بلکه در زمانهی خودش نیز با زبان داستان و اشارات غیرمستقیم، به نقد و هجو سیطرهی خلافتهای اسلامی میپردازد.
بیشک همچنان هستند اندیشمندانی که اصرار دارند عناصر مذهبی را به عنوان بخشی از ارکان «هویت ایرانی» معرفی کنند؛ یا آنانکه در بازخوانی سنتهای ایرانشهری، (اغلب با تفاسیری تنگنظرانه از مفهوم «فره ایزدی») تجانس نهاد شهریاری و نهاد مذهب را یکی از ویژگیهای سنت ایرانشهری قلمداد کنند، اما به گمان من، برای چنین ادعا و روایتی، هر شاهد و مثال تاریخی هم که بتوان عرضه کرد، بدون شک نمیتوان به شاهنامه استناد کرد؛ الگوی سیاسی خردنامهی فردوسی به کل در تضاد با هرگونه مداخلهی دوجانبهی مذهب و سیاست در حریم یکدیگر قرار دارد.
پینوشت:
ارجاع به نظرات «باقر پرهام» برگرفته از مقالات ایشان است که در کتاب «با نگاه فردوسی: مبانی نقد خرد سیاسی در ایران» منتشر شدهاند. در یادداشت بعدی بیشتر بر محتوای مقالات این کتاب تمرکز خواهم کرد و همانگونه که خواهید دید، ایدهی «فردوسی و مشروطیت» را از همین کتاب وام خواهم گرفت.