: 𝖳𝗁𝖾 𝖥𝗋𝖾𝖼𝗄𝗅𝖾-𝖥𝖺𝖼𝖾𝖽 𝖪𝗂𝗅𝗅𝖾𝗋 .
Redrumپرونده امروز در مورد یک جنایت عجیب و غریبه،
خانواده، اطرافیان، خشم، نفرت، عقده و شاید ژنتیک همه و همه دست به دست هم دادن تا بار دیگه جون یک انسان بی گناه گرفته بشه.
امروز قراره در مورد کودکی صحبت کنیم که جان فردی کوچکتر از خودش رو به شنیع ترین حالت ممکن گرفت، اریک اسمیت.
اریک در 22 ژانویه 1980 در یک شهر بسیار کوچیک به نام ساوونا در نزدیکی نیویورک متولد شد، این پسر به همراه مادر، پدر خوانده و خواهر و برادر دیگه اش زندگی میکرد.
زندگی اریک حتی قبل از به دنیا اومدنش هم اوضاع جالبی نداشت و میشه گفت روابط این خانواده کمی پیچیده و عجیب و غریب بود؛ مادر اریک، " تامی " زمانی که اون رو باردار بود داشت پروسه طلاقش از پدر بیولوژیکی این پسر یعنی " رندی " رو میگذروند.
زوج رندی و تامی، قبل از اریک دختری به نام " استیسی " داشتن، حال که تامی دوباره باردار بود، این مرد ادعا میکرد که پدر این بچه نیست و در واقع بهش خیانت شده؛
این ماجرا به قدری جدی بود که تامی از دادگاه درخواست است ابوت رو کرد و نتیجه تست نشون میداد که رندی واقعا پدر بیولوژیکی اریکه، اما حتی بعد از ثابت شدن این موضوع رندی به هیچ عنوان دلش نمیخواست که ارتباطی با اریک داشته باشه.
از اونجایی که پروسه طلاق طولانی شده بود، در این بین تامی با مرد جدیدی به نام تد اسمیت آشنا میشه و به محض اینکه مهر طلاق میخوره به شناسنامه اش بار و بندیلش رو جمع میکنه و میره که زن تد بشه؛
تد هم تصمیم میگیره نقش یک پدر خوب رو برای این خانواده بازی کنه، به همین علت اریک رو به فرزند خوندگی میگیره و نام خانوادگی خودش رو بهش میده.
این پیوند پدر و فرزندی روی کاغذ به قدری قوی بود که اریک تا مدت ها فکر میکرد که تد در واقع پدر بیولوژیکی اون هست،
شاید فکر کنین که این تنها مشکلاتی بود که اریک حتی قبل از به دنیا اومدنش باید با اون دست و پنجه نرم میکرد، اما تامی مبتلا به صرع بود و به دلیل اینکه پروسه طلاقش که بار عصبی زیادی براش به همراه داشت همراه شده بود با حاملگیش سر اریک، مجبور بود که داروهاش رو مصرف بکنه.
در توضیحات این داروها ذکر شده بود که مصرفشون باعث آسیب جدی به جنین میشه، با این وجود به طور قطعی تایید نشده اما گمان میره که مصرف این داروها باعث شده که رشد اریک مختل بشه؛
و این نشونه ها وقتی که اریک داشت دوسالگیش رو میگذروند خودش رو نمایان کرد چون به نسبت هم سالانش جثه کوچکتر و از لحاظ عقلی پایین تر بود، چون در اون سن نه میتونست راه بره و نه حرف بزنه.
کمی بعد، بین سن دو تا سه سالگی اریک کم کم شروع میکنه به راه رفتن و حرف زدن اما هنوز هم مشکلاتی داشت؛
یکی از این مشکلات، عصبی بودن اون بود، این حالت های عصبی به قدری شدید بودن که به طور مرتب سرش رو به شدت به دیوار و زمین میکوبید یا نفسش رو تا جایی که به کبودی میرفت نگه میداشت تا به خواسته ای که داشت برسه.
