روزگار زوال یک اندیشهی منحط
آرمان امیری
سرچشمهها و آبشخورهای مدرنیته به همان میزان که میتوانند در فرآیندهای تاریخی حوزهی اندیشه و مذهب، همچون پروتستانتیسم و روشنگری دنبال شوند، در تحولات اقتصادی همچون رشد سرمایهداری، یا تحولات فنآوری همچون پیدایش صنعت چاپ، و حتی در انقلابهای هنری روایت میشوند. ممکن است اندیشمندی تلاش کند که صرفا تاریخ تحول هنر در جهان غرب را از اعصار باستان و کلاسیک به هنر مدرن بازخوانی کند، اما قطعا دچار این توهم نمیشود که با این پروژهاش میتواند پاسخهایی هم به حوزهی اقتصاد بدهد و یا آنکه به علل شکست آلمانها در جنگ جهانی دست پیدا کند!
حتی متفکری چون مارکس که تمامی تاریخ را با زیربنایی از اقتصاد و ابزار تولید بازخوانی کرد، هرگز دچار این سطح از تقلیلگرایی نشد که هیچ نقش و رابطهای برای امر روبنایی قائل نشود. ماکس وبر روایت دیگری ارائه داد و در آن به اهمیت اخلاق پروتستانی در فرآیند ظهور سرمایهداری اشاره کرد. اما او هم ابدا این رابطه را علّت و معلولی ندانست و صرفا از یک امکان همزیستی و همافزایی سخن گفت. در پروژهی طباطبایی اما، اقتصاد و روابط تولید و سختافزارهای فنآوری هیچ جایگاهی در پاسخ به دلایل عقبماندگی ایران ندارند، کما اینکه جغرافیا و جنگ و روابط جهانی ندارند.
پیش از طباطبایی، نظریاتی همچون جامعهی کوتاه مدّت را داشتیم که در آن همایون کاتوزیان دستکم به تقلید از منابع الهامبخش خودش در استبداد شرقی توجه ویژهای به مسالهی اقتصاد و به ویژه بحران کمبود آب در سرزمینهای شرقی داشته است. حتی دعای داریوششاه برای دور ماندن سرزمیناش از شر «دشمن، خشکسالی و دروغ» نشان میدهد که او هم دو هزار سال پیش از فیلسوف ایرانشهر اینقدر میفهمیده که اگر سنّتهای اخلاقی و فرهنگی همچون دروغ میتوانند به زوال و انحطاط تمدّن ایرانشهری بینجامند، به طریق اولی نه میتوان روابط بینالملل و خطر تهاجم «دشمن» را نادیده گرفت و نه بحران زیربنایی اقتصاد که ممکن است به شکل خشکسالی ظهور کند. چطور در قرن بیتم به ذهن کسی میرسد که برای تبیین دلایل عقبافتادگی ایران در برابر اروپا دست به قلم ببرد اما یک کلام هم یادآوری نکند که شاید آنها آب داشتند و راحتتر تولید ثروت میکردند؟
این تقلیلگرایی طباطبایی سبب میشود که به خود اجازه دهد تمامی مبانی فکری روشنفکران مشروطهخواه ایران را انکار کند، با این توجیه که شکست خوردند. بدون توجه به این دلیل ساده که شاید ایراد از مبانی فکریشان نبوده، مشکل این بود که مملکت جاده نداشت! راهآهن نداشت؛ آب و برق و تلگراف نداشت و از بد روزگار، روسیه و فرانسه و آلمان و عثمانی و انگلستان هم جدالهایی در آن سوی دنیا داشتند که اغلب ترکشهایش به کشور ما میرسید و بربر توپهای امثال لیاخوف کاری هم از نظریات مستشار و آخوندزاده بر نمیآمد.
