استثناسازی از ایران و گرفتاری در بن‌بست خودساخته

استثناسازی از ایران و گرفتاری در بن‌بست خودساخته

آرمان امیری

 

تلاش او برای شانه‌خالی کردن از پذیرش خصلت «مدنی / سیاسی / حقوقی» تعریف و کارکرد «هویّت ایرانی»، عملا هرگونه قابلیت پویایی و تکثر را از هویّت شهروندی ایرانیان سلب کرد و جای دیگری جز بستری از مبانی ناسیونالیسم انتزاعی برایش باقی نگذاشت. پس عجیب هم نبود که علی‌رغم تمامی اتهاماتی که نسبت به ناسیونالیسم مطرح می‌کرد، عملا و در نهایت به اندیشمند کاریزماتیک و پیر مراد جریان ناسیونالیسم محافظه‌کار کشور بدل شد.

 

از شائبه‌های ناسیونالیستی هم که به کل چشم‌پوشی کنیم، همچنان ایرادات بسیار مبنایی‌تری به پیش‌فرض‌های طباطبایی وارد است که در نهایت کار او را به چنین مخمصه‌ای می‌کشاند. پیشتر اشاره شد که او برای مؤلفه‌های سنّت قدمایی ایران، در کنار اسلام و سنّت ایرانشهری، سهمی هم به فلسفه‌ی خردگرای یونانی می‌داد. خودش به تفصیل رد پای فلسفه‌ی یونان را در آثار فلاسفه‌ی ایرانی همچون فارابی و بوعلی‌سینا دنبال کرد، اما معلوم نبود به چه دلیل نمی‌پذیرفت به همان‌ترتیبی که یک زمان فلسفه‌ی یونانی توانسته بود به گوش ایرانیان برسد و وارد بخشی از سنت آنان شود، در اعصار حاضر نیز آرا و تفکرات غربی وارد جامعه‌ی ایرانی شده و بخشی از سنت جدید ایرانیان را تشکیل می‌دهد؟

 

ایرانیان دست‌کم از دو قرن پیش با جهان جدید غرب آشنا شده‌اند و اتفاقا در چنین مواجه‌ای به صورت مداوم در تلاش برای فهم مبانی اندیشه‌ی غرب و دلایل پیشرفت آن بوده‌اند. فارغ از این تلاش‌های عملی در حوزه‌ی اندیشه، جامعه‌ی ایرانی به صورتی گسترده پذیرای دستاوردهای غرب، هم در حوزه‌های سخت‌افزاری و هم در حوزه‌های فرهنگی و اجتماعی بوده است. طباطبایی اما، در حالی که می‌پذیرفت بوعلی یا فارابی توانسته‌اند آثار افلاطون و ارسطو را بخوانند و آن را به بخشی از سنّت و هویت ایرانیان وارد کنند، به هیچ وجه نمی‌پذیرفت که نخبگان یا جامعه‌ی ایرانی هم طی این دو قرن مواجهه با جهان غرب موفق شده‌ باشند که بخشی از دانش یا فرهنگ غربی را به دل سنّت خود وارد کنند.

 

او خودش در نقطه‌ی آغاز پروژه‌اش، به دلیل آنچه «تصلب در سنت» ایرانی می‌خواند پذیرفته بود که ناچار است پرسش‌هایش را از بیرون سنت (و از دل سنت غرب) استخراج کرده و با آن به مواجهه با سنّت متصلب ایرانی برود، با این حال نمی‌پذیرفت که هیچ‌کس دیگری اینقدر عقلانیت داشته باشد که بفهمد برای کاربست نظریات غربی در دل جامعه‌ی ایرانی نیازمند حداقلی از فهم بستر جامعه باشد. از نگاه او، «هیچ‌کس»، و باید تاکید کرد: هیچ روشنفکر و هیچ اندیشمند و هیچ استاد دانشگاهی، نه فهمی از ایران داشت و دارد و نه فهمی از آنکه چطور می‌تواند با پرسش‌ها و دستاوردهای دانش غرب به سراغ جامعه و سنّت ایرانی برود، بجز خودش!

 

شاید تصوّر شود که این روحیه‌ی پرخاش‌جوی طباطبایی در تخطئه‌ی عالم و آدم، صرفا بخشی از ویژگی‌های شخصیتی او حساب می‌شود که نباید در نقد نظریه و آرایش دخیل شود؛ اما من تاکید دارم که اتفاقا همین شیوه‌ی انکارگری بود که به بزرگترین عامل تقلیل‌گرایی در فرهنگ و سنّت ایرانیان بدل شد. در واقع، این سنّت ایرانی نبود که به تعبیر طباطبایی دچار تصلب شد و به انحطاط گرایید، بلکه این روایت تنگ‌نظرانه و تقلیل‌گرایانه‌ی طباطبایی از ترکیبات و مولفه‌های سنّت ایرانی بود که چنان همه‌چیز و همه‌کس را حذف و طرد کرد، که عملا خودش را در یک بن‌بست قطعی و محتوم به شکست قرار داد.

 

در یادداشت بعدی (که آخرین یادداشت از این مجموعه خواهد بود) به صورتی مشخص‌تر و مصداقی‌تر نشان خواهم داد که چطور این نگرش جزیره‌سازی از سنّت و جامعه‌ی ایرانی باعث شد که نه تنها پروژه‌ی فکری‌اش نتواند یک جواب پویا و به روز برای پرسش‌های جامعه‌ی ایرانی ارائه کند، بلکه حتی قادر نبود واقعیت‌های کاملا عینی و ملموس جامعه را هم توضیح بدهد. کافی است به این فکر کنیم که گرایش بخش بزرگی از جامعه‌ی ایرانی به مسائلی همچون برابری‌های جنسیتی و آزادی حجاب از دل کدام «سنّت قدمایی» بیرون آمده؟ آیا ممکن است اندیشمندی با ادعای تجدّد، این شور گسترده و خیزش اجتماعی را طی چندین دهه‌ی گذشته به چشم ببیند، و ابدا نپذیرد که این فهم مترقی و عمومی هم امروزه به بخشی از «سنّت جامعه‌ی ایرانی» بدل شده؟

 

در پایان این یادداشت، به همین میزان اکتفا می‌کنم که دست‌کم در مورد این وجه از تقلیل‌گرایی در فهم سنّت ایرانی، من روایت و خوانش حمید دباشی را ترجیح می‌دهم که می‌گوید: «شایسته و بایسته است که فرهنگ محجوب ما درکی زیباشناختی و استدراکی مبتنی بر سلامت روند تاریخ داشته باشد. گفتارهایی که تاریخ و جامعه را مریض می‌دانند، (غرب‌زدگی آل‌احمد) و عقب مانده (داریوش شایگان و داریوش آشوری) و یا مریض و ممتنع از تفکر (آرامش دوستدار) و یا رو به زوال و انحطاط و اضمحلال (جواد طباطبایی)، و یا معیوب و به دور افتاده از اصل خویش (علی شریعتی) و یا از سنت‌گرایی مطلوب (سید حسین نصر) نه فقط به روند شکوفای زیباشناختی این جنبش‌ها کورند و کر، بلکه اصولا دریافتشان از تاریخ و تفکر خلاق مغلوط است و مقرون به نوعی روان‌پریشی اجتماعی مزمن».


Report Page