و زمانی که به سه سالگی رسید، علاقه عجیبی به آتش پیدا کرد، این علاقه به حدی بود که در سه سالگی ( حقیقتا نمیفهمم چطور وقتی به تازگی راه رفتن رو شروع کرده این کارها رو انجام داده. ) یک عالمه کاغذ جمع میکنه، میره به آشپزخونه و با فندک اجاق گاز سعی میکنه این کاغذ ها رو آتیش بزنه؛
به سن چهار سالگی که میرسه پیشرفت میکنه و انگار که به دخترها فکر میکرده!
البته نه از جنبه عادی، یکم دیدگاه جنسی و کنجکاوی جنسی کودکانه داشته، دسته گل های اریک اینجا تموم نمیشه، وقتی که به پنج سالگی میرسه شروع به شب ادراری میکنه و این روند تا یازده سالگیش ادامه داشت.
همچنین در ادامه رفتارهای پر خطرش اریک علاقه زیادی به آسیب رسوندن و کشتن حیوانات کوچیک داشت،
تمام این موارد سه گانه ای رو به نام
Macdonald triad
کامل میکنن.
شامل :
- شب ادراری
- علاقه به آتش و آتش افروزی
- آزار به حیوانات
میشه.
مورد بعدی که سنین کودکی اریک رو تحت تاثیر قرار میداد، اعتیاد شدید به سیگار اون هم در سن نه سالگی بود!
این اعتیاد به حدی بود که گفته میشه در طول روز اریک یک پاکت سیگار مصرف میکرده؛
مطمئنم که تا حالا دوتا سوال مهم توی دهنتون شکل گرفته.
این بچه اصلا چرا توی سن سه چهار سالگی در مورد موارد جنسی اونقدر شیفته بوده و یا چرا و از کجا تونسته سیگار کشیدن رو یاد بگیره و یا خود سیگار رو بدست بیاره؟!
جالبه بدونین به هیچ عنوان این مصرف دخانیات رو پنهان نمیکرده، بلکه اطرافیانش به خوبی از این موضوع مطلع بودن.
حالا باید وارد یک فضای جدید بشیم، مدرسه؛
این فضا تاثیر خیلی زیادی روی شکل گیری شخصیت اریک داره، به طوری که در آینده اتفاقاتی که در مدرسه براش افتاده رو عامل قتلش عنوان کرده.
توی مدرسه متاسفانه اریک تارگت قلدری همه بود، همه دانش آموز ها؛ به طور معمول همیشه یک گروه خاص برای بقیه بچه ها قلدری میکنن اما در مورد اریک این اتفاق از طرف تمامی بچه های مدرسه میافتاد؛
دلایل عمده ای که اریک بابتشون مسخره میشد شامل :
ریزه میزه بودنش و مشکلات رشدی که داشت، کک و مک، سن عقلی دو سه سال پایین تر، چشم های بشدت ضعیف، نقص کلامی که باعث میشد موقع صحبت کردن آب دهانش بیرون بریزه، موهای قرمز رنگ و فرم گوش هاش...
این موارد باعث میشدن اریک همیشه یک گوشه تنها باشه و گریه کنه و همین عوامل باعث میشد بیشتر مورد تمسخر و آزار و اذیت قرار بگیره.
اریک تلاش میکرد وارد گروه های ورزشی بشه، به پارک بره و خودش رو توی دورهمی ها جا بده اما به هیچ عنوان از طرف دیگر بچه ها مورد قبول واقع نمیشد؛
اریک تمام وقت آزادش رو به تنهایی و با دوچرخه اش اطراف محل زندگیشون در حال پرسه زدن بود.
یکی از تأثیرات مخرب این قلدری ها وقتی بود که لا به لای این مسخره شدن ها، واقعیت اینکه تد پدر واقعیش نیست رو بهش میگه و این درد خیلی بزرگی برای اون بود.
و اینجاست که تامی و تد تصمیم میگیرن واقعیت رو بهش بگن؛ ماجرا جایی ناراحت کننده تر میشه که در تمام این مدت رندی به خونه اون ها گاهی سر میزده تا استیسی رو بیرون ببره و باهاش وقت بگذرونه و اریک همیشه فکر میکرد که این مرد پدر خواهرش هست و حالا متوجه شده بود که در واقع نه تنها پدر خودش هم هست، بلکه از طرف این مرد هم یک فرد طرد شده بوده و رندی به هیچ عنوان دوست نداره باهاش در ارتباط باشه.
