A429
آرمان امیری
در مورد مشخص رستم، همانطور که در یادداشت پیشین اشاره شد، او هرچند تجسم ناب آزادی و آزادگی است، اما در بسیاری دیگر از زمینهها حتی یک شخصیت برجسته یا متوسط هم نیست، چه برسد به قهرمان تراژیک. رستم بسیار «بدخوی» است. زودخشم و کلهشق، اهل افراط در شادنوشی و عیش و طرب. بر خلاف پدرش، زال، که نماد دانش و خرد است و از همان جوانی در آزمون مغان سربلند میشود، رستم در چنین زمینههایی تا پایان عمر وابسته به پدر است و از مشورت او بهره میبرد. دیگرانی در شاهنامه نماد پیر دانا، زهد، زیبایی، خوشاخلاقی، دینداری (که هنوز ارزش بود) و یا عاشقپیشگی هستند، اما رستم قطعا در زمینهی هیچ یک از این خصایل انسانی سرآمد نیست.
گلستان به «کَلَک» زدن رستم اشاره میکند، اما اگر کمی با دقتتر داستانها را مرور میکرد متوجه میشد که این شیوهای نیست که رستم برای نخستینبار و از سر ضعف به کار برده باشد. او در نبرد با اکواندیو نیز به فریب متوسل میشود و اساسا از همان روز نخست حملهی سپاهیان سهراب، با اختفای نام خودش یک استراتژی فریبنده را جلو میبرد. خیلی خلاصه باید گفت که اگر جایی از جهان ارزش نابی به عنوان «صداقت در جنگ» وجود داشته باشد، قطعا رستم نه نماد آن است و نه مدعیاش!
دوگانهی رستم و سهراب را اگر همینقدر سادهانگارانه به «جوان پاک و صادق» در برابر «پیر کلکباز دروغگو» تقلیل بدهیم، اصلا چیزی به نام تراژدی باقی نمیماند! اگر در این داستان با یک تراژدی مواجه باشیم (که قطعا هستیم)، پس طرفین این دعوا باید نماد ارزشهای ناب دیگری باشند که با تقلیلگرایی گلستان از بین میرود.
پیش از ورود به بحث اصلی، باید با مفهوم «هامارتیا» هم به اختصار آشنا شویم. «هامارتیا» نوعی نقص و یا عیب و کاستی قهرمان است که دقیقا در همان ارزشی که او به نمادش بدل شده رخنه میکند. یعنی بر خلاف باقی ضعفهای قهرمان، هامارتیا بیش از آنکه یک ضعف شخصیتی باشد، نوعی تناقض در درون یک امر ناب است که دقیقا از ناب بودن و کمال آن امر ناشی میشود.
حال اگر بخواهیم سهراب را نماد یک ارزش ناب قلمداد کنیم، به باور من باید از «عشق به خانواده» یاد کنیم. ارزشی که البته باید در چهارچوب سنّت شاهنامه فهم شود و طبیعتا مشمول خوانشهای مارکسیستی، فمنیستی یا دیگر خوانشهای رادیکال امروزین نمیشود! اما «هامارتیا»ی او هم همینجاست: یعنی چنان از عشق به پدر/خانواده لبریز شده که گویی نسبت به باقی ارزشهای جهان کور شده است! او از همان لحظه که به اصل و نسب خود پیمیبرد، به هیچ چیز بجز یافتن پدر و سپس گذاردن تاج شاهی بر سر او فکر نمیکند:
برانگیزم از گاه کاووس را از ایران ببرم پی طوس را
به رستم دهم تخت و گرز و کلاه نشانمش بر گاه کاووس شاه
تندیس ناب عشق به خانواده، دیگر جایی برای احساس تعلق به ارزشها و نهادهای دیگر باقی نگذاشته و عملا به موجودی بیوطن تبدیل میشود! نه خودش را ایرانی میداند و نه تورانی. هم قصد سرنگونی ایران را دارد و هم نقشهی حملهی متقابل به توران را میکشد:
از ایران به توران شوم جنگجوی ابا شاه روی اندر آرم بروی
در عین حال، سهراب باور دارد که تنها ارزش موجود فقط زور بازوست و برای پادشاهی و تشکیل دولت هیچ ملاک و ارزش دیگری وجود ندارد. به نوعی میتوان گفت او از باورمندان به داعیهی «الحق لمنغلب» است:
چو رستم پدر باشد و من پسر نباشد به گیتی کسی تاجور
اما همهی ضعفهای دیگر او، (به مانند هر قهرمان تراژیک دیگر) منکر اصالت نابش در «عشق به خانواده» نمیشود. چنان شیفتهوار در جستجوی پدر است که هرکجا پا میگذارد فقط نشان او را میجوید و جالب اینکه وقتی به دست رستم کشته میشود، ابدا اعتراضی به ترفندهای فریبکارانهی رستم در هنگام نبرد ندارد. (طبیعتا با نظرات استاد گلستان آشنایی نداشته) بلکه تنها انتقادش از رستم این است که:
ز هر گونهای بودمت رهنمای نجنبید یک ذره مهرت ز جای
یعنی چون خودش تمام عالم و آدم را از پس نگاه عشق پدر و فرزندی میبیند، اصلا باورش نمیشود که چطور ممکن است ذهن رستم به مشغولیات دیگری درگیر شده و وسط میدان جنگ به فکر احتمال خویشاوندی نیفتاده باشد!
