A Sunny Day In New York pt: 2

A Sunny Day In New York pt: 2

UtaMoon || channel: @SKZSEXY

یک روز قبل از ملاقات هیونجین و جونگین، زمان حال


"چرا بعد از چهار سال برگشتی؟"

چان گفت و کمی از چای سیاه داخل فنجون نوشید.

میدونست قرار بود سوال پیچ بشه، میدونست جونگین برای چان مثل برادر کوچک‌تری بود که همیشه از داشتنش محروم بود. حالا کسی پیدا شده بود که به وجود چان تو زندگیش نیاز داشت و چان از هیچ‌چیزی براش فروگذار نمی‌کرد.

هیونجین پوزخندی زد، دستی به صورتش کشید و گفت:

"تو همیشه فقط حرف میزنی، هیچوقت مرد عمل نبودی. تو همیشه به فکر دردونه‌ات بودی، در حالی که دردونه تو برای من از کل دنیا ارزشمندتر بود."

چان سیگاری روشن کرد و کامی ازش گرفت، روی صندلی چرم مشکی رنگش، پشت میز بزرگش نشسته بود و از اینکه نمیتونست غروب آفتاب رو از پشت شیشه‌های دفترش تماشا کنه، ناراحت بود. رنگ‌های بنفش و صورتی تمام اتاقش رو روشن کرده بودن.

"چی میخوای بگی؟"

چان گفت و کام دوم رو گرفت.

هیونجین با چشم‌های ریز شده‌اش بهش نگاه میکرد و با تمام وجود خودش رو کنترل میکرد تا خشم چندین ساله‌ای که ازش داشت رو سرش خالی نکنه.

"می‌خوام بگم تو فقط ادعا میکنی، فقط دوست داری اسمت همه‌جا بچرخه. من احمق بودم که تو رو بزرگتر خودم میدونستم."

از روی صندلی بلند شد، تک دکمه‌ی پیراهنش رو بست و درحالی که به سمت در حرکت میکرد گفت:

"من بالاخره رمز ورود یا هر کوفتی که شماها بهش میگید رو میفهمم، مطمئن باش بعدش برای دیدنش لحظه‌ای درنگ نمیکنم."

به در رسید، دستگیره‌ی در رو چرخوند اما با حرف چان سر جاش ثابت موند.

"بگو بازکات می‌خوای، نحوه‌ی پرداختش برای هرکس متفاوته و باید هرچی میگه گوش کنی."

هیونجین برگشت و بهش نگاه کرد. آسمون پشت سرش میتونست مجذوب کننده باشه، اگه میدونست هیونگ قدیمی خودش برنگشته. چان اینطور خودش رو نشون میداد و هیونجین میدونست چطوری حرف بزنه تا اون رو از جلد ساختگی خودش خارج کنه.

هیونجین لبخندی زد و گفت:

"ممنون هیونگ، همه‌چیز قراره درست بشه."

از در خارج شد، به هنگام خروجش چان داد زد:

"به نفعته وقتی رفتی پیشش هیچ اسمی از من نبری!"



۱۳ جولای ۲۰۲۰، زمان گذشته

"منظورت چیه؟"

بالاخره چیزی گفت، ضربان قلبش رو حس نمی‌کرد و دلش نمی‌خواست چیزی که می‌شنید رو باور کنه.

"منظورت چیه...که..."

حتی توانایی تموم کردن جمله‌اش رو نداشت، درست وقتی‌که فکر میکرد زندگی روی خوشی بهش نشون میداد، اون روی خوش جونگین رو شکست و قلبش رو تکه‌تکه کرد.

"اره، ما باید جدا شیم. تو باید به درست برسی من هم به کارام."

سینه‌اش بالا پایین میشد و پلک‌های خیسش به اشک‌های ملتمس اجازه‌ی ریختن نمیدادن.

کار؟ هیونجین واقعا نمی‌خواست اون رو به خاطر کارش ترک کنه، میخواست؟

به رفتن قدم برداشت، اما دست جونگین محکم دور بازوش حلقه شد و اون رو نگه داشت.

"کار؟ چرت‌و‌پرت نگو! اگه چیزی شده میتونیم باهم حلش کنیم، اگه مشکلی داری میتونیم باهم حلش کنیم. مهم نیست چی شده، من‌‌‌..."

