ردّ پای داستان بلوار نیفسکی در بوف کور
آرمان امیری
البته در داستان گوگول ما هیچ بازگشت دیگری به خاطرات دوران کودکی پیسکاریوف نداریم تا بفهمیم چه نسبتی با لبهای زن اثیری او دارند، اما میدانیم که قهرمان داستان هدایت در بازگشتهای زمانیاش ارتباط تنگاتنگی میان عشق کودکیاش به دختر عمه و ارتباط او با زن اثیری و لکاته ایجاد میکند. به هر حال، زیبایی زن اثیری در هر دو مورد چنان است که پیسکاریوف گوگول با دیدن آن «احساسی سوزان در بدنش رخنه کرد» و قهرمان هدایت اعتقاد داشت که «او همان حرارت عشقی مهرگیاه را در من تولید کرد».
شاید بهتر بود در این مرحله چندان وارد این جزییات در توصیف نمیشدم، در هر حال، منظور از این بخش نخست، صرفا ترسیم الگوی آشنای عشق ناگهانی به یک «زن اثیری» بود که راوی را به خود جذب میکند، اما بلافاصله این زن اثیری به یک «لکاته» بدل میشود. لکاتهی داستان هدایت را از زبان راوی میشناسیم، اما در داستان گوگول، این پیسکاریوف بینواست که واقعا معشوق خود را تا درون یکی از خانههای مخصوص زنان تنفروش دنبال میکند.
الگوی عشق اثیری به زنان زیبا و سپس سقوط این تصویر در منجلاب «لکاتهخانه» هم به قدری آشنا و پرتکرار است که شاید به خودی خود نتواند عامل شباهت دو داستان شناخته شود. عشق «فاوست» به «مارگریت» میتواند یکی از کلاسیکترین نمونههای این الگو باشد، هرچند در آن مورد این خود فاوست است که مارگریت را به لکاته بدل میکند. شخصیتهای زن در داستانهای داستایفسکی به کرّرات از چنین الگویی پیروی میکنند که بارزترینهایش را در «ابله» و سپس «برادران کارامازوف» میتوان یافت و حتی در عرصهی سینما نیز داستان فیلم مشهوری چون «مالنا» بیشباهت به همین الگو نیست. اما آنچه نخستین جرقههای شباهت را در ذهن من روشن کرد و باعث شد برگردم و داستان را به شکل دیگری بازخوانی کنم، تصمیمی است که قهرمان داستان گوگول پس از گرفتار شدن در عشق زن لکاته میگیرد.
* کابوسهای عاشق
در نیمهی دوم داستان بوفکور، راوی که با معشوق کودکیهای خود ازدواج کرده، پس از ازدواج از تصاحب او عاجز میماند و در این دوران اسیر تب، بیماری و کابوس میشود. او مریض و ناتوان در رختخواب میافتد، خواب و رؤیا میبیند و مدام به این فکر میکند که زن لکاتهاش با همهی اهالی شهر رابطه دارد. حتی دایهاش نیز از زناش خبرچینی میکند:
«دم درچهی اطاقم پیرمرد خنزرپنزری و قصاب را هم که دیدم ترسیدم. نمیدانم در حرکات و قیافهی آنها چه چیز ترسناکی بود. دایهام یک چیز ترسناک برایم گفت. قسم به پیروپیغمبر میخورد که دیده است که پیرمرد خنزرپنزری شبها میآید در اطاق زنم».