حالا باید بریم سراغ، تد؛
شاید فکر کنین که واو تد تنها فرد مثبت این پرونده اس و چقدر خوبه که کنار اریکه...
اما نه نه نه؛ تد به عنوان فردی که به طور مرتب بچه ها رو تنبیه کلامی و بدنی میکرده گزارش شده، این عصبانیت و خشم تد فقط مختص به بچه های خودش نبود بلکه کل اون محله از دست این رفتارهاش با بچه های دیگه عصبی و ناراحت بودن.
مردم به چشم میدیدن که تد در محیط پابلیک چطور اریک رو کتک میزنه و با خودشون میگفتن واو، این مرد قراره چه رفتاری توی خونه داشته باشه؛
تایید نشده اما گمان میره تد، تامی رو هم مورد آزار و اذیت کلامی، بدنی و جنسی قرار میداده و همه این رفتار ها مقابل چشمان بچه ها به خصوص اریک رخ میداده.
کاپ عن رو هم وقتی بهش تقدیم میکنیم که گفته شده اریک از استیسی یعنی بزرگترین فرزند این خانواده سواستفاده جنسی میکرده؛
در سن 16 سالگی، این دختر به بقیه میگه که تد وقتی 14 و 11 ساله بوده بهش آزار جنسی رسونده.
تد در ابتدا همه چیز رو رد کرد اما بعد از مدتی گفت من فقط یکبار این کار رو انجام دادم،
بعد از این اتفاق خانواده به مشاور رجوع میکنن و تامی تصمیم میگیره در این اتفاق طرف شوهرش بمونه و به همین علت استیسی از اون خونه میره تا با رندی زندگی کنه.
این مورد آنچنان تایید نشده اما گفته میشه که تد، اریک رو هم مورد آزار قرار داده اما این پرسش از طرف اریک و خود تد رد شده؛
اما اتفاقاتی که در آینده رخ میده این گمانه زنی که ممکنه واقعا این اتفاق رخ داده باشه رو بالا میبره.
میریم به سال 1993 وقتی که اریک در 13 سالگی خودش بود، در اون سن یکی از کارهای مورد علاقه اریک کشتن مارهای وحشی بود، یعنی میرفت توی قسمت جنگلی نزدیک به خونه شون، خوش و خرم دنبال مار میگشت و اون رو میکشت؛
علاوه بر اون اریک به گربه ها هم رحم نمیکرد، همسایه خانواده اریک یک گربه داشت، اریک میره سراغ این حیوون زبون بسته و یک گیره فلزی رو دور گردنش میاندازه و اونقدر اون رو سفت کرد تا گربه بیچاره جونش رو از دست داد و بعد گربه رو بغل کرد و تحویل صاحبش داد...
در واقع میشه گفت این یک رد فلگ بی نهایت بزرگ بود چون اریک داشت از این طریق و با کشتن خشم خودش رو بروز میداد و بیرون میریخت.
این بروز خشم اریک رو در جایگاهی قرار داد که رفته رفته به افرادی که از خودش ضعیف تر بودن زور میگفت و قلدری میکرد و اگه کسی سمتش میاومد تا باهاش حرف بزنه یک نگاه ترسناک و خالی از حس بهش تحویل میداد؛
این رفتارها به حدی شدید بود که در یک مقطع اریک یک معلم رو تهدید کرد که میخواد اون رو به قتل برسونه و یا در خونه با دیگر افراد و مخصوصا تد برخورد های فیزیکی شدیدی داشت. ( نه اینکه کتک بخوره، اون ها رو میزد. )
بعد از این اتفاق، اریک به تد به طور کاملا صریح و واضح میگه که دوست داره به بقیه صدمه بزنه و آزار برسونه و این خشونت رو درون خودش داره؛
و تد چی بگه خوبه؟!
میگه برو این خشونت رو روی یک کیسه بوکس یا درخت خالی کن و به یک چیزی مشت بزن.