هیونجین با صدای بلند حرفش رو قطع کرد و گفت:

"تو مانع کارم میشی، تو من رو عقب میکشی و نمیزاری پیشرفت کنم. نمیخوای ببینی؟ اینقدر خودخواهی؟"

اون حرف‌ها، از ته قلبش بودن...؟ چشم‌هاش که اینطور میگفتن! مردمک چشم‌هاش تیره‌تر از همیشه بهش نگاه میکردن و زبونش به تلخی قلبش رو میشکوند. اون جدی بود و دیگه جونگین رو نمی‌خواست!

نفسش رو بیرون داد، دستش از دور بازوی هیونجین باز شد و همراه نگاهش به پایین افتاد. جونگین همراه تماشای نمو، اشک می‌ریخت و هیچ فراری از نگاه هیونجین نداشت. اما حالا نگاه هیونجین برای اشک‌هاش محرم نبود و آغوشش، خونه‌ی بغض‌های گاه و بیگاهش نبود.

در حالی که به نقطه‌ی نامعلومی خیره شده بود گفت:

"امشب هم برگرد خوابگاه، بعداً برات یه جای بهتر پیدا میکنم."

جونگین دست‌هاشو مشت کرده بود. آسمون رعد و برق میزد و برای بارندگی اماده‌ میشد، درست مثل چشم‌های جونگین. اما جونگین اولین کسی بود که بارش رو شروع کرد. موهای بنفش رنگی که به سمت بالا حالت گرفته بودن، با هر قطره‌ی بارون حالت خودشو رو از دست میدادن و روی صورتش می‌افتادن.

"به تو ربطی نداره!"

آخرین تلاش‌های جونگین برای پنهان کردن لرزش صداش و اشک‌هایی که بی وقفه پایین میومدن.

برگشت به سمت مسیری که ازش اومده بود و روی آسفالت خیس قدم برداشت.

"چی به من ربطی نداره، صبر کن!"

به سمتش قدم تند کرد و برای نگه داشتنش دستش رو گرفت. جونگین میتونست گرمای دستش رو حس کنه، آتیشی که در قلبش شروع شده بود حالا به دستش رسیده بود‌. دستش رو کشید و آزاد کرد.

"بهم دست نزن!"

با صدای بلند گفت، سرش رو بلند و به چشماش نگاه کرد.

"دارم میرم وسیله‌هامو از اون آپارتمان کوفتی جمع کنم."

با همون لحن گفت و به مسیرش ادامه داد، اما انگار اینطور ترک کردنش درست نبود. خودش رو می‌شناخت، اگه خشمش رو خالی نمی‌کرد ممکن بود بلای دیگه‌ای سرش بیاد. پس به سمتش برگشت، قدم تند کرد و بهش رسید. یقه‌اش رو داخل مشتش گرفت و اون رو به سمت خودش کشوند. آخرین باری که صورت‌هاشون اینقدر نزدیک هم شد، به بوسه‌ای طولانی ختم شد، اما این بار...

"دیگه هیچوقت جرات نکن بهم نزدیک شی!"

برای چند ثانیه به مردمک‌های بی‌حسش نگاه کرد. کی اینقدر سرد شدن؟

قطرات روی پلک‌هاش می‌افتادن و با شوری اشک‌هاش یکی میشدن. یقه‌اش رو رها کرد و ازش دور شد. هیونجین سرجاش ایستاده بود، سعی میکرد تا قلب خودش رو آروم و ذهن شلوغش رو ساکت کنه.

نمیتونست همینطوری جونگین رو رها کنه، هنوز اون شهر براش امن نبود و نمی‌خواست جونگین تمام مدت تحصیلش رو در خفا و یا با ترس و استرس سر کنه.

پارسال بود که جونگین برای نیویورک بورسیه گرفت. اون موقع هیونجین تمام زندگی‌اش رو جمع کرد تا همراه جونگین به نیویورک نقل مکان کنند. هیونجین هیچ وابستگی به کره نداشت، هیچ خانواده‌ای که بخواد دلتنگشون بشه و هیچ کاری که نتونه از راه دور انجام بده.

تو زندگی هیونجین فقط یک نفر برای دلتنگی و دوست داشتن وجود داشت و اون یک نفر هم جونگین بود.

