°• 03 •°
LuniaFicخودش رو کف اتاق پرت کرد و کش و قوسی از خستگی به بدنش داد
- خدایا چقد خسته شدم. انگار سالهاست کسی اینجارو تمیز نکرده... خیر سرم قراره خدا باشم ولی بیشتر دارن ازم استفاده ابزاری میکنن
همونطور که داشت زیر لب غرغر میکرد، صدایی به گوشش رسید
- خدای عزیز، لطفا مراقب دختر باردارم باش
به نرمی از جاش بلند شد و به پنجره کنارش نگاهی انداخت. پیرزنی دستاش رو بهم چسبونده و زیر لب مشغول دعا کردن بود
با تعجب خواست به سمتش بره که صدای کیونگ سو رو پشت سرش شنید
- اینم یکی دیگه از وظایف شماست. باید در خدمت افرادی که ازتون درخواستی دارن باشید و بهشون گوش بدید
بشکنی تو هوا زد که چندین کتاب روی هم جلوشون ظاهر شد
- این درخواست مردم از شما طی این بیست ساله که باید بهشون رسیدگی کنید
جونگکوک با چشمایی که از اون گشادتر نمیشد به کوه کتاب مقابلش نگاهی انداخت
- تهیونگ همه اینارو نوشته تا وقتی مستر بیونگ برگشتن بهشون رسیدگی کنن، البته که در غیاب ایشون معتقدها هم کمتر شدن. اما همین تعداد هم به لطف تهیونگه که تا الان مراقب اینجا بوده
دونگ سو جلوتر اومد و ادامه داد
- افرادی مثل اون خانم پیره هنوز هم میان اینجا و دعا میکنن. این کاریه که تهیونگ تمام این مدت انجام داده
جونگکوک نگاهی به کتابها و نوشتههای داخلش انداخت. دست خط زیبایی داشت. حقیقتا همه چیزش زیبا بود... و این حقیقت که تمام این سالها با حوصله به کارهای معبد رسیدگی کرده و حتی درخواستهای مردم رو به این تمیزی نوشته واقعا تحسین برانگیز بود. با صدای همزمان اون دو به خودش اومد
- متوجه شدین ارباب؟
+ بله متوجه شدم که خدا بودن اصلا به من نمیاد
با جمله ناگهانیش، سکوت سنگینی چند ثانیهای بینشون برقرار شد اما دوامی نداشت چون خودش ادامه داد
+ من فقط یه پسر دبیرستانیام بدون هیچ قدرتی
دو پسر بچه با حالتی وارفته نگاهی بهم انداختن
+ اما...
- اما؟!
با ذوق مجدد به جونگکوک خیره شدن
+ میخوام یکم به کارا سر و سامون بدم. مثل اینکه خوب درکش نکردم... ازتون میخوام که منو ببرین پیشش
دونگ سو نوچی کرد
- اما اون الان تو دنیایی دیگهاس... یه جای عمیق تو دل جنگل سایههاس که تاریکیها ازش محافظت میکنن. دنیایی بین دنیای ما و عالم مردگان! جایی که شیاطین آزادن
کیونگ به دنبالش ادامه داد
- جایی که تو چشم بهم زدن باعث میشه راهت رو گم کنی
جونگکوک سری تکون داد
+ مهم نیست... میخوام ببینمش
هردو نگاهی بهم انداختن و به سمت در پشت سر جونگکوک حرکت کردن. به محض باز کردنش، مه غلیظی اطرافشون رو فرا گرفت و راهی جلوشون باز شد
جونگکوک که تا اون لحظه تو همون اتاق اقامت داشت، اب دهنش رو قورت داد و با صدایی که اولش کمی گرفته بود به حرف اومد
- اینجا اتاق خواب من نبود؟
+ بله ارباب اما ما میتونیم از هر دری شمارو به اون دنیا ببریم
جلوتر به راه افتادن و شروع به صدا زدن اسم اون روباه کردن
صدای تهیونگ در بین اون مه غلیظ و تاریکی مطلق پیچید
- صداتون خیلی بلنده
جونگکوک همونطور که سعی میکرد راه رو گم نکنه متوجه درهای کشویی مانندی شد که دونگ سو فورا یکیشون رو باز کرد
در کمال تعجب، تهیونگ با بدن نیم برهنهای به بالشتی لم داده بود و دو زن هم کنارش درحال سرویس دادن بهش بودن
- چیزی ازم میخواین؟
کیونگ سو فوری جفتش رو کنار زد و خودش رو به تهیونگ رسوند
+ چقد رقت انگیز، شما مثلا خدمتگزار الهی هستین و میشه توضیح بدین این چه وضعیه که داخلش هستین؟
دونگ سو گوشه لباسش رو گرفت
+ لطفا سریع خودتون رو بپوشونید. این کار اصلا در شأن شما نیست
تهیونگ جام شرابش رو برداشت و بیخیال نگاه چپی به اون دو انداخت
- میشه ولم کنین؟
+ معلومه که نمیشه... شما هنوزم اون رو به عنوان اربابتون قبول ندارین؟ مشکلی ندارین معبد سقوط کنه؟
نگاه بی حسی بهشون انداخت
- اصلا مهم نیست برام... درواقع دیگه هیچی برام مهم نیست. از اینکه دیگه خدمتگزار اونجا نیستم خیلیم خوشحالم. از الان میتونم هرکاری که دلم میخواد بکنم
+ ولی ارباب گفتن که میخوان باهاتون صحبت کنن. برای همین الان اینجان
تهیونگ که دیگه کم مونده کف اتاق دراز بکشه، با شنیدن این جمله فوری خودش رو جمع کرد و نشست
- چی؟!
