♧23♧
♡♡♡🌈✨پارت 23 ✨🌈
چشامو که باز کردم با صورت دختری مواجه شدم که الان خعلی زیاد دوستش دارم و خیلی بهش وابسته شدم ...
زبانمو اوردم بیرون و با لبخند لیسی ب لب رویا زدم.
سرمو اوردم پایین تر و بوسه ای وسط سینه هاش نشوندم.
میدونستم حساسه و قلقلکش میاد .
صداشو شنیدم که گفت:
"گیسو اینقدر کرم نریز"
خندیدم و گفتم:
"سلام عزیزم .
_لبامو غنچه کردمو گفتم_
خوشگلم
پاشو دیگ"
اونم نشست و رو شونه لختمو بوسید و گفت:
"سلام همه زندگیم"
پاشدیم لباسامونو پوشیدیم و رفتیم پایین صبحانه بخوریم.
زهرا خانم با استرس از اینور به اونور میرفت و در حال مرتب کردن خونه بود.
رویا سلام کرد و صبح بخیر گفت.
سریع گفتم:
"سلام زهرا خانم.
خبریه؟
امروز مهمون داریم؟"
گفت:
"سلام دخترا.اره عزیزم اقارضا "بابام"داره میاد و منم به فامیل گفتم امشب بیان برا شام"
آهانی گفتم و رفتیم تو اشپزخونه.
صبحانمونو خوردیم ولی من ذهنم درگیره این بود که شب لباس چی بپوشم وقتی اون فامیلای حسودمون میخوان بیان...
بعد صبحونه رویا میزو جمع کرد و رفت ظرفارو شست.
منم نشسته بودم و حین اینکه نگاش میکردم فک میکردم ک چی بپوشم.
تلفن خونه زنگ خورد و زهرا خانم برداشت و حرف زد.
خعلی صداش نمیومد.البته برام مهمم نبود ک بدونم کیه.