°• 02 •°
LuniaFicروباه انسان نما همونطور که قدمی به عقب برمیداشت به حرف اومد
- ولی این اون نیست
رو به جونگکوک کرد
- هی پسر... تو دیگه کی هستی؟؟
جونگکوک که دیگه واقعا از ترس نمیفهمید چه اتفاقی داره میوفته و حتی نمیدونست دقیقا باید چیکار کنه، با چهرهای وحشت زده کمی خودش رو عقب کشید و یهویی فریاد زد
- افتادم تو خونه شیاطین!!!
اون دو پسربچه بدون توجه به داد پسرک بیچاره، رو هوا معلق شدن و یکیشون کاغذی که تو دست جونگکوک مچاله شده بود رو بیرون کشید و به دست تهیونگ رسوند.
هردو بالا سر روباه مو سفید معلق بودن و به نقاشی داخل کاغذ چشم دوخته بودن
تهیونگ بادبزن داخل دستش رو باز کرد و دوباره نیمی از صورتش رو با اون پوشوند
- هوم... این دست خط احمقانه قطعا مال اون مرتیکهاس
جونگکوک کمی خودش رو جمع و جور کرد. انگار واقعا برای اونا اهمیتی نداشت که چقدر وجودشون میتونه تعجب برانگیز یا حتی ترسناک باشه. پس سعی کرد یکم به خودش مسلط باشه تا ببینه اوضاع چجوری پیش میره
اب دهنش رو قورت داد و به حرف اومد
+ یه آقایی اینو بهم داد و گفت بیام اینجا، چون جایی برای موندن ندارم پس قبولش کردم...
سرفه مصلحتی کرد و به گوشهای روباه خیره شد. اگه قسمت ترسناک و غیر قابل باور این موضوع رو کنار میذاشت، واقعا موجود جذابی بود.
موهاش انقدر نرم و خوش حالت به نظر میرسید که دلش میخواست دستاش رو بینشون فرو کنه و حتی برای ثانیهای لمسشون کنه.
از اون گذشته صورت زیبایی داشت، چشمایی خوشرنگ که نمیدونست دقیقا آبیه یا بنفش... انگار یه رنگی بین اون دوتا بود؟
همونطور که غرق صورتش شده بود، یهو روباه به تندی مشغول باد زدن خودش شد و با عصبانیت به حرف اومد
- مردی که دیدی خدای زمینه... و این حقیقت که مالکیت اینجارو به تو داده یعنی...
از اونجایی که بادبزن نصف صورتش رو پوشونده بود و فقط چشماش مشخص بود، نگاه تیزی به پسرک بیچاره انداخت و ادامه داد
- تو عنوان خدای زمین رو ازش به ارث بردی
+ ها؟!
یه تای ابروش رو بالا داد و با حالت گنگی به روباه مو سفید نگاهی انداخت. الان واقعا وقت همچین شوخی مسخرهای بود؟
خدای زمین؟ اونم جونگکوک؟ واقعا ازین جالبتر نمیشد
هنوز از شوک بیرون نیومده بود که دو پسر یچه از ناکجاآباد سبد گلی بیرون اوردن و خودشون رو به جونگکوک رسوندن
- وای وای تبریکات خالصانه عرض میکنیم... خدای زمین بالاخره به خونهاش برگشته، باید فورا جشن بگیریم
جونگکوک درجا ایستاد و اونهارو کنار زد
+ وایسا وایسا
به خودش اشاره کرد
+ من جئون جونگکوک یه پسر دبیرستانیام! یه آدمم... این دیگه چه برنامهایه؟! دقیقا کی خدا شدم
پقی زد زیر خنده اما یکی از پسر بچهها انگشتش رو روی پیشونیاش گذاشت که باعث شد دوباره همون نور ازش ساطع بشه
- از وقتی این مهر به پیشونیتون خورده
+ مهر پیشونیم؟
یاد بوسه اون مرد افتاد... نکنه واقعا؟ نه نه اینا همش توهم بود
احتمالا از گرسنگی زیاد روی نیمکت خوابش برده بود و الان داشت خواب میدید. وسط افکارش صدای روباه به گوشش رسید
- این بچه خدا باشه؟
تو کسری از ثانیه خودش رو به پسرک رسوند و دستش رو زیر چونهاش گذاشت. صورتش رو مماس با صورتش قرار داد و نگاه تحقیر آمیزی بهش انداخت
- یه پسر کثیف مثل تو چه غلطی میتونه کنه؟ تو بهترین حالت بتونی علفای هرز باغچهرو بکنی... من قبولت نمیکنم
با انگشت اشاره ضربهای به پیشونی جونگکوک زد و تقریبا هولش داد
دو پسر بچه با دستپاچگی به حرف اومدن
- اما اون علامت مستر بیونگ رو داره
+ نمیخوامش... بندازینش بیرون
این حرفا واقعا به جونگکوک برخورد، پس دو پسر بچهرو کنار زد و خودش رو به روباه رسوند. تهیونگ فوری بادبزنش رو جلوی صورتش گرفت
- خیلی بیادبی روباه سفید... اصلا کی دلش میخواد تو همچین خونهای باشه که من دومیش باشم؟
سینه سپر کرد و ادامه داد
- من موندن توی این خونه رو قبول نمیکنم
