51%
@LarShelterهرکسی برای حضورش اونجا دلیلی داشت.
یک نفر میرفت، و به ازاش یک نفر برمیگشت.
یک نفر لبخند میزد و برای یک آشنا دست تکون میداد، و یک نفر اخم کرده بود و خیره به قدم هاش، میون افکارش به قطار وارد، یا از اون خارج میشد.
هالهی آدمای اطرافش خاکستری بود. لبخند زدن هاشون فقط میتونستن مقداری تیرگی این خاکستری رو کمتر کنن.
برای تهیونگی که جزو هیچکدوم از این دستهبندیا نبود، همهی این آدما خنثی محسوب میشدن. چه تیره و چه روشن، تهیونگ مقابل همه شون لبخند به لب داشت، حتی اگه آشنایی برای دست تکون دادن نداشت.
نه نگاهش رو روی کفشهاش نگه میداشت و نه توی چشمهای یک نفر خیره میموند.
نگاهش رو گذرا از روی چهرههای اطرافش گذروند و چمدونش رو به دنبال خودش از قطار بیرون کشید و پا به ایستگاه قدیمی قطار گذاشت.
با دست آزادش لبههای سوییشرت آبی رنگش رو به هم نزدیکتر کرد و خیره به بخار رقیقی که از نفسهاش توی هوا جریان پیدا کردن، به گرمای اتاقهای خوابگاه دانشگاه فکر کرد و مور مور شد.
پالتوی گرمش توی خونه، و توی همون حومهی شهر جا مونده بود و تهیونگ باید تا مرخصی بعدیش با همون سوییشرت سر میکرد. احتمالا تا تعطیلات بعدی، هوا اونقدر گرم شده بود که نیازی به برگردوندن پالتو نباشه.
رو به آسمون سر صبح با ابرهای یخ زده لبخند گرمی فرستاد و پرانرژیتر از قبل شروع به قدم برداشتن کرد.
اما هنوز دو یا سه قدم رو بیشتر بین جمعیت مردم به سمت خروجی نگذرونده بود که نگاههای گذراش، جایی به دام افتاد.
دست از قدم برداشتن کشید و چرخهای چمدونش با صدای ناخوشایندی روی اون سطح سیمانی متوقف شدن.
لبخندش از صورتش محو شد و نفسش سنگینتر از قبل توی سینهاش نشست.
چشمهاش به دلیل نامعلومی شروع به سوختن کردن، اما همچنان روی مرد قد بلندی خیره موندن که از روبرو درحال نزدیک شدن بود و کیف اداری مشکی رنگ کوچیک توی دستش، زیادی برای یک مسافر، سبک و خالی به نظر میرسید.
با پالتوی مشکی و شالگردن خاکستریش و کفشهای براق مشکی رنگ اداریش، میتونست خاکستریترین آدمی باشه که تا به امروز توی قاب نگاه تهیونگ جا گرفته بود...
اما خاکستری نبود. به هیچ وجه نبود.
هالهی اطرافش تیره بود، اما نه تیرگی نور گریز. تیرگیای که از عمق ناشی میشد. هوای اطرافش رو توی خودش فرو میبرد. همونطور که یک سیاهچاله نور رو.
بدون کوچکترین ارتباط چشمیای از کنار تهیونگ گذشت، و هوای نفس کشیدن رو از پسر شوکهی مقابلش گرفت.
تهیونگ بی اراده به پشت سرش چرخید و زمانی به خودش اومد که مرد رو خطاب قرار داده بود: آقا؟! ببخشید... میشه یک لحظه صبر کنین؟
و خوشبختانه مرد صداشو توی اون شلوغی به خوبی شنید، سرجاش وایستاد و بعد از چند لحظه تعلل، به آرومی به پشت سرش برگشت.
و نگاه سرد اما نه کاملا بیحسش، لرز آرومی به تن تهیونگ انداخت.
دستهی چمدون چرخدارش رو بیشتر از قبل توی مشتش فشرد، آب دهنش رو قورت داد و همزمان با تند تند پلک زدن هاش، قدمی به جلو برداشت و در جواب نگاه سوالی مرد گفت: میـ... میگم... شما... دارین میرین؟
مرد، طوری که انگار گیر سوالات بچهگونهی یک دانشآموز ابتدایی افتاده باشه، نگاهش رو به مکان نامعلومی دوخت و گفت: درسته. دارم سوار میشم تا از این شهر برم.