اونها یک سال در آرامش کنار هم تو نیویورک زندگی کردن، یه زندگی رویایی که هر کسی آرزوش رو داشت. هیونجین داخل شرکت کار میکرد و جونگین تمام تمرکزش رو گذاشته بود روی درسش.

تا اینکه یک روز کابوس هیونجین برگشت!


کلید طلایی رنگش رو داخل قفل چرخوند و درو باز کرد، وارد خونه شد و بدون تعلل تمام متعلقاتش رو برداشت و داخل چمدون طوسی رنگش ریخت. لباس‌هارو بدون تا کردن داخل چمدون ریخت و همه رو جمع کرد، جعبه‌ای از داخل کمد در آورد و تمام کتاب‌های درسی‌اش رو داخل اونها جا کرد.

جدا شدن به همین راحتی ها نبود، جمع کردن و جابه‌جا کردن وسیله‌های جونگین کار دو روز بود و اون تمام این کارهارو با خشم و در عرض یک ساعت انجام داد.

بارون بی‌وقفه می‌بارید، شب تابستونی قشنگی که تصورش رو داشت، به درد عظیمی توی قلبش تبدیل شد. دیگه اشک نمی‌ریخت، نفس محکم جای اشک‌هاشو پر کرده بود، اما میدونست برای همیشه این شکلی نمیموند.

"آهای...کسی خونه‌ست!؟"

صدای مردی که کره‌ای صحبت می‌کرد داخل خونه پیچید، جونگین بهت زده از داخل اتاق به پذیرایی نگاه کرد. آب دهانش رو قورت داد و با قدم‌های شمرده از اتاق خارج شد‌. فراموش کرده بود در خونه رو پشت سرش ببنده!

"عِه، تو اینجایی! بچه‌ها، پسر هوانگ اینجاس!"

مرد که با پیرهن هاوایی جلوی در ایستاده بود، با پوزخندی گفت و صدای خنده‌ی پنج مرد دیگه‌ای که همراهش بودن بلند شد.

"چی میخواید؟ شما کی هستین!؟"

با ترس پرسید، اما قرار نبود لرزش صداش به گوش اونها برسه. مرد با قدم‌های آروم وارد خونه شد و وسط پذیرایی ایستاد.

"اووو، چرا اینطوری حرف میزنی؟ ناراحت میشم!"

مرد نسباتا مسن به نظر می‌رسید، سر کچلی داشت و با خلال دندانی بین لب‌هاش بازی میکرد. چهره‌ی خندونش رفته‌رفته درهم کشیده شد، اخم کرد و با صدایی ضخیم و بلند گفت:

"برو بگو هوانگ بی‌عرضه بیاد."

"هوانگ خونه نیست، برید بعدا بیاید."

به سمتشون قدم برداشت تا اونها رو از خونه بیرون کنه.

"زود باشید برید بیرون."

با صدای نسباتا بلندی گفت و قدم دیگه‌ای نزدیک شد.

"من تا پولم رو نگیرم جایی نمیرم."

مرد به طبع صداشو بلند کرد و فریاد کشید.

"بدهی پدرش به هیونجین هیچ ربطی نداره!"

"میخواست پسر هوانگ نباشه، تو منطق من ربط داره."

"دنیا به منطق تو نمیچرخه!"

مرد یقه‌ی جونگین رو داخل مشتش کشید و به صورتش نزدیک کرد:

"خیلی پرویی بچه، من به تو کاری ندارم، برو بگو اون هوانگ بیاد وگرنه کل خونه رو جمع میکنم میبرم، شاید یک چهارم پولم جور شد!"

جونگین مچ دست مرد رو گرفت تا شاید میتونست خودش و آزاد کنه...

"تو یه ولگرد بی سروپایی!"

درد داخل صورتش...

حس میکرد، مشت محکمی به صورتش خورده بود. یقه‌اش رها شده بود و زمین اون رو به آغوش خودش میکشید. قرار بود فقط زمین بخوره، اگر میز کوچک لب تیزی اونجا وجود نداشت تا محکم با سر جونگین برخورد کنه.

باز نگه‌داشتن چشم‌هایی که تار میدیدن غیر ممکن بود، شاید این، طوری که جونگین میمرد، مرگ برای عشق!



"میگن با ضربه‌ای که به سرش خورده ممکنه حافظه‌شو از دست بده."

چان در حالی که داخل راه‌روی بیمارستان راه میرفت، پشت تلفن صحبت میکرد.

