misfortune

misfortune

𓆩𝐕𝐊𝐎𝐎𝐊𝐋𝐀𝐍𝐃𓆪

Writer: missn

Part: 5

سرعت ضرباتش رو بیشتر کرد و ناله پسر زیرش رو بیشتر کرد. لحظه ای مکث کرد و با تکیه کردن دستش کنار سر پسر، دوباره ضرباتش رو از سر گرفت. چند لحظه بعد با شنیدن صدای زنگ تایمر گوشی، دست از مشت کوبیدن به پشت نامجون نگه داشت و از روش کنار رفت.


_پنج دقیقه‌ات تموم! حالا نوبت منه زود باش!


نامجون آهی از لذت کشید و قوصی به کمرش داد. بعد با بی‌حالی نشست و تایمر رو دوباره روشن کرد.


_کجات رو ماساژ بدم؟


_گردنم، شونه هام...


_خیلی خب...


پاهاش رو دوطرف تهیونگی که پایین کاناپه نشسته بود، گذاشت و مشغول مالیدن گردن و سرشونه‌هاش شد.


_وضعت خیلی بهتر شده. فکر نمی‌کردم دوباره سرپا بشی داداش.


بیست و پنج روز از کتک خوردنش می‌گذشت. بیست و پنج روزی که با درد گذشته بود ولی خب از شانس خوبش یه پرستار مهربون و عاشق داشت که هرچقدر تهیونگ بدخلقی میکرد، اخم به ابرو نمی‌آورد و اون پرستار کسی نبود جز جونگکوک.


_اوم از قبل هم بهترم...


_به خاطر جونگکوکه، نه؟


مشت محکمی توی کتفش کوبید و سوالش رو با شیطنت پرسید. تهیونگ چندباری از پسرک عاشقی که احمقانه دوستش داشت، تعریف کرده بود. پسرکی که اسمش جونگکوک بود و تهیونگ ادعا میکرد ازش متنفره...


_اره، خوب مراقبم بود...


_نمیدونم چرا باهاش نمیری توی رابطه! لعنتی دیگه چی میخوای؟


آهی از روی لذت حرکات انگشت های نامجون روی گردنش کشید و با لحن خماری جواب داد:


_رابطه وقت و هزینه میخواد نامجون و من ندارم! مشکل از اون نیست، مشکل از بدبختی های منه و در ضمن!


با صدای تایمر مکثی کرد و به آرومی از زیر دست نامجون بلند شد. در حالی که تایمر رو دوباره واسه نامجون استارت میکرد، ادامه داد:


_من ازش متنفرم!


_چرا؟ چرا ازش متنفری؟


_چون احمقه! چون هرکاری میکنم بازم کنارمه! چون... چون ذهنم رو درگیر می‌کنه...


مشتی با حرص روی کمر پسرعموش کوبید و بی توجه به دادش ادامه داد:


_و من حق ندارم ذهنم درگیر چیزی جز بدبختی هام باشه!


_به خودت سخت میگیری...


_سخت میگیرم؟!


خنده ای کرد!


_اه نامجونا! لازمه یادت بیارم بیست و پنج روز پیش چون بعد مدتها یکم خواستم زندگی کنم چه بلایی سرم اومد؟ اون عوضیا نمیذارن یه نفس راحت بکشم! چند ساله که نذاشتن! اما...


لحظه ای متوقف شد و یاد پیشنهاد جونگکوک افتاد. اولش به سرعت مخالفت کرد و یه دعوای حسابی راه انداخت ولی الان خیلی ذهنش رو درگیر کرده بود.


_اما چی؟


_جونگکوک یه پیشنهادی بهم داد...


شاخک های نامجون با شنیدن حرف تهیونگ فعال شد و نیم خیز شد:


_چه پیشنهادی؟


_بعد اینکه این بلا سرم اومد، همه چیز رو فهمید درباره بدهی هام...