پیسکاریوف نیز به محض بازگشت از خانهی زن لکاته، مستقیم به بستر میرود و اسیر خواب و رؤیا میشود. روایت گوگول از این خواب با فضای سوررئال داستان هدایت بسیار متفاوت است و اشارات و تعابیر روانشناسیاش پیچیدهتر و غیرمستقیمتر است. در خواب پیسکاریوف، زن لکاته، به زنی اشرافی و ثروتمند بدل میشود که پیشکار خودش را برای دعوت از او به یک میهمانی با شکوه میفرستد. پیسکاریوف در منزل مجلل زن حاضر میشود اما میهمانی چنان شلوغ و فشرده است که او مدام در میان انبوهی از اشراف و ثروتمندان گرفتار میشود و از معشوق دور میافتد. پیسکاریوف، در بخشی از خواب از لباسهای پر از لکهی رنگ خود در برابر تجمل میهمانان شرمگین میشود که بار دیگر اشارتی است از فقر و ضعف هنرمند در جامعهی ثروتمندان روسیه؛ در نهایت نیز هر بار که به هزار زحمت خودش را به معشوق نزدیک میکند یک نفر از راه میرسد و او را با خود به جای دیگری میبرد.
حتی اگر نخواهیم در دام تفسیرهای روانکاوانهی این خواب بیفتیم، باز هم شباهتهای رؤیای پیسکاریوف به راوی بوف کور را میتوان تشخیص داد که در آن، سوزش رشک و حسادت فرد عاشق، انبوهی از مردان دیگر را به صورت حائلی میان او و معشوقی که لکاته شده میبیند.
* درمان با افیون و کمکهای پیرمرد خنزرپنزری
پیسکاریوف بینوا که دقیقا نمیداند درد اصلیاش عشق به زن لکاته است یا نابودی زیبایی معصومانهی او در منجلاب زیست پستی که دارد، خیلی زود تنها چارهی درد خود را پناه بردن به افیون تریاک میبیند. یعنی درست همان تصمیمی که قهرمان داستان هدایت گرفته بود:
«بعد از او من دیگر خودم را از جرگهی آدمها، از جرگهی احمقها و خوشبختها به کلی بیرون کشیدم و برای فراموشی به شراب و تریاک پناه بردم».
اما قهرمان گوگول در ناف پترزبورگ تریاک را باید از کجا پیدا کند؟ اینجا اوج داستان است که با ورود یکی از معروفترین شخصیتهای ماندگار در تاریخ ادبیات ما شباهت پیدا میکند:
«یاد مغازهداری ایرانی افتاد که شالگردن و کمر و اینجور چیزها میفروخت ... »! ص۷۴
آیا این دستفروش ایرانی با «شالگردن» در داستان یکی از برجستهترین پیشگامان ادبیات روسیه، همان «پیرمرد خنزرپنزری» معروف خودمان نیست؟ ادامهی متن مساله را مشخصتر میکند: «... و هر وقت او را میدید میخواست که تابلویی از یک دختر زیبا برایش نقاشی کند»!
پیسکاریوف بلافاصله به سراغ پیرمرد میرود و از او کمک میخواهد. پیرمرد ایرانی آماده است به پیسکاریوف کمک کند اما:
«عوضش باید یک دختر خوشگل برایم نقاشی کنی. دختره باید خیلی خوشگل باشد و ابروهای مشکی و چشمانی مثل بادام داشته باشد. باید عکس من را هم در حال دود کردن چپق و خوابیدن در کنار او بکشی. میشنوی؟ دختره باید خیلی خیلی خوشگل باشد»!
البته در داستان گوگول، ما نمیبینیم که پیسکاریوف در عوض کمکی که از پیرمرد دستفروش دریافت میکند هرگز تصویر مورد نظر را برای او میکشد یا نه. اما میدانیم که پیرمرد خنزرپنزری، در ازای کمکی به قهرمان داستان هدایت کرد مزد خودش را دقیقا به همین شکل دریافت کرد: «وانگهی، عوض مزدم، من یک کوزه پیدا کردم».
کوزهای که پیرمرد خنزرپنزری «بوف کور» به «عوض» کمک خود به دست آورد را کمی بعد به خود قهرمان داستان هدیه میدهد. کوزهای لعابی که وقتی قهرمان به تصویر روی آن خیره میشود میبیند دقیقا همان چهرهی زن اثیری است که پیشتر خودش نقاشی کرده بود: «هر دوی آنها یکی و اصلا کار یک نقاش بدبخت روی قلمدانساز بود. شاید روح نقاش کوزه موقع کشیدن در من حلول کرده بود».