از شدت استرس پوست کنار تمام انگشتانش رو جویده بود و حالا به ناخن‌هاش رسیده بود.

"نمی‌دونم، میگن عملش خوب بوده. باید منتظر باشیم تا بهوش بیاد."

برای چند لحظه سکوت کرد و گفت:

"نمی‌دونم هیونجین، لطفا بجای سوال‌پیچ کردنم خودت بیا اینجا ببین چه خبره."

با شنیدن حرف‌های هیونجین پشت تلفن، سرجاش میخکوب شد. براش مهم نبود اگه هیونجین نمیتونست پشت تلفن حرف بزنه و یا از شدت گریه و اضطراب نفسش بالا نمیومد، الان موقعیتی نبود که برای هیونجین دلسوزی کنه. فقط میدونست با چیزهایی که می‌شنید دلش میخواست سر به تنش نباشه.

"منظورت چیه بیمارستان نمیای؟ تو نمیتونی جونگین رو اینطوری رها کنی!"

سعی میکرد تا ولوم صداش رو پایین نگه داره، اما با چیزهایی که می‌شنید این کار انجام‌نشدنی بود‌.

"هیچ جدایی وجود نداره، جونگین به خاطر تو این اتفاق براش افتاده!"

اما مثل اینکه هیونجین یک دنده‌تر به نظر می‌رسید.

تلفن رو قطع کرد، نگاهش به نقطه‌ای خیره مونده بود. نمیتونست باور کنه چنین اتفاقی برای دو تا از مهم‌ترین آدم‌های زندگی‌اش افتاده باشه. همه‌چیز خراب شده بود، همه‌چیز بهم ریخته بود و کاری از دست چان بر نمیومد. فقط باید صبر میکرد.


۱۳ جولای ۲۰۲۰، زمان حال

ابرهای بارونی کل شهر رو پوشنده بودن. مغازه‌ها خیابان‌های شهر رو روشن میکردن و یک زندگی دیگه شروع میشد. شب زندگی خودش رو داشت، به خصوص یک شب بارونی در نیویورک.

دستاشو داخل جیبش فرو برده بود و قدم‌های بزرگی روی آسفالت‌ نمناک برمیداشت. گاهی زیرچشمی برمیگشت و به عقب نگاه میکرد، جونگین حتی لحظه‌ای ازش چشم برنمیداشت!

اما اون هرطور شده بود باید جونگین رو گم میکرد و به کارش می‌رسید. یک سال زندگی در نیویورک باعث شده بود تا به شناختی نسبی از شهر برسه، شاید هم پیچیدن تو کوچه‌ای که قبلا داخلش تهدید شده بود ایده‌‌ی بدی برای گم کردن جونگین نبود.

جونگین از عقب تمام حواسش به هیونجین بود، با اینکه هوا بارونی بود، اما به نظر میومد نیویورکی‌ها ترسی از بارون و خیس شدن نداشتن. نکته‌ی عجیب این بود که جونگین بارون شب رو ندیده بود و حتی یک چتر هم همراه خودش نیاورده بود، اما روح جونگین همراه بارون پیوند خورده بود.

هیونجین مشکی پوش بین جمعیت با سرعت زیادی راه می‌رفت، گذر کردن از بین اون آدم‌ها کار سختی بود اما هیونجین به راحتی از بین اونها ردمیشد. انگار الگوی خاصی برای جلو رفتن داشت. باید فاصله‌اش رو حفظ میکرد اما اگر به همین منوال پیش می‌رفت، قطعا هیونجین رو گم میکرد. پس به سرعتش اضافه کرد، اما هیونجین سریع‌تر و زرنگ‌تر از چیزی بود که نشون میداد. حالا اون ناپدید شده بود، جونگین مونده بود و شهر بزرگ و انبوه مردمی که داخلش زندگی می‌کردن.

داخل کوچه‌پس‌کوچه‌ها چرخید و چرخید تا مطمئن شد جونگین رو گم کرده. حالا فقط یک کار مونده بود، جلوگیری از فاجعه!

وارد خیابون اصلی شد و مسیرش رو به سمت رستورانی که چهار سال پیش قرار داشتن، گرفت. اونها نزدیک ساعت ۸ رستوران رو ترک میکردن. به ساعت مچی‌اش نگاه کرد، ساعتش خوابیده بود.