و بغض بزرگی به گلوی پسر چنگ انداخت.
لبهاش رو زبون زد، بازم جلوتر رفت و با صدای لرزونی گفت: میشه اسمتون رو بدونم؟ آشنا به نظر میاین آقا.
مرد با حالت دفاعی قدمی به عقب برداشت و با همون لحن بیحس اولیه گفت: ما همو نمیشناسیم. من باید برم...
و خواست به سمت مسیرش سر بچرخونه اما تهیونگ بیشتر جلو رفت و خواهش کرد: آقا خواهش میکنم... میشه یکم بیشتر بمونین؟ من... من شمارو میشناسم. قبلا شمارو جایی دیدم. مطمئنم.
مرد سر تکون داد و با لحن خبریای گفت: نمیتونم بیشتر از این صبر کنم. و مطمئنم که ما همو نمیشناسیم پسر جون. بهتره بری دنبال کارت.
و به پشت سر چرخید و خواست به قدم برداشتن به سمت قطاری که کم کم راه میافتاد ادامه بده که ساق دستش ملتمسانه بین دستهای پسر پشت سرش گیر افتاد و مجددا متوقفش کرد.
تهیونگ دو دستی ساق دستی که کیف رو نگه داشته بود رو چسبید، بیخیال چمدونش شد و از اضطراب رفتن مردی که انگار آشناترین غریبهی زندگیش بود به نفسنفس افتاد.
پلک زدن هاش بینتیجه موندن و اشکهایی که کاملا بیدلیل به نظر میرسیدن صورتش رو پوشوندن.
اما حتی برای پاک کردن اشکهاش هم دست مرد رو رها نکرد و ملتمسانه گفت: آ... آقا... خواهش میکنم. من شمارو میشناسم. من این دستا و این چشمارو میشناسم. شاید توی زندگی قبلیم همو دیدیم... شاید توی زندگی قبلیم عاشقتون بودم. توی تمام زندگیهایی که گذروندیم عاشقتون بودم.
عجولانه سر تکون داد و میون گریههاش نالید: قلبم داره از جاش کنده میشه... این حس جدید نیست آقا. سنگینیش مال این زندگی نیست. مال یک زندگی نیست. انگار... انگار همیشه دنبال شما گشتم. حتی اگه نمیدونستم...
مرد تکون محکمی به دستش داد و با لحنی عصبی گفت: ولم کن!
تهیونگ سرش رو به علامت منفی تکون داد، محکمتر دست مرد رو گرفت و مابین هق زدن هاش، با صدای بلند گفت: من میدونم... من... یکیو میشناسم که قهوهاش رو تلخ میپسنده. یه مجموعهی پنهانی تمبر قدیمی داره و صدای تیک و تاک ساعت عصبیش میکنه. یکی که... با گرامافون به موسیقی گوش میکنه و وقتی بارون میباره، کنار پنجره ویالون میزنه. با همین دستا ویالون میزنه آقا. ندیدمش... اما همیشه میشناختمش. دیدن رویاش آرزوی هر شبمه. باور کنیـ...
و مرد عصبی تر از قبل دستشو با شدت از دستهای لرزون تهیونگ بیرون کشید و بدون برگشتن به پشت سرش... و دیدن زانو زدن پسر روی زمین، ظالمانه به راهش ادامه داد و حتی نگاهی هم به اشکهایی که صورت پسر رو پوشونده بودن ننداخت. واکنشی که حتی برای یک فرد غریبه هم زیادی بیرحمانه بود.
و این مرد غریبه نبود. تهیونگ اینو با تمام وجودش میدونست و فقط روی زمین زانو زد. هر دو دستش رو روی قلبش فشرد و با پلک زدن های پشت سر هم و بیرون ریختن اشکهاش تلاش کرد رفتن مرد رو بهتر تماشا کنه...
اما مرد مابین جمعیت ناپدید شده بود و حالا فقط درد آشنا، اما جدیدی بود که توی تن تهیونگ میپیچید.
مرد بین جمعیت ناپدید نشده بود.