اما آیا این تصویر کوزه میتواند ارتباطی به هنرمند نقاش گوگول داشته باشد؟ اینها همه فرض و خیال است؛ ولی به هر حال شواهد جالب توجهی این میان وجود دارد. اشاره شد که ما از سرنوشت کشیدن یا نکشیدن نقاشی مورد نظر در داستان گوگول هیچ اطلاعی نداریم، اما یک نکتهی دیگر این وسط وجود دارد؛ پیرمرد دستفروش داستان گوگول، تریاک مورد نظر را در داخل یک «کوزه» به دست پیسکاریوف میدهد: «ایرانی بیرون رفت و با یک کوزهی کوچکی که از مایع تیرهای پر بود برگشت»! ص۷۵
حتی اگر مسالهی کوزه را به کلی فراموش کنیم، تصویری که پیرمرد دستفروش گوگول به پیسکاریوف سفارش میدهد، شباهت خیره کنندهای به تصویری دارد که نقاش روی قلمدانساز هدایت در تمام عمر خود روی قلمدانها کشیده بود و در آن لحظهی عجیب هم از لابهلای سوراخ هواخور رف به چشم خود دیده بود:
«دیدم در صحرای پشت اطاقم پیرمردی قوز کرده زیر درخت سروی نشسته بود و یک دختر جوان، نه، یک فرشتهی آسمانی جلوی او ایستاده، خم شده بود و با دست راستش گل نیلوفر کبودی به او تعارف میکرد، در حالی که پیرمرد ناخن انگشت سبابهی دست چپش را میجوید».
البته پیرمرد روی جلد قلمدان در حال چپق کشیدن نیست، اما به هر حال میدانیم که او دقیقا همان پیرمرد خنزرپنزری آشناست و دستکم از این نظر همکار صنف پیرمرد دستفروش داستان گوگول به حساب میآید.
* پایانبندی
از اینجا به بعد، داستان گوگول دیگر چندان شباهتی به سرنوشت داستان هدایت ندارد. پیسکاریوف بینوا که از قانع کردن معشوق خود به توبهکاری مأیوس میشود در تنهایی و انزوا رگ خودش را میزند و میمیرد. قهرمان داستان هدایت اما به جای خودش، معشوق لکاته را با گزلیک از پای در میآورد. شاید تنها شباهت دیگری که بتوان در پایانبندی داستان گوگول با روایت بوفکور پیدا کرد، تحول بزرگ در نگاه راوی گوگول نسبت به بلوار نیفسکی است. در واقع، او که در مقدمهی مفصل خود تصویری درخشان و ستایشآمیز از بلوار نیفسکی ارائه داده بود، پس از تعریف کردن سرنوشت دو قهرمان خود، در سطرهای پایانی به کلی نگاهی منزجر نسبت به بلوار و حتی عابران او از خود بروز میدهد؛ گویی او نیز در نهایت به همان نفرت قهرمان بوفکور از جهان «رجّالهها» رسیده است.
گوگول داستان بلوار نیفسکی را در سال ۱۸۳۵م.، یعنی حدود ۷۰سال پیش از تولد هدایت منتشر کرده بود. من از سابقهی ترجمهی داستان به فارسی اطلاعی ندارم، اما شواهد و نشانههایی که شرح آن رفت سبب میشود این احتمال را بسیار جدی بگیرم که هدایت دستکم در اروپا موفق شده باشد نسخهای از ترجمهی این داستان به زبانهای فرانسوی یا حتی انگلیسی را بخواند.
پینوشت:
* تمامی ارجاعات به داستان «بلوار نیفسکی»، متعلق است به کتاب «یادداشتهای یک دیوانه»، با ترجمهی خشایار دیهیمی، نشر نی، چاپ دوازدهم، ۱۳۹۲