••••
Leetelma
- باشه... باشه امروز اون اتاقو براش خالی میکنم.
با پشت پا، درب خونه رو بست و پلاستیکهای خرید رو روی زمین آشپزخونه قرار داد.
- بهت خبر میدم چطوره.
به تماس خاتمه داد و از خستگی نفسی بیرون فرستاد. سرش رو چرخوند تا گردنش از حالت درد بیرون بیاد. هنوز خستگی خرید و بیرون رفتن با دوستهای نزدیکش تموم نشده بود.
حتی هنوز سرش از خبری که شنید دردناک بود. چرا باید هم خونهی جدیدش امروز، درست امروز که دوستهاش رو برای دورهمی شبانه دعوت کرده بود به اینجا بیاد؟
- فقط اگه چند دقیقه زود تر خبر میدادی دعوتش نمیکردم بابا...
نالید و به سمت اون اتاق رفت. دربشو باز کرد و از خاکی که به سمتش هجوم اورد دست روی دهان و بینی قرار داد. سرفهای کرد و نگاه خستهاش به اتاقی که به جای یک انباری استفاده میشد و تهیونگ فقط چند ساعت وقت برای تمیز کردنش داشت، انداخت.
دربو دوباره بست، به سمت حمومش راهی شد تا اول خستگی در کنه و بعد بره سراغ تمیز کاری، تکمیل تحقیق دانشگاه و آمادگی پذیرایی از مهمونهاش.
پیرهن آبی رنگی که تن داشت رو در آورد و بی هوا، وارد حمامش شد. دربو بست و وقتی رو برگدوند از دیدن صحنهی رو به روش، ناخودآگاه جیغی سرداد...
با قلبی که به سرعت میتپید و دست روش قرار داده بود، نفس عمیقی کشید.
- تو اینجا چه غلطی میکنی؟ اینجا... توی خونهی من چی میخوای؟!
با عصبانیت پرسید. ترس کمی توی وجودش رخنه کرده بود اما آرامش خودشو حفظ کرد.
مرد جوان و سفید پوشی، با لباس توی وان حمامش خوابیده بود و لبخند کجی به لب داشت.
- خونهی تو؟
از وان بلند شد و آب به سرعت از پارچههای لباس و بدنش پایین ریخت. از وان بیرون اومد و رو به روی تهیونگ ایستاد. دست توی موهای خیسش کشید و ابرو خم کرد.
- ببینم گفتی خونهی تو؟ اینجا خونهی منم هست پول بابتش دادم پس یکم آروم باش. بهتر نیست؟
تهیونگ هم درست مثل خودش ابرو خم کرد و لب پرچید،
- پول؟ کدوم پول؟
مرد سفید پوش، بی اعتنا کنارش زد و درب حمام رو برای خروج باز کرد. میدونست نگاه تهیونگ با حرص دنبالشه که چطور با پاها و بدن خیس، خونهاش رو کثیف میکنه؟
- جئون جونگوکم. به پدرت برای این خونه پول دادم.
تهیونگ سر جا میخکوب شد. از خشم حرفی برای گفتن نداشت. اگه اون مرد یه دیوانه بود، اگه دزد بود، اگه قاتل بود یا هر چیز دیگهای، تهیونگ میتونست باهاش کنار بیاد اما جئون جونگوک هم خونهی جدیدش بود؟
این مرد بی ملاحظه؟
- امکان نداره...
پچ زد و وقتی دید جونگوک درب اتاقشو باز میکنه و قصد داره واردش بشه به سرعت به سمتش پرید،
- چی کار میکنی؟ صبر کن صبر کن اونجا اتاق منه...
اما دیر کرد و جونگوک حالا توی اتاقش بود و وقتی تهیونگ وارد شد، با دیدن اینکه هم خونهی جدیدش، با لباسهای خیس روی تختش خوابیده دست به سر برد و موهای خودش رو کشید.
- اینقدر کثیف نباش... بیا پایین اون تخت منه!
- هنوز اتاقمو اماده نکردی پس فعلا اینجا میخوابم.
داد زد: ببینم شوخی میکنی مگه نه؟
اما جونگوک، در کمال ارامش چشم بست و به سمت دیگهای روی تخت چرخید،
- نه. هر وقت کار داشتی بیدارم کن خستهی راهم هم خونه!
حرص کل بدنش رو احاطه کرده بود... چطور میخواست با این مرد سر کنه؟ جوابی برای این سوالش نداشت فقط میدونست نمیتونه.
نمیخواست همیشه یه مرد، با دست پر از تتو و بی ملاحظه، توی خونهاش راه بره و حتی توی مهمونیهای شبانهاش هم دخالت کنه. نمیخواست جئون جونگوک اینجا، توی اتاقش و روی تختش بخوابه.
- ببینم از چه عطری استفاده میکنی؟ بوی خوبی داره دوستش دارم.
تهیونگ موهاش رو بیشتر کشید و مستقیم از اتاقش خارج شد: نه... نه... نه... نه... نشدنیه!