خودش رو بین آشفتگی اطراف پنهان کرد، با قدمهای لرزون خودش رو به قطار رسوند و خواست هرچه سریعتر سوار قطار بشه و از این شهر و جو سنگینش بیرون بره، اما نتونست.
رشتهی سرنوشتنش به انگشت کوچیک اون پسر احساساتی ای گره خورده بود که پشت سرش و بین جمعیت، احتمالا درد اولین شکست عشقیش رو تجربه میکرد و به قلبش چنگ مینداخت.
دست سرد و بیحسش رو به تنهی آبی رنگ قطار تکیه داد تا جلوی سقوطش رو بگیره. کیف مشکی رنگش از دستش به پایین سقوط کرد و دست آزادش بلافاصله به پیرهنی که قفسهی سینه اش رو پوشونده بود چنگ انداخت.
پیشونیش رو به ساق دستش روی تنهی سرد قطار تکیه داد و آه دردناکی کشید که به لطف بغض دردناکش توی گلوش خفه شد.
مشتش رو چندباری آروم به قفسهی سینهاش کوبید و با بیچارگی نالید: چرا... چرا الان؟
اولین قطرهی اشکش صورتش رو خط انداخت اما بیتوجه بهش، آروم اما غمگین زمزمه کرد: چرا باید انقدر قشنگ باشی... چرا اینجوری منصرفم میکنی؟ چرا میخوای زنده نگهم داری؟
صدای بلندگوی ایستگاه قدیمی قطار، لحظهی حرکت قطار رو به اطلاع مسافرها رسوند و تن مرد بیشتر از قبل به لرزه افتاد. ارادهاش هم همینطور.
ارادهاش برای برگشتن به شهر کوچیک و گذروندن زندگی کوتاهش توی تنهاییش بیشتر و بیشتر به لرزه درومد و قلبی که از حرکت ایستاده بود رو برای موندن مشتاق تر کرد.
نگاه خیسش رو به مردمی دوخت که عجولانه چمدونهاشون رو به داخل قطار هل میدادن و هیجان یک سفر رو داشتن. سفری که برای مرد، معنی مردن توی تنهایی رو میداد و مرد هیچ ترسی ازش نداشت. حداقل تا دقایقی قبل.
حالا قلبی که تپیدن رو از یاد برده بود، از ترس مرگ به تقلا افتاده بود.
نگاهش به پشت سرش و جایی که احتمالا تهیونگ هنوزم حضور داشت کشیده شد و بی اراده برای یک تماس، موبایلش رو از جیبش بیرون کشید.
به عجله افتاده بود.
حالا حس آدمای عجول و مشتاق اطرافش رو درک میکرد. امید به پایان این تنهایی... این شکلی بود؟
تماسش پاسخ داده شد: سوکجین؟
لبهاش رو زبون زد و مضطرب جواب داد: دکتر پارک!
صدای پشت خط با تعجب گفت: فکر کردم از درمان قطع امید کردی. الان باید توی راه خونهی خارج از شهرت باشی!
سوکجین اما آستین پالتوی مشکی رنگش رو پشت پلکهاش کشید، صافتر ایستاد و عجولانه گفت: چند درصد دکتر؟ اگه همین الان درمانمو شروع کنی... چند درصد میتونم زنده بمونم؟
بالای پنجاه...
با خودش عهد کرد... اگه شانسش حتی یک درصد بالاتر از پنجاه بود، همین الان دنبال پسری که سرنوشتش رو در اختیار داشت میگشت، اشکهاش رو پاک میکرد و بهش قول میداد. قول میداد تمام شبهای بارونی زندگیش رو با موسیقی ویالون پر کنه. قول میداد که بمونه... و قول میگرفت که تنها گذاشته نشه.
درمان اونو نمیترسوند. تنهایی درد کشیدن و چشم باز کردن توی خلأ یک اتاق نیمه تاریک بود که اون رو به مرگ راضی میکرد.
فقط یک درصد بالای پنجاه کافی بود.
دستهاش رو مشت کرد و آروم اما جدی زمزمه کرد: چند درصد میتونم قول بدم که ناامیدش نمیکنم؟
صدای دکتر پارک حالا با محبتتر از قبل به نظر میرسید: با خودت بیارش اینجا سوکجین. میخوام ببینمش. میخوام ببینمتون. میتونم تا خود صد درصد باهات راه بیام.