A life we never lived
Taekookvlandخستگی یه حالت جسمی بود؟ سوالی که تهیونگ هر روز صبح به محض بیدار شدن؛ موقع مسواک زدن، نوشیدن قهوه، پوشیدن کت و شلوار، رانندگی، قدم زدن تو راهروهای شرکت و حتی خوردن ناهار از خودش میپرسید و جایی در اعماق وجودش میدونست که جواب بله نیست! خستگی یه حالت روحی بود که درست، مثل کرمی که به قصد نابودی درخت سیب به باغ میاد، وارد روحش شده و بیمارش کرده بود.
روی کاناپه رها شد و بدون اینکه حتی زحمت باز کردن بند کفشها یا بیرون کشیدن پیراهن چروکی که تمام روز به تن داشت رو به خودش بده، چشمهاش رو بست. چشمهاش رو بست و توجه نکرد که عطر قهوه میاد یا نه؟ اجاق گاز روشنه یا پنجره بازه؟ شیر آب محکم بسته شده یا در قفله؟ فقط خوابید و در اندک ثانیههای باقی مونده قبل از خاموش شدن مغزش، به روحش التماس کرد که وقتی بیدار میشه کمی سرحالتر باشه!
به خواب رفت و نشنید صدای قدمهای شمرده و آروم پسری رو که آهسته کلید رو توی قفل چرخوند و به نرمی نفس کشیدن یه نوزاد، نزدیکش اومد تا مطمئن بشه که نامزدش اصلاً زندهست یا نه.
"مطمئنم باز هم تمام روز تو اون جلسههای عذابآور شرکت و سعی کرده اضافه کار بگیره!"
جوری که فقط خودش بشنوه، زمزمه کرد و لبخند کمرنگی به روی مردی که حتی تو عالم خواب و خستگی هم زیبا بنظر میرسید، زد.
خودش رو به آشپزخونه رسوند و سعی کرد چیزی برای خوردن پیدا کنه اما مطمئن بود از آخرینباری که چیزی تو اون مکان پخته و خورده شده، ماهها میگذره!
پا به زمین کوبید و سعی کرد تمرکز کنه؛ باید به یاد میآورد که سالها قبل، وقتی تازه با هم آشنا شده بودن، تهیونگ رامیونها رو کجا پنهان میکرد تا هماتاقی دیوونهاش اونها رو پیدا نکنه و نخوره.
مرد روی کاناپه تکونی خورد و جونگکوک اخم کرد:
"خواهش میکنم... باید یه چیزی برات آماده کنم، باید یه چیزی بخوری!"
به سمتش رفت و برای چند لحظه کوتاه بدون اینکه چندان بهش نزدیک بشه و چندان ازش دور باشه، فقط بهش نگاه و جایی در اعماق ذهنش باهاش حرف زد:
"اگه بیدارت کنم، تو دیگه نمیخوابی و میخوای تا صبح بیدار بمونی و با من حرف بزنی..."
سر چرخوند و با عذاب وجدان به آشپزخونه نگاه کرد. چطور جزئیات رو از یاد برده بود؟ چطور اینقدر زود خاطرات قدیمیشون از ذهنش پاک شده بود؟ لعنتی به خودش فرستاد و بعد از فوت کردن دسته موی لجوجی که مرتباً راه نگاهش رو سد میکرد به بالا، به سمت آشپزخونه رفت:
"میدونی چیه؟ پیدات میکنم عوضی!"
به آهستگی بادی که نیمهشب از لابهلای شیارهای کوچک پنجره قدیمی آپارتمانشون به داخل میخزید، کابینتها رو باز و بسته و در نهایت پیداش کرد! خوشمزهٔ کوچولویی که قرار بود شکمهاشون رو به یه پارتی کوتاه دعوت کنه.
