99% (Part 27)
Xookooهرکاری میکنی بکن؛ ولی هرگز دوباره به سمت چیزی که تو رو شکونده و از بین برده برنگرد.
Frank Ocean
بعد از کات کردنشون، جونگکوک قسم خورده بود که دیگه هیچوقت کاری به کارِ تهیونگ نداشته باشه؛ ولی الان اینجا بود و اجازه داده بود تا شونههاش، مرهمی برای گریههای بیامانِ پسر باشن.
حتی نمیدونست تهیونگ چرا داره گریه میکنه و چی اشکش رو درآورده و حقیقتا واسهاش دلیلش اهمیتی هم نداشت، فقط میخواست تهیونگ رو همینشکلی محکم بغل بگیره تا آروم بشه. با نگرانی به تهیونگی که پابرهنه روی زمینِ سرد ایستاده بود گفت:
- ح-حالت خوبه؟
تهیونگ که انگار تازه از خواب بیدار شده باشه، بهآرومی از بغلِ جونگکوک بیرون اومد و اشکهای صورتش رو با دستش پاک کرد. میدونست که احتمالا الان شبیه آدمهای دیوونه بهنظر میرسه. نگاهش رو از جونگکوک دزدید و زمزمه کرد:
- آ-آره... الان خوبم، معذرت میخوام."
جونگکوک هم که متوجهی جوِ معذبکنندهی بینشون شده بود، دستی به گردنش کشید و گفت:
- مسئلهای نیست... آم... فکر کنم بهتره که برگردیم. میدونی... آخه هوا سرده.
- باشه، بیا بریم خونه.
ولی تهیونگ بهمحض حس کردنِ سوزشِ شدیدی توی پاهاش، هیسی کشید. کلی بریدگی و زخم روی پاهاش بود و معلوم بود که پا روی اشیای تیزی گذاشته؛ اما اونقدر مضطرب و نگران بوده که اونلحظه متوجهشون نشده.
- آه... شت!
جونگکوک نگاهی به وضعیتِ پاهای تهیونگ کرد و با کلافگی، زبونش رو به گوشهی لپش چسبوند.
- نگاهش کن! ببین چه بلایی سر خودش آورده.
نمیدونست واقعا تهیونگ چه اتفاقی واسهاش افتاده؛ اما مطمئن بود که اون با این وضعیتِ پا، نمیتونه تا خونه برگرده. باز قبل از اینکه بتونه خودش رو قانع کنه، بدنش زودتر از خودش تصمیم گرفت و جلوی تهیونگ نشست و به پشتش اشاره کرد.
- بپر روی کولم. با این بریدگیها و زخمهایی که روی پاهات هست، تا فردا هم نمیرسیم خونه.
وقتی که مکثِ تهیونگ رو دید، دوباره به حرف اومد و گفت:
- یالا! لازم نیست بهش فکر کنی... خودت میدونی که هرکسِ دیگهای هم جای تو بود، من بهش اجازه نمیدادم تا با این وضعیت، پیاده جایی بره.
تهیونگ لبهاش رو به همدیگه فشار داد و بعد از کشیدنِ نفسِعمیقی، پشتِ جونگکوک نشست و بهش اجازه داد تا کولش کنه.
با اینکه میدونست جونگکوک نمیبینتش، نگاهش رو ازش گرفت و زمزمه کرد:
- ممنونم.
جونگکوک در جواب، فقط نفسعمیقی کشید و راهش رو بهطرفِ خونهی تهیونگ کج کرد.
جونگکوک بهمحض کول کردن تهیونگ، برخلافِ میلش، یادِ خاطراتِ گذشتهشون افتاد.
این بیرحمانه بود! تصاویری که داشتن جلوی چشمهاش رژه میرفتن، مدام بهش یادآوری میکردن که همهی این اتفاقات، مربوط به گذشتهست و الان فقط شانس بهش رو کرده تا تهیونگ رو این شکلی بغل کرده؛ وگرنه تهیونگ دیگه مالِ اون نیست؛ ولی خودش؟ خودش هنوز توی همون نقطهای که تهیونگ خردش کرد و تنهاش گذاشت، ایستاده بود.
از تهیونگ متنفر بود. مطمئن بود که ازش متنفره؛ ولی الان فقط دلش میخواست یواشتر قدم برداره تا یکم بیشتر بتونه تهیونگ رو اینشکلی کنارِ خودش داشته باشه.
تلاش کرد باهاش حرف بزنه تا پسر متوجه نشه که چهقدر یواش در حال راه رفتن هستن.
