111
#بختک
#پارت_صد_یازده
حرفی نزدم و سکوت کردم...
سکوتی که خیلی خوب یادم گرفته بود کجا و چه وقت ازش استفاده کنم...
بابا که دید حرفی نمی زنم اهی بلند کشید و به روبه رو خیره شد....
نمی دونم چقدر تو فکر بودیم که با پارک ماشین از فکر بیرون میام و به اطراف نگاهی می ندازم...
با دیدن خونمون دلتنگی میاد سراغم..
با خوشحالی میگم :
_وای دلم چقدر تنگ شده بود...
بابا لبخندی زد و جواب داد :
_فدای دلت بشم بابا ماهم دلمون تنگ شده بود..
صبر کن بیام دخترت رو بغل کنم پیاده شی...
باشه ای گفتم وبابا پیاده شد...
اومد ویغما رو ازم گرفت..
چادرمو درست کردم و به سختی پیدا شدم..
شکمم سنگین شده بود...
لبمو گاز گرفتم.
بی طاقت با قدم های بلند سمت خونه رفتم و گفتم :
_مامان مهمون نمی خوای دخترت اومده ها...
چند دقیقه بعد مامان از مطبخ کفگیر بدست اومد بیرون...
نگاهی بهم انداخت.اشک تو چشم هاش جمع شد.
اومد سمتم و محکم بغلم کرد.
فشاری به شکمم اومد..
_وای بانوی من خوش اومدی مادر..
خیلی وقته چشم به راهتم..
از بغلش کشیدم بیرون..نگاهی دقیق به صورتم انداخت...
همینطور که زل زده بود بهم لبخند از رو لباش محو شد..
_چقدر لاغر شدی مادر!؟
غذا نمی خوری!؟
ازاین سوال حالم دیگه بد میشد.اومده بودم اینجا تا چند روزی تلخی هایی که بهم می گذشت رو فراموش کنم اما انگار نمی شد هرکسی منو یاد کارای بی رحمانه ی علی می انداخت..
بزور اب دهنمو قورت دادمو گفتم :
_بخاطر حاملگیه مامان..
مامان نگاهش سمت شکمم کشیده شد تعجب کرد...
_تو که بچت خیلی سنش نی چرا نشین کردی دختر!؟
می تونی دوتا پشت هم بزرگ کنی!؟
لبخند زوری زدمو جواب دادم :
_حالا که شده...
خدارو بزرگه...
نمی خوای منو دعوت کنی تو خسته ام مامان..
مامان سری تکون داد و گفت :
_وای یادم رفت مادر بیا بریم تو که بدم یچی یخوری این چند روزه این جا هستی بهت برسم رنگ به رو نداری..
مامان جلو راه افتاد منم پشت سرش رفتم.
طبق معمول خونه پر از سر صدا بود
همین که وارد خونه شدم شش تا جفت چشم سمت من چرخید...
#صالحه_بانو