"ببخشید اقا، ساعت چنده؟"

از اولین رهگذری که از جلوش می‌گذشت پرسید و منتظر جواب ایستاد. مرد که کت پاییزی بلندی به تن داشت با خوش رویی به ساعتش نگاه کرد و جواب داد:

"هفت و چهل و پنج آقا!"

"خیلی ممنون."

مرد سرش رو تکون داد و هرکدوم به مسیر خودشون ادامه دادن. هیونجین یک ربع وقت داشت تا به رستوران برسه. اما اون نیازی به ۱۵ دقیقه نداشت، همینطور که به اطراف نگاه میکرد هیونجین و جونگین چهار سال پیش رو داخل یکی از رستوران‌های بر خیابون، از پشت شیشه‌ها دید.

با دقت بیشتری به اطراف نگاه کرد، اون ناخودآگاه به سمت این خیابون کشیده شده بود.

کمی پایین‌تر از رستوران منتظر ایستاده بود. قلبش دیوانه‌وار میکوبید و دستانش یخ کرده بودن. هیچ کاری رو بدون فکر انجام نمی‌داد، برای تمام اینها از قبل برنامه ریزی کرده بود و قدم بعدی‌ش رو به خوبی میدونست.

بالاخره از دور میز بلند شدن، همون‌طور که انتظار داشت، هیونجین، جونگین رو زودتر بیرون فرستاد و رفت تا قبض رو حساب کنه.

"هیونجین عوضی، حتی باهم شام خوردن و بعد بچه رو نابود کرد."

با خودش گفت و به نشونه تاسف برای خود قدیمی‌اش سر تکون داد. هیونجین معتقد بود آدم می‌تونه حتی یک ماه قبل هم نسبت به الان بچه‌تر و خام‌تر بوده باشه، چه برسه به چهار سال گذشته.

بعد از اینکه جونگین از رستوران خارج شد، کمی صبر کرد. ساعتش کار نمی‌کرد و نمیدونست چه مدت اون بیرون بود. پس فقط به حرف حس ششم‌ش گوش کرد و به سمتش قدم تند کرد.

صدای رعدوبرق داخل آسمون پیچیده بود، بارون هر لحظه شدت می‌گرفت‌.

هیونجین قبل از رسیدن بهش، نفس عمیقی کشید، دستش رو داخل حلقه‌ی دست جونگین فرو برد و با لبخندی بهش نگاه کرد.

"اومدی!"

جونگین با لبخندی بزرگ بهش گفت.

'هیونجین احمق.'

هیونجین با خودش فکر کرد، اما چیز دیگه‌ای به زبون آورد:

"اره، بیا بریم."

همراه هم به سمت جلو قدم برداشتن، هیونجین برگشت و با اضطراب به عقب نگاه کرد، هیونجین گذشته هنوز درگیر پرداخت بود.

"میشه گوشیتو بهم بدی؟"

دستش رو جلوی جونگین دراز کرد و منتظر موند.

"گوشیمو؟ بیا."

دستش رو داخل جیب شلوارش فرو برد و گوشی‌اش رو در آورد. هیونجین به محض گرفتنش، اون رو خاموش کرد و داخل جیب خودش نگه داشت.

"چیزی شده؟ چرا خاموشش کردی؟"

هیونجین برای هر کلمه‌ای که جونگین به زبون می‌اورد میتونست ساعت‌ها گریه کنه. اون پسر مهربون و ساده‌اش رو شکسته بود.

"چیزی نشده، بیا بریم."

حرف‌هایی که میخواست بهش بگه، قلب خودش رو می‌فشرد. اینها حرف‌هایی بودن که چهار سال پیش بهش گفته بود و حالا به چهار سال قبل برگشته بود. هیونجین دیگه اون هیونجین قبل نبود ولی جونگین...

اون پسری قلب از شکستنش بود.

با دقت به اطراف نگاه میکرد تا اثری از جونگین زمان حال نباشه.

"می‌دونی که من دوست دارم، مگه نه؟"

چیزی که هیونجین گفته بود حتی قلب خودش رو خالی میکرد، مدت زیادی بود این رو به جونگین نگفته بود.

جونگین بهت زده و با لبخندی به سمتی برگشت و گفت:

"می‌دونم، منم دوست دارم."

'دوستم داشتی.'