- چرا... چرا داشتی گریه میکردی؟
تهیونگ نفسعمیقی کشید و جواب داد:
- من... آممم... هیچی.
و امیدوار بود جونگکوک نفهمه که از قصد، محکمتر از حالتِ عادی بغلش کرده. خودش هم نمیدونست چرا؛ ولی دلش میخواست زمان همینجا از حرکت بایسته.
جونگکوک، بدنِ تهیونگ رو کمی بیشتر بالا کشید و وقتی که دید دستهای تهیونگ محکمتر دورِ گردنش حلقه شدن، دلش لرزید.
- مربوط به کارته؟ روزِ بدی رو پشتِ سر گذاشتی؟
تهیونگ با استرس، آبدهنش رو قورت داد و نگاهی به خالِ روی گردنِ جونگکوک انداخت و گفت:
- آره... یکچیزی توی همین مایهها.
بهآرومی چونهاش رو روی شونهی جونگکوک گذاشت و امیدوار بود تا پسر بزرگتر متوجه نشه که خیلی نامحسوس لپش رو به گردنش چسبونده و داره جلوی خودش رو میگیره تا طبقِ عادت، خالِ روی گردنش رو نبوسه.
جونگکوک سعی کرد با شوخی، جوِ بینشون رو عوض کنه:
- نمیدونستم اینقدر راحت گریهات میگیره و سریع اشکت دمِ مشکته! واقعا نمیخوام بهش اشاره کنم؛ ولی این دومینباریه که دارم گریهات رو میبینم، در صورتی که قبلا از خودم میپرسیدم چشمهات اصلا تواناییِ تولیدِ اشک رو داره یا نه! تو هیچوقت گریه نمیکردی ولی الان یک نگاه به خودت بنداز... پوفف... شبیه بچهای که مامانش رو گم کرده بود بهنظر میرسیدی.
تهیونگ غر زد:
- بین من و تو، اونی که اشکش همیشه دمِ مشکشه تویی!
الان که دیگه ترس از وجودِ تهیونگ بیرون رفته بود، پلکهاش سنگین شده بودن و تازه میفهمید که چهقدر خستهست.
جونگکوک پوزخندی زد و پرسید:
- ها؟ من کِی؟ نخیر! من کِی گریه کردم؟
ولی در جواب، فقط صدایِ آرومِ خروپفِ تهیونگ رو دمِ گوشش شنید. اون خوابش برده بود و جونگکوک خودش هم نمیدونست چرا از این بابت خیالش راحت شده! با ملایمت پرسید:
- خوابیدی؟ داره بهت سخت میگذره، اوهوم؟
از اینکه میدونست داره با تهیونگی که خوابه حرف میزنه، از خودش خجالت کشید. میدونست که الان دیگه نمیتونه در حالتِ عادی، نقطهضعفها و ناراحتیهاش رو به تهیونگ نشون بده.
- میگم... اون حرفت واقعا از تهِ دل بود؟ اینکه گفتی از دیدنِ من خوشحال شدی؟ برای همین داشتی گریه میکردی؟
بعد، به آسمونِ بالای سرش خیره شد تا جلوی ریزش اشکهاش رو بگیره و با بغض گفت:
- گ-گریه نکن تهیونگا... بین خودمون بمونه... زیادی پررو نشیها ولی... ولی از وقتهایی که گریه میکنی متنفرم... اصلا مثلِ قبل، یک آدمِ خشک و بیاحساس باش... اونشکلی بهتره.
جونگکوک با هر قدمی که برمیداشت، بیشتر خیس شدنِ صورتش رو احساس میکرد.
- نگران نباش... بعد از... بعد از اینکه من برم، تو حالت خوب میشه. همهچیز درست میشه.
گریهاش شدت گرفته بود و داشت بهزور جلوی خودش رو میگرفت تا هقهق نکنه و تهیونگ متوجهی حالش نشه؛ اما همونلحظه، دستهای تهیونگ، محکمتر دورِ گردنش حلقه شد و توی عالمِ خواب و بیداری، بوسهی ملایمی به خالِ روی گردنش زد. جونگکوک از اینکه میدونست اون بوسه دقیقا کجای گردنش رو طبقِ عادت هدف گرفته، متنفر بود.
تهیونگ با صدای خوابآلودی گفت:
- گریه نکن... جونگکوکا... گریه نکن...
اشکهای جونگکوک، بیشتر از قبل روی گونههاش سرازیر شدن؛ ولی نمیخواست بیشتر از این خورد بشه و مضحک بهنظر بیاد.
- آه... آ-آره... آره... دیگه گریه نمیکنم... حق با توئه.
و بعد از کشیدنِ نفسعمیقی، باقیِ مسیر رو ادامه داد.
