چرا ایران را طلاق میدهند؟
آرمان امیری
نخست: یک گزارش آماری ساده
هواداران فوتبال در انگلستان را دوآتشهترین هواداران جهان میدانند و اغراق نیست اگر بگوییم فوتبال برای انگلیسیها به نوعی با هویت ملیشان پیوند خورده است. با این حال، پژوهشهای فراوانی نشان میدهد که اغلب آنها حتی در زمینهی فوتبال هم اولویت نخست را به تیم ملی کشورشان نمیدهند. نتایج یک نظرسنجی نشان میدهد که ۶۳درصد هواداران فوتبال انگلستان، اولویت اول را به باشگاه خودشان میدهند، ۲۳درصد بین باشگاه و تیم ملی یک توازن قائل هستند، و تنها ۱۴درصد هواداران این کشور تیم ملی را به باشگاه خودشان ترجیح میدهند. (گزارشی از نتایج این پژوهش را از اینجا ببینید)
این آمار فقط از میان هواداران فوتبالی به دست آمده و شامل بخشی از شهروندان که اصلا به فوتبال علاقهای ندارند نمیشود. بدین ترتیب، اصلا نیاز به نبوغ خاصی برای یک تحلیلگر نیست که نتیجه بگیرد: «اگر میان حمایت از تیم ملی، با بخشی دیگر از اولویتهای اجتماعی/اقتصادی یا سیاسی شهروندان انگلستان رقابتی ایجاد شود، نتیجهی کار تا چه میزان به زیان تیم ملی فوتبال خواهد بود».

دوم: منافعی در دل ویترین اقلیت
در جوامع رانتیری همچون کشور ما، هرگاه موضعگیریهای یک چهرهی سیاسی، اجتماع یا حتی فرهنگی و ورزشی به مواضع رسمی حکومت نزدیک میشود، شائبهی رایجی پیش میآید که احتمالا این افراد وابستگی مالی یا رانتی به حکومت دارند؛ اما اگر شواهد کافی برای مخالفت این افراد با حاکمیت سیاسی وجود داشته باشد، بسیاری از ناظران دچار آشفتگی تحلیلی میشوند: چرا کسی که خودش قربانی وضعیت موجود است، مواضعی در دفاع از تداوم وضعیت موجود اتخاذ میکند؟
برخی سعی میکنند تا با الگوهای روانشناسی، چنین وضعیتی را در مدلهایی همچون «سندروم استکهلم» توضیح دهند. یعنی یک بحران روانشناسی که در آن قربانی، به آزارگر خود احساس شیفتگی و تمایل پیدا میکند. من اما در تحلیلی سیاسی، ایراد کار را در تصور تقلیلگرایانه از مصداق «وضعیت موجود» جستجو میکنم. جایی که ما، تنها تجسم از وضعیت موجود را در حاکمیت سیاسی مستقر خلاصه میکنیم و این در حالی است که هر حاکمیت سیاسی، به نوعی جامعهی مدنی خودش را هم تعیین میکند.
جامعهی مدنی بنابر تعریف اساسا مرزهایش بیرون از حاکمیت تعیین میشود، اما چون این حاکمیت است که در نهایت مرزهای رسمی یک جامعه را تعیین میکند، خواسته یا ناخواسته، جامعهی مدنی حتی در شکل منتقد خودش هم در نهایت وامدار و برساختهی حکومت است. در واقع، به همان میزان که مناصب پر سود حکومتی به انحصار یک قشر خاص در میآیند، برخی دیگر از موقعیتها که حامل شأنیت و وجاهت اجتماعی هستند نیز وضعیت انحصاری به خود میگیرند: جایگاه انحصاری متفکر منتقد، موقعیت انحصاری نخبگان محذوف اجتماعی، یا حتی عجیبتر از همه، وضعیت انحصاری یک تبعیدی یا زندانی سیاسی!
