10

10


اینم پارت طولانی به جبران دیروز 😍


۱۰

سرمو بلند کردم دیدم خاله اش اخم کرده 

با تعجب بهش نگاه کردم که رو به عثمان چیزی گفت

عثمان اما جواب نداد 

همه نگاه های اونا اومد روی من

مامانم نگران گفت 

- چیزی شده؟

عثمان آروم کنار گوشم گفت

- هانا... میشه لطفا شالت رو بزاری رو سرت 

با تعجب برگشتم سمت عثمان 

یعنی اینهمه نگاه و حرف برای چنین چیزی بود؟

خواستم بگم حالا چرا بزرگش میکنن

اما چهره عثمان انقدر کلافه بود و عصبی که چیزی نگفتم

تا دیروز به لباس من کاری نداشتن

از امروز بخاطر یه شال همه به من خیره میشن

شالمو آروم گذاشتم رو سرم و با سنجاق به موهام فیکس کردم

آروم به مامان گفتم 

- فقط زودتر بریم از اینجا

اونم سر تکون داد

با دعای شیخ احمد صبحانه شروع شد

اما عثمان همچنان کلافه و ناراحت بود 

آروم گفتم

- بخاطر چی ناراحتی؟

نفسشو با حرص بیرون دادو گفت 

- از قصد دارن اذیت میکنن

کمی از قهوه ام خوردمو گفتم

- متوجه شدم. اما چرا ؟ 

عثمان یه لقمه از پنیر مخصوص برام درست کرد

به من دادو گفت 

- ملجرا مفصله تو راه برات میگم . فقط بخور که زودتر بریم

صدامون آروم بود 

خیلی آروم 

در حد مکالمه دوتایی 

اما تا این جمله رو عثمان گفت عموش بلند و به انگلیسی گفت

- کجا برین؟

از اینکه مردی با این سن انگلیسی متوجه میشد و حرف میزد جا خوردم

چون اکثرا اینجا حتی جوون تر ها هم خوب انگلیسی حرف نمیزدن

عثمان به عربی چیزی گفت 

عموش با تعجب به ما نگاه کرد 

شیخ احمد نسبتا عصبانی چیزی گفت

داشتم عصبی میشدم از این ترکیب عربی که عمو عثمان به انگلیسی رو به ما گفت

- امروز ظهر ولیمه عروسیه . مراسم خیرات عروسی به نیاز مندان. تو و عثمان باید این خیرات رو بین افراد نیاز مند پخش کنین . این یه رسم مهم برای ماست .

با تعجب به عثمان نگاه کردم

یعنی نمیدونست؟

عثمان گفت 

- لزوما هم همیشه عروس و داماد پخش نمیکنن

- این رسمه عثمان. چه عجله ای برای تفریح رفتن دارین . میتونین فردا برین اهرام

عموش این جمله رو نسبتا با اخم گفت

و من سریع جواب دادم

- نمیشه فردا. ما فردا بلیط برگشتمون به آمریکاست 

دروغ بود حرفم

اما اون لحظه انقدر عصبی بودم که ترجیح میدادم فردا که خوبه. همین امشب برگردیم 

با این حرف من یهو همه با شوک به من نگاه کردنو پسر جوون کنار عمو عثمان گفت 

- شوخی میکنین؟

عثمان عصبانی به عربی به اون پسر پرید

اونم رو به شیخ احمد چیزی عربی گفت

شیخ احمد با عصبانیت به من نگاه کردو عربی چیزی گفت

فقط با تعجب نگاهم بین حضار میچرخید 

لعنتی چرا این زبان انقدر سخت بود

عثمان هم با عصبانیت جواب پدرشو داد

هرکسی چیزی میگفت 

بابا اینا هم کلافه شده بودن

بحث عثمان و باقیه بالا گرفت

بابا کلافه بلند گفت

- میشه یکی به ما هم بگه بحث چیه؟

عثمان گفت 

- چیز مهمی نیست

اما عمو عثمان بلند شدو گفت

- اتفاقا خیلی مهمه

رو کرد به من و گفت

- طبق رسوم ثبت شده ما . عروس این عمارت تا زمان به دنیا آوردن وارث شیخ اینجا زندگی میکنه...

Report Page