_نمیدونست؟


_نه، فقط میدونست یه بچه پولدار بودم که با ورشکستگی و مرگ بابام مجبور به ترک دانشگاه شدم و به راننده تاکسی بودن رو آوردم. درباره قرض های بابام که روی دوش من افتاده چیزی نمیدونست!


_اها، خب؟


_گفت من میتونم همه قرض‌هات رو پس بدم!


نامجون با شنیدن این جمله چشمهاش گرد شد و بی توجه به تایم ماساژی که داشت با بهت نشست:


_جدی؟ از کجا؟ فکر نمی‌کردم یه گوینده رادیو انقدر درآمد داشته باشه!


_نداره، در اصل ثروتش مال عموی مرحومشه. یه عمو تاجر داشته که عقیم بوده و بچه ای نداشته، قبل مرگش همه اموالش رو به جونگکوک میده.


_عجب! عموی اون اینهمه ثروت بهش میده، عموی تو هم که بابای من باشه بهت عمو جان رو میده!


هردو با حرف نامجون خندیدن، هرچند تهیونگ شکمش کمی درد گرفت ولی خب توجهی بهش نکرد.


_خب در مورد پیشنهادش... در مقابلش ازت چی میخواد؟ تو چی گفتی؟


_دوست پسرش بشم!


_ها؟


_خواست دوست پسرش بشم و باهاش قرار بذارم، ناراحتش نکنم و دوستش داشته باشم!


_مثل این داستانهای آبکی؟ که نقش دوست پسرم رو بازی کن و من در عوضش پول-


_تقریبا ولی این فرق داره! من باید جلوی خودش نقش بازی کنم...


_اوه! بعد اگه بزنی زیرش چی؟


_دو برابر پولی که داده رو پس بدم!


نامجون خنده ای کرد و در حالی که صدای تایمر رو قطع میکرد، مشتی به بازوی پسرعموش کوبید.


_اوه پسر! خب تو چی گفتی؟


_گفتم نه!


_مطمئنی؟


_نه!


پسر مو بلوند ابروهاش رو بالا انداخت و جدی تر شد.


_داری درباره‌ش فکر میکنی؟


_آره! ببین نامجون توی وضع بدی‌ام! این ماه نتونستم کار کنم و پنج روز دیگه هیچ پولی ندارم که بهشون بدم. جدای از اون، الان نزدیک دو ماهه هیچ پولی به سویون ندادم. رسما اون رو از برادرش ناامید کردم!


_فکر میکنی این پیشنهاد خوبیه؟ میتونی از پسش بر بیای؟


_نمیدونم، اول حس سو استفاده داشتم ولی الان میگم اون خودش مطرحش کرده پس تقصیر من نیست. اون خودش می‌دونه احساسات من رو و این رو گفته؛ پس گول زدنی هم در کار نیست!


_درسته ولی میدونی که احتمالا آسیب میبینه؟


_هوف، آره همینجوریش هم خیلی اذیتش کردم بعد حالا...


آهی کشید و از جاش بلند شد، روبه روی تهیونگ ایستاد و گوشیش رو توی بغلش انداخت.


_واسه خودت، یدونه جدیدش رو واسه خودم خریدم بالاخره!


دستش رو روی شونه پسر متعجب گذاشت و قبل اینکه به بیرون بره تا شام بخره، آخرین حرفش رو زد:


_هر تصمیمی که گرفتی، بهش آسیب نزن!


•••••••••••••••••••••


اوکی... درسته تهکوک نداشت این پارت ولی کمی از ابهامات رو برطرف کرد فکر کنم؛ مثل احساسات تهیونگ و گذشته‌ش( حالا فلش بک هم داریم دونت وری^^)

اونایی که اول پارت چیز دیگه ای فکر کردن👀... برید بشورید اون ذهن‌ها رو🌚

*نامجون هم پسرعموی تهیونگه اگه متوجه نشدید...*

همینا دیگه... امیدوارم دوستش داشته باشین و با نظراتتون هَپیم کنید🤍

Report Page