A28

A28

آرمان امیری


همچنین او پهلوان مقدس دین رسمی است. کمربسته‌ی زرتشت است و بنابر لطف الاهی/آسمانی اوست که رویین‌تن شده و مقام مروج و مدافع مذهب رسمی را به دست آورده است. علاوه‌بر آن، اسفندیار، حامل فرمان پادشاهی است، یعنی در نقش مجری قانون ظاهر شده است. آن هم نه قانون، در معنای منفور و بی‌اجر و قرب امروزین. قانونی که اسفندیار نمایندگی‌اش می‌کند، همان است که «چه فرمان ایزد، چه فرمان شاه». این قانون، در عین حال که بالاترین فرمان زمینی و این‌جهانی است، ودیعه‌ای آسمانی نیز هست. پیوندی است میان عالم لاهوت و ناسوت، و تجسمی از درهم‌تنیدگی دین و دولت، در نسخه‌ی به ظاهر آرمانی‌شده‌ی ذهنیت ایرانی.

در نقطه‌ی مقابل اما، رستمی قرار دارد که در تک‌تک نقاط قوت اسفندیار، نقطه‌ی ضعف مطلق به حساب می‌آید! رستم «بد‌دین» است! یعنی به دین رسمی دولت ایران (که در زمان گشتاسپ و اسفندیار به زرشتی تغییر کرده) ایمان نیاورده و در واقع کافر است. از سوی دیگر، او نه تنها نسبی از پادشاهان ایرانی نبرده، بلکه به نوعی نواده‌ی «ضحاک» است! منفورترین حاکم مستبد شاهنامه که تباری غیرایرانی (احتمالا از اعراب یمن) داشت و دوران سلطنت خونین‌ش در ایران، تنها با یک انقلاب ملی به پایان رسید. با چنین نژاد آلوده و تبار مخدوش و آیین کفرآمیزی، رستم به هیچ یک از آرمان‌های اندیشه‌ی ایرانی شباهت ندارد، مگر آن آرمانی که فردوسی به تنهایی زنده‌اش می‌کند و در صدر می‌نشاند: «آزادی»!

تراژدی دقیقا در همین نقطه آغاز می‌شود: «تقابل تاریخی قانون با آزادی»! قانون‌گرایی اسفندیار چنان مطلق است که او علی‌رغم میل خود و دانشی که بر بی‌مبنایی فرمان شاه دارد، امکانی برای تخطی از «نص صریح قانون» قائل نیست. خودش در برابر رستم از این فرمان ابراز شرمندگی می‌کند و تضمین می‌دهد که به محض رسیدن به پایتخت واسطه‌ی آزادی رستم شود، حتی وعده می‌دهد که تمام کشور را به دست او بسپارد، اما لازم می‌داند که فرمان شاه دقیقا همان‌گونه که صادر شده اجرا شود: «اجرای بدون تنازل قانون»!

رستم هم مشروعیت فرمان شاه (در حکم قانون) را می‌پذیرد و تایید می‌کند. او علی‌رغم اینکه هیچ خطایی مرتکب نشده، قبول می‌کند که بدون مقاومت خودش را تسلیم اسفندیار و پادشاه کند، فقط با یک قید کوچک: «بدون بند!»

 

گر این تیزی از مغز بیرون کنی                       بکوشی و بر دیو افسون کنی
ز من هرچ خواهی تو فرمان کنم                    به دیدار تو رامش جان کنم
مگر بند کز بند عاری بود                                   شکستی بود زشت کاری بود
نبیند مرا زنده با بند کس                                  که روشن روانم برینست و بس

 

قانون‌خواهی اسفندیار چنان در کمال مطلق قرار دارد که نه تنها نمی‌تواند از جزیی‌ترین مفاد حکم پادشاه تخطی کند، بلکه اساسا تن سپردن به متن قانون را چنان باعث افتخار می‌داند که حتی اگر به بند و زنجیر هم منتهی شود مایه‌ی ننگ نیست:


تو خود بند بر پای نه بی‌درنگ                نباشد ز بند شهنشاه ننگ

 