سوم: چرا ایران را طلاق میدهند؟
علی شکوریراد، در واکنش به اتفاقات اخیر توییتی کرده بدین مضمون که منتقدان تیم ملی فوتبال «هموطن» ما نیستند. یک فعال ارشد سیاسی، میتوانست با کمک اعضای حزبش در پاسخ به چرایی اعتراضات اخیر، تحلیلی در سطح گزارش آماری بند نخست این نوشته ارائه کند؛ اما آقای شکوری راد که سال ۸۴ پشت بلندگوی انتخاباتی شعار «ایران برای همهی ایرانیان است» را فریاد میزد، به همین سادگی بخش بزرگی از جامعهی ایرانی را از افتخار هموطنی با خودشان محروم میکنند.
جالب اینکه در همین روزها چند نفر دیگر هم مواضعی مشابه گرفتند. اول یک خبرنگار لندننشین به کل با «ایران» خداحافظی کرد. پس از آن، رهبر خودخواندهی «جبههی چهارم» که قرار بود در مقابل بالاترین خشونتها مقاومت کرده و حتی فراتر از گاندی عمل کند، در مواجهه با چند کامنت در فضای مجازی اعلام کرد به کل از جامعهی ایرانی ناامید شده و میخواهد به سمرقند و کربلا برود! در نهایت، فیلسوف مولویست تبعیدی هم شتابان از راه رسید و همهی «خفاشگان» را به باد فحش گرفت تا از کربلایی گاندی سمرقندی دلجویی کند.
چرا همهی این افراد به ناگاه و با این سرعت تصمیم گرفتهان که یا خودشان از ایرانی بودن استعفا بدهند یا باقی جامعهی معترضین را از هویت ملی اخراج کنند؟ به باور من، پاسخ را باید در همان ساحت دوگانهی اجتماع، و در نتیجه کارکردهای دوگانهی انقلاب جستجو کرد. خصلت انقلاب همین است که تحول را از دل جامعه آغاز میکند. یعنی نه تنها ساختار قدرت سیاسی، بلکه کل ساختار هژمون بر فضای اجتماعی را نیز متلاشی میکند. ارزشها به سرعت از اعتبار میافتند و گاه به ضدارزش بدل میشوند. چهرهها دگرگون میشوند و نور صحنه به سیمای بخشهای جدیدی از جامعه تابیده میشود که تا پیش از این نادیده گرفته میشدند. دیگر حتی زندانی سیاسی مدال افتخاری اما انحصاری یک گروه خاص نیست، جامعه به ناگاه به خاطر میآورد که چه تعداد پرشماری از شهرونداناش ای بسا دهها برابر هزینه دادهاند اما راهی به گعدهی انحصاری رسانههای جامعهی مدنی رسمی نداشتهاند.
اینجاست که به فراخور تحول در گفتمان حاکم بر جامعهی مدنی جدید، چهرههای جدید ظهور پیدا میکنند و نماد میشوند، ادبیات تازهای از راه میرسد و شعارها و مطالبات تازهای با خود میآورد، ارزشها و معیارها به کل دگرگون میشوند و به ناگاه ابتذال وضعیت پیشین رسوا میشود: پوسیدگی اندیشههای فیلسوف کهن در ابتذال کلام منحطش هویدا میشود. برهوت ذهن منتقد خودخوانده در بطالت نسخههای بیمعنایش بروز مییابد. کلیشههای تبلیغاتی در زبان خبرنگار پیشرو یادآور پروپاگاندای ماشین سرکوب میشود و سیاستمداری که مدعی شعار «ایران برای همهی ایرانیان» بود، برای خودش مسوولیت سلب تابعیت از شهروندان قائل میشود!
همهی اینها یعنی، کورهی انقلاب اجتماعی، خیلی زودتر از آنکه ماشین آهنین حکومتی را ذوب کند، ارکان یک جامعهی مدنی رانتی، آکواریومی، مصنوعی و البته پوسیده را متلاشی کرده است. در واقع اینان نیستند که با این بیانیههای از سر استیصال جامعهجدید برآمده از انقلاب را طلاق میدهند؛ بلکه این انقلاب است که پیشاپیش تفالههایشان را به بیرون پرتاب کرده، و همهشان را در موقعیت قمارباز بازندهای قرار داده که فقط میتواند بگوید: به ...!