15

15

هانا عروس شیخ

درو باز کردم برم تو که با شنیدن صدای بابا پاهام مثل چوب خشک شد .

بابا با صدایی که پر از خشم بود به هارولد داد زد گفت 

- امروز یه قراره فردا هم لابد با شکم ور اومده دخترم برمیگرده خونه 

یعنی هنوز داشتن راجع به من بحث میکردن

اونم راجع به روابط من !

خدای من !

قضیه چی بود 

مثل مرده متحرک چند قدم رفتم داخل که یهو برگشتن سمت من

حتی مامان هم نشسته بود 

نگاهم بین همه چرخیدو گفتم 

- نمیتونم باور کنم شما دارین اینجوری راجع به من حرف میزنین ... 

مامان سریع بلند شد و گفت 

- هانا... بیا بشین دخترم برات بگم 

پوفی کردمو گفتم 

- لازم نیست ... برام مهم نیست... دیگه هیچی برام مهم نیست ... ترجیح میدم اصلا عضوی از این خانواده نباشم 

با این حرف برگشتم سمت در که همه صدام کردن

دوئیدم بیرون

میدونستم بقیه هم میان

هوا گرگ و میش دم غروب بود 

هنگ بودم 

بی هدف دوئیدم

واقعا دوست داشتم دور شم

جمله بابا تو سرم تکرار میشد 

شکم ور اومده ...

خدای من ... مگه بقیه بچه ها آزادی ندارن

بقیه دخترا بیرون نیمرن و سکس ندارن ....

هنگ بودمو اشکام راه افتاد

حس میکردم خانواده ام به من خیانت کردن

صدای هارولد از پشتم شنیدم

صدام کرد

اما من تند تر دوئیدم

نمیدونستم کجا میخوام برم

شاید برم پیش عمه مگی ...

شاید دیگه برنگردم اینجا

میتونم به شکایت کنم از خانواده ام ؟

قلبم تیر کشید 

دیگه صدای هارولدو نشنیدم

سریع تر دوئیدم که یهو دستس دورم حلقه شدمو متوقفم کرد

۱۵

Report Page