هیونجین نمیتونست جلوی افکار سرگردونش رو بعد از هر کلمه‌ی جونگین بگیره. محکم‌تر دستش رو دور دست جونگین پیچید و خودش رو بیشتر بهش چسبوند. بارون کم‌کم رو به تندی می‌رفت و مردم پناهگاهی برای جلوگیری از خیس شدن پیدا میکردن اما اونها همچنان به مسیر خودشون ادامه دادن.

"من تا حالا ناراحتت کردم؟"

هیونجین بدون اینکه بهش نگاه کنه پرسید‌.

"عزیزم چیزی شده؟"

"نه فقط... جواب بده."

حس عذاب وجدان اینکه قبلا هم ناراحتش کرده باشه، درد و بار بیشتری بود.

"نه، تو هیچوقت ناراحتم نکردی. میشه بهم بگی چرا اینقدر عجیب رفتار میکنی؟ تو رستوران چیزی شد؟"

"نه جونگین، چیزی نشده."

'فقط برای لمس دستت لحظه شماری میکنم، برای اینکه دوباره قلبم کنار قلب تو بتپه!'

اما هیچکدوم این کلمات رو به زبون نیاورد.

"میشه امشب نمو رو ببینیم؟"

نمو؟ هیونجین با چشم‌های درشت شده‌اش بهش نگاه کرد.

"چیزی شده؟"

"نه فقط...، دلم میخواد نمو ببینم."

"میبینیم، چیزی که تو دوست داری رو میبینیم. ولی قبلش یه چیزی باید بهت بگم."

به چهارراه رسیدن و پشت چراغ قرمز ایستادن، ماشین‌ها از گودال‌های پر آب گذر میکردن. چراغ‌های زرد رنگشون تمام خیابون رو روشن کرده بود. چراغ‌های سراسری و تابلو‌های روشن و رنگی که روی دیوارها نصب شده بودن.

"میگم، میخوای یه مدت خوابگاه زندگی کنی؟"

"خوابگاه؟ میگم یه‌چیزی شده!"

"چیزی نشده جونگین، فقط یه مدت برو خوابگاه. می‌دونی که، طلبکارهای بابام حتی اینجا هم پیدام کردن."

"جدی میگی؟ دیدیشون؟ کاریت کردن؟ بلایی سرت آوردن؟"

"نه نه، اصلا نگران نباش، هیچی نشده. فقط نمی‌خوام تو توی دیدشون باشی، قول میدم هرروز بیام ببینمت. وقتی بدهی رو صاف کردم یه خونه بهتر میگیرم، قول میدم دیگه هیچوقت از خودم جدات نکنم."

'میمردی همینو همون اول میگفتی؟ هیونجین احمق!'

"هیونگ من..."

روبه‌روش ایستاد. منتظر به چشم‌هاش نگاه کرد، چی میخواست بگه؟ ینی مشکلی داشت؟ برای همین میخواست نمو ببینه؟ چیزی شده بود؟

"هیونگ...من..."

همچنان که به جونگین نگاه میکرد، چهره‌ای آشنای دیگه‌ای نظرش رو جلب کرد. نباید این اتفاق می‌افتاد، جونگین نباید اونها رو پیدا میکرد.

"پیدات کردم!"

جونگینِ‌حال با دیدن هیونجین گفت و با لبخندی بهش نزدیک شد.

"چی شده هیونگ؟ چرا رنگت پرید؟"

جونگینِ‌گذشته با دیدن احوالات هیونجین، چیزی که میخواست بگه رو فراموش کرد، رد نگاه هیونجین رو گرفت. اما قبل از اینکه نگاهش روی خودش بنشینه، انگشت هیونجین روی صورتش نشست و اون رو به سمت خودش برگردوند.

حس میکرد قلبش نمی‌زد، هیونجین روبه‌روی جونگین، خودش، ایستاده بود. دستاشو گرفته بود و اجازه نمی‌داد تا جونگین زمان حال رو ملاقات کنه.

تیک‌تاک، تیک‌تاک...

"به من نگاه کن..."

هیونجین بدون اینکه نگاهش و از جونگینِ‌حال بگیره به زبون آورد.

"چیزی شده هیونگ؟"

تیک‌تاک، تیک‌تاک...

"امکان نداره..."