با احتیاط اجاق گاز رو روشن و محتویات بسته رامیون رو در اعماق آبی که میجوشید رها کرد و مشتاقانه بهش زل زد تا آماده بشه. میدونست فقط چند دقیقه تا شروع مهمونی باقی مونده پس چرا از این زمان کوتاه برای تماشای مردش استفاده نمیکرد؟
جلو رفت و روی میز چوبیای که ماهها پیش قبل از اینکه همه چیز شروع به خراب شدن کنه، با هم انتخاب کرده بودن، نشست و غرق چهرهای شد که میدونست چقدر تلاش میکنه تا دوباره زندگیشون رو پس بگیره... شادیهاشون رو.
"دوست دارم..."
زمزمه کرد و به موهای نیمه بلند و تیره تهیونگ که گوشها و گردنش رو پوشونده بودن، چشم دوخت:
"خستهای، نه؟ همش تقصیر منه... میدونم و متأسفم، متأسفم و عاشقتم حتی اگه نتونم با صدای بلند و هر روز بگمش."
مسیر نگاهش به سمت قابلمه کوچکی که همزمان با جوشش آب و محتویات داخلش در لرزش بود، افتاد و تازه به یاد آورد که احتمالاً پخته پس به قدمهاش سرعت بخشید و چیزی نگذشت که شعله آبی رنگ خاموش و رامیون پخته شده تو ظرف ریخته شد.
رد بخارهای پرحرارتی که درست مثل روباههایی که از دست شکارچی فرار میکنن به هر سمت میرفتن، خبر از داغ بودن غذا میداد پس اون رو روی میز قرار داد و برای آخرینبار بهش نگاه کرد. لبخندی زد و چشمهاش درخشید؛ نفس عمیقش رو رها کرد و همزمان با خم شدن به سمت مرد، بوسه کوتاهی روی گونهاش گذاشت و تهیونگ، چشمهاش رو باز کرد!
"سلام پسر..."
"هیونگ... کی اومدی؟ من-من... فکر کنم... فکر کنم خوابم برده بود، نه؟ ساعت چنده؟"
مرد بزرگتر اخم کمرنگی کرد و چشم چرخوند:
"اول غذا، بعدش کار! باشه تهیونگ؟"
سر جاش نشست و موهاش رو به هم ریخت بلکه از حجم سروصداهای توی سرش کم بشه:
"اما برای فردا یه پروژه مهم داریم که باید..."
"هی!"
یونگی اینبار رسماً غرید:
"بشین سرجات و غذات رو بخور. خوب میدونم که دو سوم روز رو کار میکنی و چند ساعت باقی مونده رو میری بیمارستان پس... محض رضای خدا، غذات رو بخور تهیونگ، دوست ندارم وقتی جونگکوک بیدار میشه تو رو نشناسه!"
"اما پول..."
"قرار نیست تا ابد طول بکشه، بالاخره پول عملش رو به حساب اون دکتر احمق واریز میکنیم و بیدار میشه، باشه؟"
"باشه هیونگ اما..."
چشم غره مرد بزرگتر به ظرف رامیون اشاره کرد پس حرفش رو قطع و بعد از اینکه کمی ازش خورد، ادامه داد:
"خواب دیدم که اینجا بود و برام شام درست میکرد، که منو بوسید و گفت خیلی دوستم داره. اون دوستم داره هیونگ، نه؟ وقتی بیدار بشه دوباره همه چیز درست میشه و میخندیم، نه؟"
بغض به گلوش چنگ انداخت پس کودکانه سعی کرد با خوردن کمی از غذای مقابلش، پنهانش کنه اما یونگی خوب میدونست که تهیونگ؛ تمام روز و گاهی شب رو کار میکنه تا بتونه پول بیشتری به دست بیاره، که خستگی رو به جون میخره تا پسر رو پس بگیره، که روحش زانو زده اما قلبش، هنوز ایستاده!
"بیدار میشه، نه؟"
"بیدار میشه، قول میدم که بیدار میشه..."
اما نمیشد، قرار نبود بیدار بشه چون روحش همین الان هم برای خداحافظی به اونجا اومده؛ گونه مرد رو بوسیده و حالا، گوشهای ایستاده بود و برای آخرینبار بهش نگاه میکرد تا برای همیشه بره و با خستگیهاش، تنهاش بذاره.