دو پسر بچه واقعا هول کرده بودن و نمیدونستن بین اون دو نفر دقیقا باید چیکار کنن. دست جونگکوک رو گرفتن و ملتمسانه نگاهی بهش انداختن، البته که نگاهشون زیر نقابی که روی صورتشون داشتن تاثیر زیادی نداشت و درواقع اصلا مشخص نبود
- نه نه لطفا ارباب... شما باید اینجا بمونی
صدای تهیونگ مثل خراشی رو اعصاب جونگکوک بود
- اینجا یا جای منه یا جای این پسرک ضعیف
بعد از حرفش پشت چشمی نازک کرد و سرش رو به سمت مخالف کج کرد
- من فقط به بیونگ خدمت میکنم، اصلا علاقهای به خدمت به این انسان رو ندارم، میتونین جای من یه سگ ولگرد بیارین
با هر جمله یه قدم از اونها دورتر میشد و درنهایت انگار که اصلا تو اون اتاق حضور نداشته، بین هالههایی همرنگ چشماش محو شد
جونگکوک نوچی زیر لب کرد و به سمت دو پسر بچه برگشت. اون واقعا جایی برای موندن نداشت و انگار حرف زدن با اون بچهها خیلی بهتر از سر و کله زدن با اون روباه بود
- فعلا میشه بذارین اینجا بمونم؟
با این حرفش فوری زانو زدن و با ذوق به بلندترین حالت ممکن به حرف اومدن
+ باعث افتخاره
صبح روز بعد به محض اینکه چشماش رو باز کرد، لبخند عمیقی زد
- هوووف چه خواب عجیبی بود
اما چند ثانیه از حرفش نگذشته بود که با دیدن اون دو پسر بچه نزدیک بود از ترس سکته کنه
+ صبح بخیر خدای زمین!
یکیشون خودش رو جلوتر کشید و ادامه داد
+ بدون مقدمه، یچیزایی هست که ازتون میخوایم
جونگکوک که دیگه سعی کرده بود با وضعیت کنار بیاد و دست از ترسیدن و شوکه شدن گاه و بیگاه برداره موهاش رو مرتب کرد
- چی؟
+ وظایف خدای زمین...
یکی از انگشتهای کوچیکش رو بالا اورد
+ اول از همه، جارو کردن حیاط معبده، تمیز کردن در و دیوار، جمع کردن برگهای خشک شده از کف زمین، گرد گیری و ....
جونگکوک دستش رو بالا اورد و با چشمای گرد شده وسط حرفشون پرید
- اینا کار یه خداس؟؟ بیشتر انگار خدمتکار روی زمینم!
کمی فکر کرد
- ولی من هیچوقت نگفتم که قبول کردم خدای زمین باشم
دو پسر بچه حالت زاری به خودشون گرفتن
+ چ-چی دارین میگین ارباب؟ حالا که تهیونگ رفته کسی جز شما نیست که مراقب اینجا باشه
بعد یکی از اونها به خودشون اشاره کرد و ادامه داد
+ من دونگ سو و این کیونگ سو، ما تموم این سالها در خدمت معبد بودیم و از این به بعد هم در خدمت شماییم
به حالت سجده جلوی جونگکوک نشستن
+ هر دستوری دارین به ما بدین
جونگکوک گیج شده روی زانوهاش نشست تا دید بهتری به اونها داشته باشه
- اون تهیونگ کی بود؟
+ اون یه روباه نه دمه که در خدمت مستر بیونگ بود
به حیاط مقابلش نگاهی انداخت. خیلی هم بد نبود، میتونست به عنوان هزینه موندنش تو اون خونه بهش نگاه کنه
بهرحال هرجای دیگهای که میخواست بمونه، همینجوری مفت نگهش نمیداشتن. به سمت حیاط قدمی برداشت تا کارش رو شروع کنه که پاش سر خورد و تقریبا پرت شد کف زمین، اما این بهترین قسمت روزش بود... از اونجایی که همون صدای اشنا و البته رو مخ باز به گوشش رسید
- واقعا که خیلی بی مصرفی، حتی نمیتونی به درستی راه بری چه برسه بخوای به این معبد رسیدگی کنی
سرش رو به طرف صدا چرخوند که همون روباه رو گوشهای دید که بادبزنش رو جلوی صورتش گرفته
+ فک کردم رفتی، اینجا چیکار میکنی؟
- خدا بودنت زیاد دووم نمیاره
جونگکوک ایستاد و لباسش رو مرتب کرد. تا خواست حرفی بزنه تهیونگ مهلت نداد
- چرا قبل از اینکه دیر بشه دمت رو نمیذاری رو کولت و از اینجا نمیری؟
+ خونهای ندارم که بهش برگردم و دمی هم ندارم که بذارم رو کولم
پشت چشمی نازک کرد
+ منو با خودت اشتباه نگیر روباه رو مخ، بخاطر قرضای بابام منو انداختن بیرون و الان دیگه خونهای ندارم که توش زندگی کنم
به سمت سطل و جارویی که کنار دیوار بود رفت و به خیال اینکه حرفاش روی روباه تاثیر گذاشته و دلش به رحم اومده، هوفی کرد و خواست سطل رو پر کنه که با در کونی که روباه بهش زد، از شوک پاهاش بهم گیر کرد و روی زانوهاش فرود اومد
- به من چه؟؟
اخرین صدایی بود که ازش شنید و تا خواست به سمتش حملهور بشه و تلافی حرکتش رو دربیاره، محو شده بود...