جونگین ناباورانه لب زد، هیونجین و ورژن قدیمی خودش؟

میتونست هجوم درد و غم رو روی قلبش حس کنه. حسی که فقط ردی ناآشنا ازش برای جونگین بجا مونده بود، حالا کاملا حس میکرد اون حس ناآشنا از کجا نشأت می‌گرفت.

تیک‌تاک، تیک‌تاک...

ساعت همینطور می‌گذشت و زمان فاجعه نزدیک میشد.

"جونگین، میری خوابگاه یا نه؟"

"درباره همین میخواستم باهات حرف بزنم!"

"چی؟"

هیونجین نگاهش رو به جونگین بین دستاش دوخت.

"منظورت چیه؟"


"من...من..."

جونگین احساس میکرد چیزی از قبل داره به یاد میاره، حس عشق، خوشحالی، جدایی، درد و غم. حس میکرد، دوباره، مثل روز اول.

"هیونگ من.."

"من دوست دارم!"

جونگین ۲۴ ساله، جمله‌ی جونگین ۲۰ ساله رو تموم کرد. زمان شکسته بود و اتفاق از بین رفته بود. جونگین وسط خیابون کنار هیونجین ایستاده بود، در حالی که تا الان باید سرش ضربه خورده باشه!

مردمک‌های هیونجین میلرزیدن، با شنیدن صدای جونگین، سرش رو به سمتش برگردوند. جونگین مثل روزی که ترکش کرده بود اشک می‌ریخت.

"من دوست دارم!"

برای بار دیگه تکرار کرد. همه‌جا تاریک شد.

شهر از بین رفت، چراغ‌ها، نور، روشنایی، گذشته و جونگین.

اشک می‌ریخت، از چشمانش اشک جاری شده بود و خودش هیچ نمیدونست. زیرلب هی تکرار میکرد دوست دارم.

هیونجین بین تاریکی، فقط به تنها نقطه‌ی روشنش نگاه میکرد. ترسیده بود و قلبش تند میزد.

"جونگین من..."

"بخواب."



نه تاریکی وجود داشت، نه خلا. پشت پلک‌هایش هیچی نمی‌دید، هیچی حس نمی‌کرد. شاید مرده بود، شاید هم توهمی بود که جونگین بهش القا کرده بود. تنها چیزی که می‌دونست، این بود که الان میتونست بیدار شه.

روی صندلی که به خواب رفته بود، از خواب بیدار شد. همون اتاق بود، همون اتاق قدیمیِ آبی رنگ. ماهی‌ها هنوز داخل آکواریوم تکون می‌خوردن.

از جاش بلند شد، رد نور زرد رنگ رو دنبال کرد، تک چراغ بالای میز جونگین روشن بود. جونگین پشت میز نشسته بود، کاری نمی‌کرد، چیزی نمی‌گفت. به نقطه‌ای خیره شده بود. دستانش بی‌جون روی پاهاش افتاده بودن.

روبه‌روی میز ایستاد، نور باعث میشد چهره‌اش واضح‌تر مشخص باشه.

جونگین با حس حضور هیونجین، برگه‌ای که روی میز بود رو به سمت هیونجین برگردوند.

"هزینه‌ی سفر، به مدت چهار سال نه عاشق میشید نه کسی عاشق شما میشه. وقتی که از اینجا خارج شدین، دیگه هیچوقت به اینجا برنگردین."

آروم لب زد، جون کافی برای صحبت کردن نداشت، همون‌طور که نشسته بود، بدون اینکه نگاهش رو از جایی که خیره بود بگیره، گفت.

هیونجین نفس عمیقی کشید، لب‌هاشو توی هم جمع کرد و گفت:

"اگه قراره دیگه هیچوقت تو زندگیم نباشی، ترجیح میدم هیچوقت این اتفاق نیوفته!"

هیونجین دولا شد، خودکاری که کنار کاغذ دراز کشیده بود رو بدست گرفت، بدون خواندن قراردارد، جایی که باید امضا میکرد رو امضا زد. همه‌چیز تموم شده بود.

جونگین از جاش بلند شد، هیونجین رو به سمت در خروجی راهنمایی کرد.

هنوز بهش نگاه نمی‌کرد، بهت زده به جایی خیره شده بود، شونه‌هاش افتاده بودن و تپشی احساس نمی‌کرد.

جلوی در منتظر ایستاد، همچنان که به پایین نگاه میکرد، به ادای احترام کمی خم شد و گفت:

"امیدوارم از سفرتون لذت برده باشید."