مرحوم فیرحی علاقهی ویژهای داشت که مسالهی مشروطهی غرب را به جدال میان اندیشههای جان لاک و فیلمر تقلیل دهد، چرا که در کسوت یک آشنا به فقه، جهان را از همین دریچه میدید. اما معلوم نبود که طباطبایی چرا باید دقیقا همان نسخه را دنبال کند و جوری مساله را جلوه بدهد انگار که تمام تاریخ تجدد غربی از مباحثات کلیسایی عبور کرده؟! آیا او هم نمیدانست که اگر روحانیت انگلیسی توانست برای خودش مسیری به مشروطیت باز کند، در فرانسه بحران تصلب سنت کلیسایی را یکسره با گیوتین حل و فصل کردند؟
فیرحی البته تمرکزش بر فقه بود و همان سنّت انگلیسی برایش کافی بود تا با تشبیه شیخ فضلالله به فیلمر و نائینی به جان لاک جواب خودش را به دست بیاورد. طباطبایی اما با ادّعای بازخوانی تاریخ ایرانشهر، چطور در مواجهه اب دو بزنگاه تاریخی اسلام آوردن یک ملّت زرتشتی، و سپس تغییر مذهبشان از اهل سنّت به تشیع نفهمید که اتفاقا نسخههای فرانسوی خیلی بیشتر برازندهی مرور تاریخ اندیشهی ایرانشهری بوده است؟
از دل مواجههی نقاد سنّت قدمایی نبود که ایرانیان هوس اسلام آوردن به سرشان زد. در فقرهی تغییر مذهب هم شمار سرهای بریده به دست حاکمان صفوی را «میلیونها» روایت کردهاند، تا با کوهی انباشته از اجساد، ملّت حسابی تفهیم شوند که چطور یک شبه باید سنّتشان را عوض کنند.
آخرین فصل از کتاب «نظریهی حکومت قانون در ایران» را طباطبایی با نقل بخشی از نامهی آخوندزاده به ملکم آغاز کرده است:
«بیثمریِ سعی و تلاش طوایف اسلامیه مطلقا ناشی از آن است که فیمابین ایشان ترقی معنوی و خیالی به ترقی صوری و فعلی سبقت نجسته است».
به نظر میرسد که این شیوه از نگرش که اصالت را به زیربنای فرهنگی میدهد، خواسته یا ناخواسته، به مبناییترین وجه پروژهی خود طباطبایی هم بدل شد و بدین ترتیب متناسب با خصلت بازگشتن به خویشتن پروژهاش، او را نیز به خیل انبوه متکلّمان فرهنگی بدل کرد که از جمالزاده به اینسو قصد دارند پاسخ همهی مشکلات عقبماندگی کشور را در خلقیات ایرانیان جستجو کنند و البته بر پیشانی این خلقیات برچسبهایی از جنس «زوال و انحطاط» بچسبانند. دقیقا به همین دلیل است که دستگاه نظری و پروژهی طباطبایی هیچ پاسخ و هیچ واکنشی به ملموسترین دشوارههای روزمرّهی جامعهی ایرانی ندارد:
مشکل اقتصاد فاسد و راکد دستوری را چه کنیم؟ بحران رابطه با آمریکا که چهل سال است کمر جامعه و سیاست ما را خرد کرده چطور حل کنیم؟ تکلیف ماجراجوییهای هستهای و موشکی و منطقهای چیست و چطور اقتصاد و صنعت و تجارت ما را نابود میکند؟ تکلیف جامعه با آموزش حکومتی و فرهنگ دستوری و هنر آشولاش شده زیر تیغ سانسور ایدئولوژیک چیست؟ و از همه سادهتر و به روزتر، تکلیف همین امروز زن ایرانی در مواجهه با چماق حجاب چیست؟
پروژهی طباطبایی قصد ورود به این حواشی بیاهمیت و مبتذل عوامالناس را نداشت. آیا به همین دلیل نبود که اینقدر محبوب حکومت وقت شد و در زمانهی حذف و طرد هر اندیشمند منتقدی، دکّههای روزنامهفروشی با دهها مجلهای که همزمان تصویر او را منتشر کرده بودند فرش میشد؟ البته طباطبایی زیرکتر از آن بود که در واکنش به چالشهای عینی جامعه، مستقیما به مردم بگوید که ایراد از خودتان است! اما نسخهی نهاییاش چندان تفاوتی نمیکرد. او عملا آخرین و شاید شاخصترین چهره از سلسلهی منحط اندیشمندانی بود که گناه تمامی کاستیهای عقبماندگی یک ملت را به گردن فرهنگ خودش میانداختند.
چهار دهه پروژهی فرهنگدرمانی طباطبایی هم با مرگ خودش در شرایطی به پایان رسید که حتی با چشم غیرمسلح هم میتوان دید مسیر جامعهی ایرانی چندان با نسخهپردازیهای او سازگاری ندارد. دور نیست که به مصداق آن حکایت تاریخی ناصرالدین شاه، در حالی که حضرت استاد و مریدانش سر را از لای احادیث بول و خلا در رسالههای فقه شیعی بیرون میکشند و در پاسخ به مطالبات روز جامعه میگوید که «گشتیم و نشد»! جامعهی پویای ایرانی و نسل جدیدش در عرصهی واقعیت جوابشان را بدهند که « اما ما کردیم و شد»!