اریک بارها نشون داده که احتیاج به کمک داره، آسیب رسوندن به حیوانات، سیگار کشیدن، کتک زدن افراد توی خونه، قلدری کردن و در آخر به طور مستقیم درخواست کمک کرده اما هیچی به هیچی،
البته که تمام موارد بالا بدی کاری که کرده رو توجیه نمیکنه اما پدر و مادر باید وظیفه خودشون رو انجام میدادن تا یک روح کوچولو قربانی نشه...
حالا باید بریم سراغ قربانی این پرونده، درک جوزف روبی.
دِرِک در 2 اکتبر 1988 در همون منطقه سوونا به دنیا اومد و در سال 93 که جریانات این پرونده اتفاق افتاد، این پسر بین چهار تا پنج سالگی قرار داشته؛
درک با پدر و مادرش یعنی دیل و دورین به همراه برادر 18 ماهه اش دالتون زندگی میکرد.
به عنوان یک کودک درک به عنوان یک فرد کنجکاو، با اعتماد بنفس، بیباک، مهربان و پر انرژی توصیف شده؛
درک عاشق چیزای بامزه و فعالیت های بیرون خونه بوده، خوب جوک تعریف میکرده و همچنین عاشق برادر کوچکترش و وقت گذروندن باهاش بوده.
این پسر کوچولو، از اون مدل بچه ها بوده که عاشق زندگی کردن، کشف چیزهای جدید، لبخند زدن، شوخی کردن و محبت کردن به حیواناته؛
یکی از تفریحات همیشگی اون جمع کردن کرم های خاکی و اسم گذاشتن روشون بوده، همچین عاشق این بوده که ورزش کنه و توی بازی های گروهی شرکت داشته باشه و ورزش مورد علاقه اش بیسبال بود.
درک عاشق این بود که توی کارها به بقیه کمک کنه و به همین علت بهش لقب شهردار غیر رسمی سوونا رو داده بودن؛ چون عادت داشت بره گوشه خیابون و برای همه دست تکون بده، سلام کنه و لبخند بزنه.
اما متاسفانه در 2 آگوست 1993 قرار بود این لبخند برای همیشه رو به خاموشی بره؛
در اون زمان یک کمپ تابستانه در سوونا برگزار میشد که بچه ها میرفتن اونجا و بازی میکردن درک جزو اولین کسایی بود که دوست داشت توش شرکت کنه.
اما اون روز از اونجایی که دالتون درحال دندون درآوردن بود و تب داشت، دورین مجبور شد کمی دیرتر درک رو برای رفتن به کمپ همراهی کنه و حدود ساعت نه تا ده درک باید اونجا میبود و تقریبا ده دقیقه ای دیر کرده بود؛
به همین خاطر به مادرش التماس میکرد که اجازه بده من زودتر و خودم تنهایی برم به کمپ و کمپ فقط یک بلوک با ما فاصله داره.
دورین اولش راضی نبوده چون محض رضای خدا این بچه فقط دو ماه با پنج سالگی فاصله داشت و تا حالا هیچوقت تنهایی بیرون نرفته بود، اما انقدر اصرار میکنه که این زن به ناچار مجبور میشه قبول کنه؛
تصمیمی که تا آخرین لحظه عمرش قراره ازش پشیمون باشه.
درک ساعت 9:15 دقیقه خونه رو ترک میکنه تا به دوست هاش در کمپ تابستونی بپیونده؛
و و و، کی قرار بود سر راه درک سبز بشه؟ اریک اسمیت لعنت شده.
باید ذکر کنم که قرار نبود اریک توی کمپ شرکت کنه، فقط اون روز از خونه خارج شده بود تا دردسر درست کنه و به بقیه آسیب بزنه؛
فرض کنین انقدر رفت و آمد های اریک به اون بخش زیاد بوده که مسئول کمپ عصبی میشه و ازش میخواد اون محل رو ترک کنه.
این اتفاق باعث میشه که خیلی عصبی بشه و از خودش بپرسه چرا همیشه من باید قربانی باشم؟!
اینبار میخوام که یک شخص دیگه رو به دست خودم قربانی کنم.
