misfortune

misfortune

𓆩𝐕𝐊𝐎𝐎𝐊𝐋𝐀𝐍𝐃𓆪

Writer: missn

Part: 6

فلش بک [هشت سال پیش]


شلوار جین تنگش رو پوشیده و حالا به دنبال سویشرت طوسیش اتاق لباسهاش رو زیر و رو میکرد.


_کجا انداختمش؟ لعنتی!


تا نیم ساعت دیگه کلاسش شروع میشد و اون هنوز آماده نشده بود! حسابی دیر کرده بود. تقصیر خودش بود البته! زمان زیادی رو داخل حمام به تحسین کردن هیکل بی‌نقصش هدر داده بود.


_اقا؟


با شنیدن صدای خدمتکار خونه، «آهانی» گفت و از اتاق لباسهاش بیرون اومد.


_سولهی! بیا ببین سویشرت طوسیم رو واسم پیدا-...


_اقا!


اخمی بابت اینکه خدمتکار به خودش اجازه داده بود وسط حرفش بپره، کرد و خواست چیزی بگه که با جمله بعدی خدمتکار، که نگاهش روی بالا تنه برهنه و عضله ای پسر بود، سرجاش میخکوب شد:


_پدرتون حالش خوب نیست، مست بودن و گفتن به شما اطلاع بدم زودتر برید اتاقشون...


پدرش مست بود؟ اون از مست کردن متنفر بود! همیشه بهش می‌گفت «مست کردن انتخاب بازنده هاست!» و بخاطر همین بود که تهیونگ تنها هنگام مرگ مادرش پدرش رو مست دیده بود!

نفهمید از کجا یه تیشرت برداشت و پوشید و بی توجه به سولهی سمت اتاق کار پدرش دوید. از استرس تپش قلب گرفته بود و احساس میکرد همین الان محتوای معده خالیش رو بالا میاره.


_خواهش میکنم، خواهش میکنم، خواهش میکنم...


زیر لب التماس میکرد تا بالاخره به جلوی در اتاق پدرش رسید. لحظه‌ای خم شد و نفس عمیقی کشید و بعد بدون در زدن وارد اتاق شد.


_پدر!


پدرش با شنیدن صدای تنها پسرش، سرش رو بالا آورد. بطری الکل رو گوشه ای انداخت و تلاش کرد از روی زمین بلند بشه ولی نتونست. تهیونگ به خودش جنبید و رفت زیر بغلش رو گرفت و کمک کرد بایسته.


_چی شده پدر؟ این چه وضعیه؟


_همه چیز تموم شد تهیونگ...


تهیونگ چشمهاش گرد شد و آب دهنش رو به سختی قورت داد. چند وقتی بود وضعیت کارخونه های پدرش بد بود و روز به روز بیشتر به ورشکستگی نزدیک میشدن.


_یعنی چی؟


_یعنی هرچی داشتیم از دست دادیم!


_این ممکن نیست!


پدرش قهقهه جنون واری زد و در حالی که توی کمدش دنبال چیزی میگشت گفت:


_ممکنه پسر... ممکنه! ما موندیم و یه عالمه بدهی...


با بی دقتی دنبال شئ ای که میخواست، میگشت و بعد از پیدا کردنش اهانی گفت. هفت تیر قدیمیش رو درآورد و نگاه نمایشی بهش انداخت. پنج تیر رو ازش خارج کرد و تنها یک تیر داخلش گذاشت.


_ب‌..بابا!


پسرک بیست و یک ساله با ترس لب زد و به کارهای پدری که انگار دیوانه شده بود نگاه کرد.


_تو..تو که نمی‌خوای...


پدرش دوباره قهقهه زد و اشک های جاری شده روی صورتش رو پاک کرد.


_من.. من متاسفم پسرم...


با دست لرزون هفت تیر رو بالا آورد و کنار پیشونیش نگه داشت، همر رو فشرد و خیره به پسرک ترسیده و بهت زده اش لب زد «متاسفم»

نفس عمیقی کشید و ماشه رو فشار داد و هر دو مرد داخل اتاق تکونی خوردن!


_چیزی نشد!


مرد دیوانه تکخندی زد و خیره به پسرش لب زد:


_عیب نداره تو امتحان کن، هوم؟


اینبار دست پسر سست شده‌اش رو کشید و هفت تیر داخل دستش قرار داد و لبخند زد. تهیونگ فقط با ناباوری به حرکات پدرش خیره بود.


_بابا نکن! این یعنی چی؟ به.. به سویون فکر کن! خواهش میکنم....


اشک‌هاش از چشم‌هاش جاری شد و با دست آزادش به لباس پدرش چنگ انداخت. با صدای لرزانش التماس کرد:


_باهم حلش میکنیم بابا... لطفاً!


پدرش در جواب فقط لب زد متاسفم و ماشه رو بار دیگر، این بار در حالی که در دست پسرش بود، فشرد. باز هم پوچ!