از اونجایی که تهیونگ قبلا رمزِ در ورودی رو بهش داده بود، بدون اینکه تهیونگ رو بیدار کنه، وارد خونه شد. نفسعمیقی کشید و آروم، تهیونگ رو توی تختش گذاشت و پتو رو روی تنش کشید.
برای چندثانیه به تهیونگ زل زد و بهسختی با خودش کلنجار رفت تا دستش رو جلو نبره و چتریهای تهیونگ رو از جلوی صورتش کنار نزنه؛ ولی همین که خواست بره، تهیونگ مچِ دستش رو گرفت.
- چ-چی شده تهیونگ؟
تهیونگ دستش رو بالاتر برد و گونهاش رو نوازش کرد. با صدای خوابآلود و خستهاش زمزمه کرد:
- نرو گوک... پیشم بمون.
جونگکوک حس میکرد کل دیوارهای دفاعیاش در برابر این پسر داره از بین میره و درهم میشکنه.
[فلشبک، ۵سال قبل]
جهیونگ بهطرف ورودیِ کلاب و بخشِ اسموکش رفت و کنار جونگکوک ایستاد.
- هی گوک! تو هنوز منتظر تهیونگی؟
جونگکوک نگاه منتظرش رو به درِ ورودیِ کلاب دوخت و جواب داد:
- آره، میخوام به مناسبت دومین سالگردمون امشب براش آهنگِ جدیدم رو بخونم.
جهیونگ سیگارش رو روشن کرد و گفت:
- پوف... تو هم کشتی ما رو با این آهنگت! پس امشب تو قراره بخونی، آره؟ فکر کنم ووسانگ اصلاً با این قضیه مشکلی نداشته باشه؛ چون دیشب پا شده رفته اسکی و الان صداش در نمیاد. بگذریم... اوضاع بین تو و ته چطور پیش میره؟ همچنان درگیر دعواهای مختلفین؟
جهیونگ میدونست که اوضاع این اواخر بین جونگکوک و تهیونگ خوب نیست و اونها مدام با همدیگه سر چیزهای کوچیک دعوا میکنن. با اینکه خیلی سریع بینشون همهچیز اوکی میشد؛ اما بحث و جدل براشون به یک عادت تبدیل شده بود.
جونگکوک نگاهی به ساعتش کرد و با خودش فکر کرد که چرا تهیونگ هنوز نرسیده. اون همین دیشب بهش قول داده بود که راس ساعت ۷ اینجا باشه.
- خب... آره. راستش رو بخوای، حتی دیشب بهخاطر اینکه سالگردمون رو یادش رفته بود با هم دعوامون شد؛ ولی الان همهچیز مرتبه. با همدیگه راجع بهش صحبت کردیم و اون قول داد امشب بیاد اینجا تا با همدیگه جشن بگیریم.
جهیونگ نگاهی به جونگکوک که داشت سیگار بعدیاش رو روشن میکرد انداخت و گفت:
- ببین گوک، ما از وقتی که بچه بودیم همدیگه رو میشناسیم. تو یکی از بهترین دوستهای منی و با اینکه تهیونگ رو فقط بهمدت ۲ساله که میشناسم، اون رو هم جزو دوستهای خودم بهحساب میارم. اون بچهی باحالیه و من واقعاً حمایتتون میکنم. میدونم که چهقدر همدیگه رو دوست دارید. چیزی که میخوام بهت بگم اینه که... ممکنه توی نگاه اول خیلی با همدیگه فرق داشته باشین ولی تو همیشه سعیات رو کردی تا این رابطه پیش بره؛ ولی این اواخر، من و بقیهی بچهها یک کوچولو نگرانت شدیم. من فکر نکنم این دعواهای مداوم اصلاً برای سلامتِ روانت چیز خوبی باشه.
جونگکوک نمیتونست بابت نگرانیِ دوستهاش ناراحت بشه. بهشون حق میداد. خودش و تهیونگ، بارها جلوی دوستهاشون با همدیگه بحث و دعوا کرده بودن. خودش هم نمیدونست که چی باعث این دعواهای مداومشون میشه.
شاید بهخاطر نوشیدنهای بیشازحدِ این اواخرش بود؟ یا تهیونگی که مدام خودش رو با درسش مشغول کرده بود و براش وقت نمیذاشت؟ هر چی که بود، جفتشون رو کلافه کرده بود و کوچکترین صحبتهاشون هم به بحث و دعوا ختم میشد. جونگکوک خودش هم خوب میدونست که اتفاقات اخیر اصلاً برای رابطهشون خوب نیست. حس میکرد جفتشون دارن از درون فاسد میشن و از بین میرن؛ اما اونقدر سرشون شلوغه که نمیتونن بهش رسیدگی بکنن.