اما این رستم که با «بدخوئی»، حتی یک سر سوزن هم مهر فرزندی در دلش نجنبیده، و برای پیروزی در جنگ به دوز و کلک متوسل شده، در این داستان نماد کدام ارزش میتواند باشد تا تراژدی تکمیل شود؟ به باور من، دقیقا نماد همان چیزی که سهراب به کلی از آن عاری است: «وطندوستی»!
گلستان به گونهای فریبکاری رستم را تحقیر میکند که گویی پهلوان شاهنامه، از ترس جان کممقدار خودش متوسل به رذالتهای اخلاقی شده، اما چنین روایتی با جزییات داستان همخوانی ندارد. اگر رستم فقط به فکر جان خودش بود، دلیلی نداشت که نام خودش را از سهراب پنهان کند. اتفاقا میتوانست با رجز خوانی در باب اینکه «منم رستم پهلوان» سعی کند در دل دشمن ترس بیندازد، اما چرا رستم چنین نمیکند؟
قصه به ما میگوید که از همان نخستین موج حملات سهراب، رستم به سرعت در مییابد که احتمالا حریف زور بازوی این جوان نمیشود. حتی شب پیش از نبرد آخر، ناامید از پیروزی، به پادشاه ایران هشدار میدهد که آمادهی شکست احتمالی من باش. سپس نزد برادر خودش هم آخرین وصیت پیش از مرگ را انجام میدهد.
پس تنها عاملی که سبب میشود نام خودش را پنهان کند، یک کورسوی ضعیف از امید است: امیدوار است اگر سهراب بر او غلبه کرد، چنان خسته و کوفته شده باشد، که با خود بگوید: اگر این رستم نبود و رستم از این هم قویتر است، پس من حریف رستم نخواهم شد و در نتیجه از ادامهی لشکرکشی به ایران خودداری کند.
این «تدبیر»، نه فریبکاری رذیلانهای برای منفعت شخصی، بلکه آخرین امکان برای نجات «ایران» است. والاترین ارزشی که رستم در کنار «حفظ آزادگی شخصی»، تمام زندگیاش را فدای آن کرده، و حالا که در آستانهی مرگ قرار گرفته، حتی میخواهد با نام و یاد خود پس از مرگ نیز از آن دفاع کند.
این شیفتگی ناب به میهن، این وطندوستی بیخلل و کاستی رستم است که اتفاقا به «هامارتیای» او بدل میشود. یعنی چشمش را به تمامی احتمالات دیگر میبندد، و امکان هرگونه رهایی از سرنوشت تراژیک را از میان بر میدارد. درست به مانند هامارتیای سهراب، که همان ارزش او، یعنی عشق ناب به خانواده بود و باعث شد تا به هیچ ارزش یا امکان دیگری توجه نکند.
اینبار هم نتیجهی کار را میدانیم؛ اما پرسش نهایی یادداشت پیشین را دوباره میتوان تکرار کرد: اگر از نگاه هگل، سنتز تقابل «عشق به خانواده»، با «عشق به میهن»، باید در دل و ذهن خواننده رقم بخورد، خوانش نهایی انسان ایرانی چه بوده است؟ آیا میتوانیم در مورد تمایل و گرایش خود فردوسی قضاوتی داشته باشیم؟
به باور من، هرچند در نهایت کارکرد و فلسفهی وجودی اساطیر، همین ایجاد حس وفاق ملی و در نتیجه برافراشتن ارزش «میهندوستی» است، اما تراژدی رستم و سهراب، دقیقا به همین دلیل ارزشمندترین تراژدی شاهنامه است که واقعا نمیتوان گفت فردوسی در نهایت خودش کدام سوی ماجرا میایستد؟ شاید کمتر کسی باشد که با کابوس کشته شدن اسفندیار اشک بریزد، اما تراژدی «فرزندکشی»، هنوز هم که هنوزه پشت هر خوانندهی ایرانی را چنان به لرزه میاندازد که به تعبیر زیبای فردوسی: «دل نازک از رستم آید به خشم»!
پاسخ این پرسش نیز، گویا همچنان برای انسان ایرانی گشوده است و میتواند به یک مسالهی روز بدل شود. به ویژه اگر بتوانیم «عشق به خانواده» را، در سطح نوعی تعصبات قومی و عشیرهای بسط بدهیم و از احتمالا تقابل این وابستگیها با مسالهی فراگیر میهن سخن بگوییم.