misfortune
𓆩𝐕𝐊𝐎𝐎𝐊𝐋𝐀𝐍𝐃𓆪↳Writer: missn
↳Part: 7
ماگ های قهوه رو روی میز گذاشت و رو به روی تهیونگ نشست. نگاهی به پسر خسته که سرش رو روی دسته مبل گذاشته بود و چشمهاش رو بسته بود، انداخت. بعد از گفتن «دوست پسر نمیخوای» دیگه چیزی نگفته بود و همین باعث استرس پسر کوچیکتر شده بود. آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد از کندن گوشه ناخنهاش دست برداره.
نفس عمیقی کشید و با صدای آرومی پسر رو صدا زد:
_تهیونگ؟
اما تهیونگ هیچ واکنشی نشون نداد و همین باعث شد تا جونگکوک شک بکنه که شاید پسر به خواب رفته باشه.
دوباره آهی کشید و بلند شد و اینبار با دور زدن میز، کنار تهیونگ نشست.
_تهیونگ؟ هیونگ؟
باز هم واکنشی از طرف تهیونگ دریافت نکرد و همین باعث اطمینانش به خواب بودنش شد.
تکخندی زد و دستهاش رو به صورتش کشید.
_تو نمیتونی سر صبح بیای خونم و بیدارم کنی و اون جمله رو بگی و در حالیکه من استرس این رو دارم که منظورت چی بوده، بگیری بخوابی!
با حرص رو به پسر خوابیده غرید و مشتش رو به روی پای خودش کوبید.
چند دقیقه ای همونجا نشست و به تهیونگ غرق در خواب زل زد، قهوه خودش رو خورد و حتی قهوه دیگه ای که برای تهیونگ آماده کرده بود رو هم خورد. لیسی به لبهاش زد و در حالی که زیر لب میگفت: « لعنت بهت» از جاش بلند شد.
مسلما نمیتونست همونجا ولش کنه تا گردن درد بگیره، هرچند مطمئن بود اگه تهیونگ در موقعیت مشابه خودش بود قطعا ولش میکرد تا گردن درد بگیره، پس روبه روی پسر ایستاد و با قرار دادن دستهاش دور شانه و زیر زانوی پسر بلندش کرد.
_نسبت به یه ماه پیش سنگین تر شدیا!
وارد اتاقش شد و تهیونگ رو روی تخت قرار داد و بعد پتو رو روش مرتب کرد. نگاهی به چهره زیباش انداخت و لبخند محوی زد:
_یعنی میشه مال من بشی؟
زیر لب زمزمه کرد و خم شد و بوسه ای روی گونه تهیونگ گذاشت:
_به طور احمقانهای عاشقتم...
•••••••••••••••••••••
ناهار تقریبا اماده بود. میدونست غذاهای زیادی درست کرده ولی دست خودش نبود. باید یه جوری حواس خودش رو پرت میکرد تا نره و پسر خوابیده رو بیدار کنه و بپرسه: «منظور لعنتیت چی بود؟»
ولی الان دیگه ظهر شده بود و بالاخره میتونست به بهانه ناهار بیدارش کنه. چندتا دم عمیق گرفت تا قلبش کمی آروم شه، بعد به سمت اتاقش که تهیونگ درش خواب بود، قدم برداشت. دستگیره رو کشید و در رو باز کرد. داخل اتاقش شد و به تخت نگاه کرد که خالی بود از حضور تهیونگ.
_احتمالا رفته سرویس...
در سرویس بهداشتی اتاقش رو کوبید و پسر رو صدا زد:
_تهیونگ؟
با نگرفتن جوابی ازش، اخمی کرد و درحالی که در رو باز میکرد، زمزمه کرد:
_نکنه چیزیش-... هیع!
همینکه وارد شد، دستش کشیده شد و بدنش به دیوار کوبیده شد.
_تهیونگ؟
_سلام دوست پسرم!
•••••••••••••••••••••
باید همینجا کات میخورد🦦