میگید جونگکوک مقصره؟ باشه! اون بهخاطر اینکه بعضیوقتها اعصابخردیهاش رو سر تهیونگ خالی میکرد، مقصر بود.
اینکه خودش و بندش داشتن بهسختی تلاش میکردن تا به یک جایی برسن؛ ولی بهخاطر اینکه هیچ پارتی و منیجری نداشتن مدام پس زده میشدن و کمپانیهای مختلف ریجکتشون میکردن، عصبی بود. میدونست که مدام دارن زمان رو از دست میدن و جوونیشون داره پای این کار هدر میره.
همیشه اونقدری به خودش و بقیهی پسرها اعتماد داشت که بدونه نباید پا پس بکشه. میدونست که کارشون خوبه؛ ولی رد شدنهای مداوم، تاثیرات خودش رو روش گذاشته بود. بعضیوقتها با خودش فکر میکرد که شاید حق با کمپانیهاست که ردشون میکنن. شاید فقط این تصور خودشه که اونها کارشون خوبه و حقیقت چیز دیگهایه.
شاید حقیقت اینه که اونها استعداد و هنرِ کافی رو ندارن و شایستهی رد شدنن؛ ولی با همهی اینها، جونگکوک باز هم ترجیح میداد به همین مسیر ادامه بده تا بلکه تهش به نتیجهی مطلوبی برسه.
پدرش خیلی وقت بود که از ارث محرومش کرده بود و هیچگونه کمکِ مالیای بهش نمیکرد. خودش هم حس میکرد مثل یک زالو به تهیونگ چسبیده و بهزور خودش رو توی خونهی کوچیکِ اون جا کرده.
بدون اطلاعِ تهیونگ، در طول روز کارهای عجیب و غریبی رو انجام میداد تا توی پرداخت قبضها و مخارجِ زندگی، کمکخرج تهیونگ باشه.
تهیونگ فکر میکرد پولهایی که جونگکوک بدست میاره، در واقع همون انعامهاییه که بعد از هر اجرا دریافت میکنه؛ ولی حقیقت این بود که چندهزار وون انعام، نمیتونست کمککنندهی خرج و مخارج زندگیشون باشه.
جونگکوک برای اینکه سربار تهیونگ نباشه، روزها کار میکرد و چیزی در موردش به تهیونگ نمیگفت؛ چون میدونست که اگه پسر کوچکتر چیزی بفهمه، فورا تلاش میکنه تا خودش هم جایی استخدام بشه و با کار کردنش توی هزینهها به جونگکوک کمک کنه؛ ولی جونگکوک بههیچعنوان نمیتونست به خودش اجازه بده که این اتفاق بیفته. میدونست که تهیونگ طی چند ماهِ آینده از دانشکدهی حقوق فارغالتحصیل میشه و چهقدر این چند ماه براش فرصتِ مهمی بهحساب میاد؛ پس نمیخواست ذهنِ دوستپسرش رو با چنین دغدغههایی درگیر بکنه.
امشب یک فرصتِ دیگه جلوی پاش بود. اعضای یک کمپانیِ استعدادیابی قرار بود به کلاب بیان و اجراشون رو از نزدیک ببینن. جونگکوک مطمئن بود با حضور تهیونگ و آهنگ جدیدی که قرار بود اجراش کنه، لحظات خوبی در انتظارشونه و قرار نیست سرافکنده به خونه برگرده. آره، جونگکوک مطمئن بود که وقتی تهیونگ کنارش باشه، از پس انجام هر کاری برمیاد.
با دستش، چند ضربه به پشتِ جهیونگ زد و گفت:
- میدونم، این اواخر یکم اوضاع بهمریخته شده؛ ولی نگران نباش. اگه امشب کمپانی انتخابمون بکنه، زندگیمون عوض میشه. میتونیم حرفهمون رو خیلی جدیتر پیش بگیریم و از طرفی هم تهیونگ طی چند ماه آینده فارغالتحصیل میشه. همهچیز درست میشه، من مطمئنم.