و اینجاست که درک کوچولوی چهار ساله رو درحالی که ظرف غذاش رو بغل کرده میبینه و تصمیم میگیره این عصبانیت باید روی درک خالی بشه،
سمت درک میره تا باهاش حرف بزنه و اون رو به مکانی که توی ذهنش داره بکشونه، صداش میکنه « هی بچه، هی بچه » اما درک اولش مقاومت میکنه چون پدر و مادرش بهش گوشزد کرده بودن که نباید با غریبه ها حرف بزنه و از طرفی میخواست که هرچه زودتر خودش رو به کمپ برسونه،
میدید که این بچه از خودش بزرگتره و ممکنه بخواد اذیتش کنه اما اینجاست که اریک یک ترفند جدید به کار میگیره و بهش میگه « میدونم قراره به کمپ بری، من یک راه میانبر بلدم که تورو زودتر به اونجا میرسونه. »
اینجاست که درک خوشحال میشه و از اونجایی که فکر میکرده اون هم مثل خودش یک بچه اس، بهش اعتماد میکنه و باهاش همراه میشه؛
اریک دوچرخه اش رو زمین میگذاره و با درک همراه میشه و اون رو سمت منطقه جنگلی که مطمئن بوده هیچکس قرار نیست اون ها رو ببینه میبره.
کمی داخل جنگل جلو میرن و اینجاست که اریک تصمیم میگیره نقشه اش رو عملی کنه،
از اونجایی که پشت درک قدم برمیداشته، دست هاش رو دور گردنش حلقه میکنه و تا حد خفگی اون رو فشار میده، برخلاف انتظار اریک، درک شروع میکنه به مقابله کردن و تکون دادن دست و پاهاش برای خلاص شدن از شر انگشت های اریک.
توی یک ثانیه درک از دست اریک خلاص میشه و تصمیم میگیره که به سرعت فرار کنه اما بخاطر وحشتی که داشته اینکار امکان پذیر نیست چون اریک دوباره دست هاش رو دور گردن کودک حلقه میکنه و دوباره سعی میکنه کودک رو خفه کنه؛
حدود سی ثانیه این کار طول میکشه تا اینکه اریک، درک رو به زمین پرت میکنه؛ جعبه غذاش رو از دستش بیرون میکشه و محتویاتش رو روی زمین میریزه.
بین این محتویات یک دستمال وجود داشته، اریک این دستمال رو توی دهان کودک فرو میکنه و دوباره عملیات خفه کردن رو از سر میگیره؛
در این بین برای ثانیه ای درک میتونه انگشت اریک رو گاز بگیره اما انگار که این عمل باعث میشه اریک عصبی تر بشه و این حمله رفته رفته خوی خشن تری به خودش میگیره.
بعد از این اتفاق سنگی رو از کنارش برمیداره، یک سنگ نسبتا بزرگ و سه بار با تمام قدرتش توی سر کودک میکوبه؛
اینجاست که درک از حرکت میایسته اما این اون چیزی نبوده که اریک رو راضی کنه به همین دلیل میره تا دنبال یک سنگ بزرگتر برگرده.
سنگی به وزن 26 پوند که میشه یازده کیلو رو پیدا میکنه و به سختی بلندش میکنه و از بالا روی بدن در حال جون دادن درک پرت میکنه؛
این عمل رو دوبار دیگه تکرار میکنه.
بعد از این اعمال کثیف، اریک فکر میکنه که به یک استراحت نیاز داره به همین خاطر میره سراغ جعبه غذای پسر بچه، یک نوشیدنی Kool-Aid که اونجا بوده رو برمیداره و شروع میکنه به خوردن؛
بعد از چند قلپ باقی مونده نوشیدنی رو روی زخم های ایجاد شده روی بدن میریزه و در ادامه این کثافتی که ساخته، یک تکه چوب رو برمی داره، شلوار کودک رو پایین میکشه و چوب رو در مقعد درک فرو میکنه.