پسرک فقط خیره به پدر دیوانه‌اش اشک می‌ریخت. تمام بدنش به شدت یخ زده بود و می‌لرزید. ذهنش کار نمی‌کرد و حال مواقعی رو داشت که داخل یه کابوس بد گیر میفتاد.


_حق با عموت بود پسرم... من یه عوضی احمقم!


پدرش اما درگیر جنونی بود که هیچکس جلو دارش نبود. قهقهه ای زد و دوباره هفت تیر رو کنار پیشونی خودش گذاشت. تهیونگ کمی به خودش اومد و خواست هفت تیر رو از پدرش بگیره که اون بی درنگ ماشه رو کشید. صدای بلندی توی اتاق پیچید و بدن پدرش جلوی چشمهاش افتاد... غرق در خون... بی جان...


_بابا...


همه چیز تموم شده بود و تهیونگ مونده بود و جسد پدرش، تهیونگ مونده بود و یه خواهر کوچیکتر، تهیونگ مونده بود و یه عالمه بدهی...


•••••••••••••••••••••


خیره به سقف روی تخت نامجون دراز کشیده بود و موهای خواهر یازده ساله‌ش رو که سرش رو روی سینه‌ش گذاشته بود، نوازش میکرد. چند ساعتی بود که از تشیع جنازه برگشته بودن و به تنها جایی که داشتن، یعنی خونه عموی پیرش، آمده بودن. همه چیزشون رو از دست داده بودن! همه چیز...


_مسکن خوردی؟


نگاهش رو از سقف گرفت و به نامجون که به تازگی وارد اتاق شده بود، نگاه کرد.


_اره...


به آرومی لب زد و بعد بوسه ای به روی موهای خواهرش زد.


_چیکار کنم هیونگ؟


با صدایی که بخاطر بغض خش دار شده بود، گفت و به پسرعموش که لباسهاش رو عوض میکرد، خیره شد.


_بابام یه فکری داره...


_چه فکری؟


آهی کشید و به پسری که انگار روحی در تن نداشت، خیره شد. باید میذاشت باباش خودش موضوعش رو مطرح کنه؟ در همین فکرها بود که پدرش با عصایش وارد اتاقش شد.


_من بهت میگم...


پیرمرد نزدیک تخت اومد و کنار برادرزاده‌اش نشست. دستش رو در دستانش گرفت و چیزی رو داخلش قرار داد.


_میدونی، من هیچوقت با کارهای پدرت موافق نبودم و همیشه به همین چیزهایی که داشتم راضی بودم. یه سرپناه و یه ماشین. اما الان... با خودم میگفتم کاش وضعم بهتر میبود، کاش چیز بیشتری میداشتم، کاش منم کمی حریص میبودم...


آهی کشید و خیره در چشمهای پسر ادامه داد:


_متاسفم عزیزم، برادرم تو رو با کلی بدبختی تنها گذاشت و من تنها کمکی که از دستم برمیاد همینه.


_این... این چیه عمو؟


پیرمرد لبخندی زد و گفت:


_اون ماشین قراضه رو فروختم، کمی گذاشتم روش و یه تاکسی واست خریدم. برو دنبال کارهاش...


یه تاکسی... نگاهی به چهره خواهرش انداخت و آهی کشید. انگار سرنوشتش بود که یه راننده تاکسی بشه نه یه مهندس...


[پایان فلش بک]


•••••••••••••••••••


ساعت پنج صبح بود، میدونست الان پسر خوابه ولی تنها جایی که بعد چند ساعت توی قبرستون موندن به ذهنش رسیده بود، خونه جونگکوک بود. آهی کشید و موهای بلند شده‌ش رو عقب فرستاد. دستش رو به سمت زنگ برد و فشرد. میتونست با وارد کردن رمز وارد بشه ولی میخواست خود پسر در رو واسش باز کنه. دقیقه ای صبر کرد و دوباره زنگ رو فشرد. چند لحظه بعد در باز شد و چهره بامزه پسر در مقابلش قرار گرفت. موهایی که بهم ریخته بود، چشمهایی که به زور باز نگه داشته بود، یقه تی‌شرتی که از روی شونه‌ش افتاده بود و ترقوه‌اش رو به نمایش میذاشت، همگی نشان دهنده این بودن که پسرک خواب بوده و تهیونگ مزاحمش شده. اما خب مهم نبود...


_تهیونگ؟ چیزی شده؟


جونگکوک با تعجب پرسید و به پسر رنگ پریده مقابلش نگاه کرد. تهیونگ لبخند محوی زد و نگاهش رو از ترقوه‌ش گرفت و پایین آورد و به رون های برهنه پسر خیره شد. لیسی به لبهاش زد و در حالی که دوباره مسیر نگاهش رو به ترقوه پسر عوض میکرد، زمزمه کرد:


_دوست پسر نمی‌خوای؟


•••••••••••••••••••••


اولین فلش بک داستان، نظرتون؟


Report Page