برای مدتی جلوش ایستاد و فقط بهش نگاه کرد. داغون به نظر می‌رسید، بازهم نتونسته بود چیزی رو درست کنه.

"متاسفم، بازم خراب کردم."

"خوش اومدین."

درو براش باز کرد و منتظر ایستاد. هیونجین نفس عمیقی کشید و مغازه رو ترک کرد.

نزدیک غروب بود، به ساعتش نگاه کرد، حدود دو ساعت از زمانی که سفر کرده بودن گذشته بود. همه‌چیز تموم شده بود، حتی شانس دومی که فکر میکرد داره.



چند روزی گذشته بود، جونگین در مغازه رو باز نکرده بود.

هیونجین هرروز به اونجا سر میزد تا از حال جونگین باخبر بشه، اما همیشه با در بسته و پرده‌های کشیده‌ی مغازه روبه‌رو میشد. جونگین آدمی نبود بلایی سر خودش بیاره، امیدوار بود خودش باعث نشده باشه تا جونگین بلایی سر خودش بیاره.

نگاهش رو از مغازه گرفت و به راهش ادامه داد. هنوز بیخیال شدن رو بلد نبود، طی این چند روز دنبال هزار راه برای برگشتن بود، شاد یکی از اونها جواب میداد.

با دستی که روی شونش نشست، برگشت. جونگین با لباس خواب روبه‌روش ایستاده بود.

"اینجا چیکار می‌کنی!؟"

"اون بالا زندگی میکنم!"

با دستش به ساختمانی که بالای مغازه قرار داشت اشاره کرد.

"هر روز میدیدمت اومدی رفتی."

هیونجین نگاهی به سر تا پای جونگین انداخت و گفت:

"میخواستم مطمئن شم حالت خوبه، الان که فهمیدم دیگه میرم."

"از قبل هم داشتی می‌رفتی."

درست می‌گفت، چند ساعتی میشد اونجا منتظر ایستاده بود، حالا دیگه وقت رفتن بود.

"درست میگی، متاسفم."

"چرا اون حرفی که چند روز پیش بهم زدی رو همون چهار سال پیش نگفتی؟"

"چون بچه بودم و احمق. فکر میکردم جدایی بهترین راهه. دلم نمی‌خواست فکرت درگیرم باشه، نمی‌دونستم این شکلی بیشتر ضربه میخوری."

سرش رو پایین انداخته بود و بهش نگاه نمی‌کرد. اما جونگین!

اون محکم سرش رو بالا نگاه داشته بود و بهش نگاه میکرد.

"فکر نمی‌کردم روزی از قابلیتت استفاده کنی، اما وقتی فهمیدم اینطوری به مردم کمک می‌کنی، نمیتونستم جلوی خودم و بگیرم تا برای باهم بودنمون کاری نکنم. حس میکنم اون هم کار احمقانه‌ای بود."

جونگین چیزی نمی‌گفت و هنوز بهش نگاه میکرد.

"من یه احمقم، منو ببخش."

"درسته، تو یه احمقی‌! و من می‌خوام به این احمق فرصت دوباره بدم!"

باور نمی‌کرد، چیزی که می‌شنید رو باور نمی‌کرد.

"قلبم یه چیزی می‌گفت، مغزم چیز دیگه. اما دلم میخواست به قلبم گوش کنم. پس من اینجام تا بهت فرصت دوباره بدم. چهار روز وقت داری تا کاری کنی عاشقت شم."

"چهار روز؟"

"اگه نمیخوای میرم..."

"نه نه، می‌خوام!"

جونگین سرجاش ایستاد، دستاشو داخل سینه‌اش گره کرد و گفت:

"چهار روز وقت داری، تمام تلاشت رو بکن."

برای بار آخر به چشماش نگاه کرد، و بعد مسیرش رو پیش گرفت و به سمت ساختمونش برگشت.

قلب هیونجین تند میکوبید، چشماش برق میزدن. باورش نمیشد بالاخره این اتفاق افتاده.

"پس تا چهار روز دیگه که تو به من بگی، من بهت میگم!"

با صدای بلندی گفت، فاصله‌ی بینشون به قدری نبود که صداشو نشنوه، اما هیونجین انتخاب کرده بود تا بلند بگه:

"من دوست دارم یانگ‌جونگین، دوست دارم."


Report Page