جونگکوک فرصت تعجب به اون روباه بی ادب رو نداد. از پشت در بیرون اومد و تو چهارچوب در مقابلش ایستاد
- چطور جرات میکنی اینطوری درباره معبد حرف بزنی؟ برات مهم نیست؟
صداش رفته رفته بلندتر میشد و کلمه اخر رو تقریبا فریاد زد
- پس خداحافظ
تهیونگ که حالا از شوک بیرون اومده بود و بجاش در حد مرگ عصبی بود، یقه اون دو پسرک رو گرفت
+ چرا آوردینش اینجا
- اخه اصرار کرد...
+ کدوم احمقی یه آدم عادی رو میاره اینجا؟
- اون عادی نیست، خدای زمینه
+ دیگه بدتر
رهاشون کرد و فوری لباسش رو تنش کرد. باید فوری اون پسرک فانی رو پیدا میکرد
از طرفی جونگکوک که یجورایی هم ناراحت شده بود و هم بهش برخورده بود، غرغرکنان مسیر نامعلومی رو داشت طی میکرد که یهو به جسم سختی برخورد کرد.
سرش رو کمی ماساژ داد و تا خواست صداش رو بالا ببره، با موجود عجیب و وحشتناکی مقابلش رو به رو شد
- پسرجون تو همون انسانی هستی که جای مستر بیونگ رو گرفته؟ شنیده بودم بیونگ دست از خدا بودن برداشته اما فکرشم نمیکردم جایگزینش به خوشمزگی تو باشه...
لرزی به تن جونگکوک افتاد و قدمی به عقب برداشت. نمیدونست دقیقا باید چیکار کنه یا کجا بره. قدم بعدی رو که برداشت، به موجود دیگهای برخورد کرد. قطعا الان خورده میشد
چشماش بخاطر فشار بالایی که روش بود سیاهی رفت و پاهاش سست شد که با شنیدن جمله هیولای مقابلش انگار جون تازهای پیدا کرد
+ اوه تهیونگ توام اینجایی... من میتونم اون پسرک رو بخورم مگه نه؟ امیدوارم نیومده باشی که جلوم رو بگیری
تهیونگ که همون موجودی پشت سر پسرک بود، از شونه جونگکوک گرفت و به طرف اون موجود هلش داد.
- راحت باش، میتونی بخوریش! به اجازه من نیازی نداری
+ مطمئنی؟ هووم خیلی ممنونم ازت
بادبزنش رو باز کرد و طبق عادت نیمی از صورتش رو باهاش پوشوند
- اما راستش رو بخوای من الان اون روی سگم بالا اومده
قدمی به سمت اون موجود برداشت و از کنار جونگکوکی که هر آن ممکن بود پس بیوفته رد شد
- به یه پسر ضعیف قدرت خدایی داده شده... اگه بخوام با چیزی مقایسهاش کنم، مثل یه اردکه که بهش تره و قابلمه بدن و بگن خودت رو بپز
حالا دیگه کاملا مقابلش اون موجود بود و با مشتی که به شکمش زد، به طور ناگهانی به خاکستر تبدیلش کرد و به راحتی از بین بردش... طوری که انگار نه انگار تا الان همچین موجودی وجود داشته
- راستش رو بخوای این چیزی نیست که به من مربوط باشه...
بدون حرف دیگهای تو تاریکی محو شد. دونگ سو نگاهی به اطرافش انداخت
- ارباب فکر کنم الان جامون امنه... اما بیاید دوباره برگردیم پیش تهیونگ. هیچکس به خوبی اون نمیتونه به شما خدمت کنه
جونگکوک ایستاد و خاک لباسش رو تکوند. اینهمه شوک و فشار تو یه روز واقعا از ظرفیتش خارج بود
+ لازم نکرده... من هیچ نیازی بهش ندارم
به راه افتاد و دو پسر بچه هم به دنبالش
- اما اگه باهاش پیمانی ببندین اون همه جوره در خدمتتون خواهد بود
جونگکوک که انگار تازه داشت چیزای جالبی میشنید ایستاد
+ پیمان؟ در خدمت؟ همه جوره؟
- بله ارباب این هم یکی دیگه از قدرتهای خاص شماست
لبخند شیطانی رو صورت جونگکوک نقش بست
+ هاها... خیلی جالب شد! و چجوری باید باهاش پیمان ببندم؟
دونگ سو زودتر به حرف اومد
- اینکه کاری نداره ارباب... فقط باید ببوسیش