جهیونگ تهموندهی سیگارش رو روی زمین انداخت و رو به جونگکوک گفت:
- باشه؛ ولی وقتی توسط کمپانی انتخاب شدیم میخوای چیکار کنی؟ میدونی که کمپانیها در مورد روابط چهقدر سختگیرن. از طرفی، تهیونگ هم بعد از اینکه فارغالتحصیل بشه و کارآموزیاش رو پشتسر بذاره، سرش از اینی که الان هست هم شلوغتر میشه. اگه شانس به ما رو بیاره و ما خیلی معروف بشیم و کارمون بگیره، فکر میکنی شما دوتا بتونین از پسش بر بیاین؟ ببین داداش، چیزی که من میخوام بهت بگم اینه که... نمیدونم! فقط الان خیلی بیشتر به چشم میاد که شما دوتا از دو دنیای متفاوتین. تو الان هم با چنگ و دندون داری این رابطه رو نگه میداری، بعداً قراره چیکار بکنی؟ حرفام رو اشتباه برداشت نکنیها! نمیگم پاشو برو باهاش بهم بزن. نه، اصلاً همچین منظوری ندارم. فقط نگرانم، اینکه همیشه ته دعواهاتون رو با چهارتا بوس و سکس هم میارید من رو نگران میکنه. میترسم تهش به چیزهای خوبی ختم نشه. من نمیخوام تو صدمه ببینی کوک.
جونگکوک همین که خواست جوابِ جهیونگ رو بده، ماشین آشنایی جلوی درِ کلاب نگه داشت.
فوقالعاده شد! جئون جیها اینجا بود.
جهیونگ بهمحض دیدن پدرِ جونگکوک زمزمه کرد:
- شت! اون باباته، مگه نه؟
- اینجا چیکار میکنی بابا؟ من انتظار نداشتم یکی مثل تو بیاد-
حرفِ جونگکوک، با سیلیِ محکمی که توی صورتش خورد، نصفه موند.
جهیونگ زیرِ لب زمزمه کرد:
- اوه فاک!
پدرش مشتی برگه رو توی صورتش کوبوند و فریاد زد:
- پسرهی قدرنشناس! تو مایهی ننگ منی.
جونگکوک پوزخندِ تلخی زد و به کاغذهایی که جلوی روش بودن نگاهی انداخت. احضاریهای از طرف دانشگاه که غیبتهای مداوم و شرکت نکردن سر کلاسها و امتحانهاش رو به پدرش گزارش داده بود. جونگکوک برگهها رو جلوی چشم پدرش پاره کرد و گفت:
- واو! کارت حرف نداشت. نگو که اینهمه راه رو بلند شدی اومدی اینجا تا فقط یک چک بخوابونی توی گوشِ من. فکر نمیکنی وقتت رو تلف کردی؟ من واقعاً به این چیزها اهمیتی نمیدم.
و بلافاصله چکِ دوم، محکمتر از قبل توی صورتش فرود اومد. جئون جیها فریاد زد:
- من دیگه با تو هیچکاری ندارم. برام هیچ اهمیتی نداره که چه گوهی توی زندگیات داری میخوری. برام مهم نیست که بتونی موزیکهای مزخرفت رو منتشر کنی یا نه؛ ولی جرئت نکن اسم من رو لکهدار بکنی. اگه میخوای از درس خوندن انصراف بدی خب انصراف بده؛ ولی این مسخرهبازیها رو از خودت در نیار. برای یکبار هم که شده، مثل آدم، کارت رو درست انجام بده.
جونگکوک خندهای عصبی کرد و گفت:
- اصلاً من کِی توی زندگیام یک کاری انجام دادم که از نظر تو درست باشه بابا؟ هیچوقت! ولی نگران نباش، خودم هم برنامه داشتم که از دانشگاه انصراف بدم. از اولش هم از اون دانشکدهی حقوقِ لعنتی خوشم نمیاومد.
جونگکوک حالتِ صورتش رو خشک و بیاحساس نگه داشته بود؛ ولی از درون داشت میمرد. کلِ اعتمادبهنفسش از بین رفته بود و از اینکه جلوی همگروهیهاش و چندتا از مهمونهای کلاب، اینشکلی تحقیر شده، خجالت میکشید.
- تو واقعا پیش خودت فکر کردی با این آهنگهای مزخرفت به اون رویای مسخره و لوست میرسی؟ نه! به این زودیها به چیزی نمیرسی جونگکوک. خیلی زود هم میفهمی که چهقدر احمق بودی و استعدادت رو چجوری هدر دادی. خیلی زود، مثل یک موشِ کثیف، برمیگردی خونهات.
-اوه! من شاید از نظرِ تو یک موشِ کثیف باشم؛ ولی هرگز قرار نیست دوباره برگردم توی اون خونه. اونجا خونهی من نیست. اونجا فقط یک لجنزاره بابا.
جونگکوک بلافاصله بعد از تموم شدن حرفش، برگههایی که پاره کرده بود رو روی زمین انداخت و به داخلِ کلاب رفت.