بیضایی، و روایتی فمنیستی از ناموس ملی
آرمان امیریبیضایی در «ندبه»، یک فاحشهخانه را در عصر مشروطه به تصویر میکشد. دخترانی که به این عشرتکده آورده میشوند اغلب از جانب نزدیکانشان (گاه پدر و حتی نامزدشان) فروخته میشوند. واقعهای که میتواند یادآور همان ماجرای دخترفروشی قوچان باشد. در طول مدت نمایشنامه، «گلباجی» (خانمرییس عشرتکده) و در نتیجه دختران این مرکز به کلی غیرسیاسی و حتی سیاستگریز هستند. تنها تمرکز آنها میزبانی از مردانی است که شامل حال طیفهای مختلفی میشوند. از بازاری و کسبه و مشروطهخواه و روشنفکر گرفته تا مرتجعان و روحانیون و عوامل استبداد. در واقع، اینبار نیز بیضایی برای ایجاد یک تصویر نمادین از تودهی مردم یا همان «ملت ایران»، زنان را در کانون داستان خودش قرار میدهد؛ مسالهای که در سابقهی نمایشهای او بارها تکرار شده است. از زاویهی نگاهی که بیضایی به ماجرا نگاه میکند، جدالهای لفظی و مباحث گاه پر شور و حرارتی که این حضرات با یکدیگر دارند هیچ تفاوتی در وضع و حال زندگی تراژیک دختران مرکز ایجاد نمیکند؛ اما کار به همین تصویر کلیشهای و تقلیلگرایانه از «هجو سیاسیون» خلاصه نمیشود و بیضایی گام را یک قدم فراتر میگذارد.

در بخش پایانی نمایش، جدال مشروطهخواهان و حامیان استبداد بالا میگیرد و عشرتکده نیز از یورش و تاراج گاه و بیگاه طرفین بینسیب نمیماند، اما در انتهای امر، ناامنیها به جایی میرسد که تمامی مردم از وحشت چنین تعرضهایی به «بیرق بیگانگان» پناه میبرند. یکی بیرق روس و انگلیس به سر در خانهاش میزند و دیگرانی بیرق عثمانی بلند میکنند تا در سایهی حمایت این قدرتهای بزرگ از تعرض در امان بمانند. مسوول عشرتکده اما به کل انتخاب متفاوتی دارد. او در پاسخ به توصیههایی که میگویند شما هم برای حفظ امنیت بیرق عثمانی بلند کنید، تصمیم میگیرد پرچم ایران را بر سر دروازهاش بلند کند:
الماس: بیرق ایران؟
گلباجی: شیر و خورشید!
الماس: خطرناک است خانم!
گلباجی: بزن بالای عمارت. جوری که باد درش بیفتد. چرا ایستادهای؟ برو بیارش. هیچوقت فکر نکرده بودم من هم وطن دارم، تا زمانی که خواستند از دستم بگرندش.
صحنهی تحول گلباجی از یک سیاستگریز محافظهکار به یک میهنپرست آمادهی فداکاری به تنهایی پرشکوه و تکاندهنده است، اما باید بدانیم چنین تصمیمی درست در زمانی گرفته میشود که سوگلی محبوب گلباجی، یعنی «زینب» از مرکز فرار کرده است؛ به صورتی که میتوان تصور کرد اشارهی گلباجی به اینکه میخواهند وطنش را از او بگیرند، ایهامی دارد که میتواند به صورت همزمان به تلاش مردان برای گرفتن «زینب» از او اشاره داشته باشد. ضمن اینکه خود این زینب است که آخرین و اصلیترین صحنهی درام را رقم میزند:
زینب، تپانچه به دست، یک تنه به قلب میدان پر آشوب شهر میزند، آنجا به یکی از مقامات ارشد فوج استبداد نزدیک شده و او را ترور کند. این مردی است با سابقهی آزار و تجاوز به زنان و حتی فروش خود زینب به عشرتکده. تکهتکه شدن زینب بر اثر یورش استبداد و صحنههای تکان دهندهی پس از آن، مرثیهای است در یادآوری مدل تکرارشوندهی سوگواری در نمایش ایرانی؛ و البته تمامی این صحنه مهر تاییدی است بر درهمتنیدگی مفهوم «بیناموسی» با «خیانت به وطن» در ذهنیت نویسنده.
بیضایی نمایشنامهی ندبه را در سال ۱۲۵۶ نوشته است، یعنی بیست سال پیش از آنکه نجمآبادی نخستین نسخه از مقالهاش را منتشر کند. با این حال، به احتمال بسیار زیاد، بیضایی با تسلطی که بر تاریخ کشور داشته و تحقیقاتی که در جریان نگارش درامهایش انجام میداده، نه تنها از ماجرای فروش دختران قوچان به خوبی آگاه بوده است، بلکه اتفاقا خوانشی از آن داشته که هم مشابه روایت نجمآبادی است و هم میتواند آن را تکمیل کند و گسترش دهد.
در روایت بیضایی، زن به نمایندگی از انسان ایرانی در کانون توجه قرار دارد و جدالهای مشروطه و استبداد تنها زمانی معنادار خواهند بود که بتوانند گرهی از زیست طبیعی و روزمرهی این انسان باز کنند. بیضایی عامدانه از میان زنان هم گروهی تنفروش را به عنوان نمایندگان مردم انتخاب میکند تا نشان دهد در روایت او زیست مردمان و تصمیمات آنها، ولو سخیفترین آن در عرف عمومی (که تنفروشی باشد)، مورد شماتت و ملامت نیست. اینها یا تصمیمات مردم هستند یا نتایج ظلم و جوری که بر آنان رفته. آنچه ننگ است و گناه و شرمآور، ظلم و بیداد است و ناموسی اگر وجود داشته باشد که باید از آن محافظت کرد، وطن، یعنی امنیت و جانپناه همین مردم است.
پینوشت:
* مقالهی خانم نجمآبادی را در کتاب «چرا شد محو از یاد تو نامم» بخوانید که مجموعهای است از ۹ مقالهی ایشان.