بعد از تموم کردن کارش، اریک جسد رو بیشتر توی جنگل میبره تا پروسه پیدا کردن اون طول بکشه، بعد از اون تصمیم گرفت به جسد یک ژست بده؛
کفش های درک رو درآورد و کفش پای چپ رو توی دست راست و کفش پای راست رو توی دست چپ گذاشت و بعد از اون عصبانیت باقی مونده رو روی جعبه غذای پسرک خالی کرد، مخصوصا موزی که توی اون قرار داشت.
دستش رو با شلوار درک پاک کرد، و از جنگل زد بیرون و فقط پنج دقیقه بعد دوباره برگشت و چک کرد که ببینه درک کاملا مرده یا نه، اینجاست که مطمئن میشه بله، متاسفانه درک به علت ضربات شدیدی که به سرش وارد شده بود جون خودش رو از دست داده؛
اریک در یک ساعت آینده بعد از قتل درک چندین بار به محل جسد برمیگرده و از دیدن این اتفاق لذت میبرده.
کمی بعد، بارون شروع به باریدن میکنه و به همین علت مسئول کمپ بچه ها رو به خونه میفرسته و اریک هم برمیگرده خونه،
دورین اما متوجه میشه که همه بچه ها به غیر از درک به خونه برگشتن اما این پسرک هنوز برنگشته بود و این موضوع باعث میشه که وحشت کنه.
توی بخشی از مستند، دورین ذکر کرده که در یک تایمی از روز احساس سرمای عجیبی داشته و حس میکرده یک چیزی از بدنش رد شده و وقتی که درک برنمیگرده خونه متوجه میشه که اتفاق بدی افتاده و ذکر کرده که بعدها که فهمیده چه اتفاقی رخ داده متوجه شده که در واقع در اون زمان درک جونش رو از دست داده؛
خبر گم شدن درک همه جا رو پر میکنه و عملا همه مردم بسیج شده بودن تا بتونن خبری ازش پیدا کنن و امید داشتن که این کودک سالم به خونه برگرده.
و جالبه ذکر کنم که در این گشت ها، پدرخوانده و مادر اریک و حتی خود اریک هم حضور داشتن؛
در چهار ساعت بعدی مردم دست به دست هم داشتن دنبال نشونه ای از درک میگشتن تا اینکه ساعت 3:45 دقیقه بعد از ظهر صدای فریاد زنی خبر از پیدا شدن جسد درک میداد.
بعد از این اتفاق خبرگزاری ها، پلیس و حتی خود مردم گمان داشتن که یک فرد بزرگسال که به احتمال زیاد پدوفیل هست و عضو اون منطقه نیست این قتل رو انجام داده و به همین علت همه ترسیده بودن،
بعد از بررسی جسد متوجه شدن که جراحات وحشتناکی روی اون وجود داره.
جراحاتی چون :
- صدمات متعدد به سر
- شکستگی های متعدد جمجمه
- تورم مغز
- بریدگی هایی در سرتاسر قفسه سینه
- سوراخ شدن دیواره روده
و همچین اون تکه چوب رو درون روده های درک پیدا کردن،
به همین علت پلیس مطمئن بود که این عمل از سمت یک فرد بزرگسال انجام شده و شروع کرد به بررسی سوابق مجرم های جنسی که به تازگی در اون اطراف دیده شده و یا از زندان آزاد شدن.
همچنین افراد بزرگسال اون منطقه که در اون حوالی دیده شدن رو مورد بازجویی قرار داد اما هیچ نشونه ای که بتونه به حل این پرونده کمک کنه پیدا نکن؛
در ادامه پلیس با بچه ها از جمله اریک مصاحبه کرد، چرا؟
چون ایشون خیلی با شوق و ذوق به همه گفته بود که اون روز داشته توی محوطه چرخ میزده.
در مصاحبه اولیه اما از صحبت های اریک هیچ چیزی دستگیر پلیس نشد، اما تامی متوجه شده بود که پسرش یک چیزیش هست و رفتارش اصلا طبیعی نیست؛
اون فکر میکرد که ممکنه اریک چیزی دیده باشه.