اما آزادی‌خواهی رستم هم دقیقا به همین میزان مطلق و خدشه‌ناپذیر است، ولو آنکه نه تنها با قانون، که با کل دین و آیین و جهان و گینی در تضاد قرار گیرد:

 

 

چه نازی بدین تاج گشتاسپی                        بدین تازه آیین لهراسپی
که گوید برو دست رستم ببند                         نبندد مرا دست چرخ بلند
که گر چرخ گوید مراکاین نیوش                به گرز گرانش بمالم دو گوش

 

به نوعی شاید بتوان گفت که از نگاه رستم، «آزادی»، یکی از «حقوق طبیعی» خودش است که هیچ قانون و دینی نمی‌تواند علیه آن حکمی صادر کند.

فرجام کار را البته می‌دانیم، اما مهم نص داستان نیست. به باورم، آنچه می‌تواند ما را در یک نتیجه‌گیری تاریخی کمک کند، نوعی هم‌دستی خاموش میان فردوسی و توده‌ی ایرانیانی است که از پی ده قرن، قهرمان برگزیده‌ی شاهنامه را انتخاب کرده‌اند. البته که مرگ اسفندیار تراژیک است و فردوسی نیز در ستایش او و مرثیه‌سرایی در سوگش سنگ‌تمام می‌گذارد، اما همینجا می‌توان پرسید: در نهایت، فردوسی، یا میلیون‌ها ایرانی مخاطب او، کدام قهرمان را به دیگری برتری دادند و نماد قهرمان ملی خود انتخاب کردند؟

این‌شیوه از بررسی، یک پای در دل متن دارد (که علی‌رغم تلاش فردوسی برای نمایش بی‌طرفی، در نهایت می‌توان فهمید که دلش بیشتر با رستم است) و یک پای در فرامتن، یا بسترهای تاریخی که طی قرن‌ها اثر خود را به جای گذاشته‌اند. ما امروز می‌توانیم داوری کنیم که چه فردوسی دوست داشته باشد و چه نداشته باشد، توده‌ی ایرانیان، در نهایت، آن پهلوانی را انتخاب نکردند که نماد فره‌ایزدی، نسب پادشاهی، فرمان حکومتی و قانون‌گرایی ناب بود. اگر با من موافق باشید که در نهایت این رستم بود که در اعماق روح ایرانیان نشست کرد و نمادی از قهرمان ملی و پشت‌وپناه ایرانیان بدل شد، پس باید اعتراف کنیم که ملاک این انتخاب تاریخی و اسطوره‌ای، نه نژاد و تبار رستم، نه دین و آیین رسمی مملکت، نه سر سپردن به آن اصول «خداشاهی» معروف، بلکه تنها و تنها روح آزادگی و ای بسا طغیان‌گری رستم در برابر تمامی این نمادهای رسمی بود.

 

پی‌نوشت:

۱- نخست اینکه این روایت از رستم را می‌توان با آن ادعای محمدحسین مهدویان مقایسه کرد که مدعی بود فردوسی هم در شاهنامه رویکرد فاشیستی داشته است! کدام اسطوره می‌توان اینچنین درخشان برترین پهلوان مردمی‌اش را از قید تمامی وابستگی‌های نژادی و مذهبی رها کند و بر ذات انسانیت و آزادگی او تاکید کند؟

۲- این عنصر آزادی و آزادگی آشکاری که در شخصیت رستم قابل تشخیص است، از نگاه من یکی از آن اجزای «پویا» در سنّت فکری ایرانیان است که قابلیت پی‌گیری و بازخوانی بسیار مناسبی برای نیازهای امروز جامعه‌ی ما دارد. به همین ترتیب که مشخص است به هیچ وجه قابل توضیح در منطق استاتیک و محافظه‌کار «سنّت ایرانشهری»، با مختصات مورد نظر طباطبایی را ندارد، اگر نگوییم آشکارا در تقابل با آن ادعاهای مبتنی بر «خداشاهی» قرار دارد.


Report Page