بنابراین سه روز بعد، تامی شخصا از پلیس درخواست میکنه تا به خونه اش بیان و پلیس با اریک صحبت کنه،
و در این صحبت ها به پلیس میگه که بله من امروز صبح درک رو حدود ساعت نه و ربع دیدم، توضیح داد که خودش سوار دوچرخه بوده و فقط از کنارش رد شده.
پلیس ازش میخواد که جزییات بیشتری مثل رنگ لباس درک رو بهشون بگه؛ اینجاست که اریک کمی معذب میشه و میگه که اوه من واقعا چیز به خصوصی ندیدم چون عینکم رو همراه نداشتم؛
اما کمی که سوال پیچش میکنن اریک به طور کامل دقیق و ریز به ریز لباس هایی که پسرک اون روز به تن کرده بود رو برای پلیس شرح میده.
اینجا بود که بهش مشکوک شدن، چون پلیس متوجه بود که این دونفر توی دوتا راه مختلف بودن و از طرفی اریک با اون چشم های ضعیف عینکی به چشم نزده، پس چطوره که انقدر دقیق جزییات رو دیده؟
پلیس ازش میخواد که برن بیرون و صحنه رو بازسازی کنن، اریک بدون عینک پشت دوچرخه میشینه و پلیس در همون محلی که به گفته خودش درک رو اونجا دیده میایسته و اینجاست که متوجه میشن اریک اصلا از اون فاصله هیچی نمیبینه؛
در ادامه مصاحبه ها اریک باز هم رفتار عجیبی از خودش نشون میده، مثلا در طول مصاحبه بهش یک نوشیدنی Kool-Aid قرمز میدن و به محض اینکه نوشیدنی رو میگیره اون رو به زمین پرت میکنه.
اینجاست که پلیس کم کم به اریک بیشتر فشار میارن که اگه اطلاعاتی داری، چیزی شده به ما بگو تا بهت کمک کنیم؛
کمی بعد یکبار دیگه اریک حرفی میزنه که پلیس رو شوکه میکنه « من کسی نیستم که بقیه رو بکشم یا بهشون آزار جنسی برسونم. »
و در این تایم از تحقیقات به هیچ عنوان اطلاعاتی از آسیب های وارده به درک در خبرگزاری ها پخش نشده بود و عملا کسی نمیدونست که چه اتفاقی برای درک افتاده.
با بیشتر شدن فشار پلیس، در یک مرحله از مصاحبه ها اریک کنترل خودش رو از دست میده، مشت هاش رو به میز میکوبه و فریاد میزنه که « شما فکر میکنین من کشتمش مگه نه؟! »
باید ذکر کنم که، هنوز هم پلیس احتمال این رو نمیداد که اریک قاتله، بلکه همه فکر میکردن که ممکنه اریک شاهد چیزی بوده؛
در ادامه روند تحقیقات، اریک بارها داستان خودش رو عوض میکنه و از والدینش میپرسیده اگه قاتل یک کودک باشه، چه جرمی دریافت میکنه؟!
والدین به دلیل فضای موجود، اریک رو میفرستن پیش یکی از دوست های خانوادگی شون که پسر پانزده ساله ای به نام جیسون داشته تا به قولی کمی آب و هواش عوض بشه،
این پسر رابطه خیلی خوب و دوستانه ای با اریک داشت و نیمه های شب وقتی که همه از جمله جیسون خواب بودن؛
اریک سیگاری روشن میکنه و باهاش بینی جیسون رو میسوزونه!!!
بینی پسر به سرعت تاول میزنه و خدای بزرگ فرض کنین که باز داشته با آسیب زدن به دیگران عصبانیت خودش رو خالی میکرده؛
اطرافیان بعد از دیدن این رفتارهای اریک مطمئن بودن که این پسر یک چیزی میدونه، حتما چیزی دیده که انقدر روش تاثیر گذاشته.
در اون زمان، تد و تامی و پدربزگ و مادربزرگش همه و همه داشتن به اریک فشار میآوردن که اگه چیزی میدونی بگو و اعتراف کن، بعد از دوازده دقیقه سکوت، اریک تصمیم گرفت دهان باز کنه؛
برمیگرده سمت مادرش و میگه « من انجامش دادم مامان، من انجامش دادم، معذرت میخوام مامان، من اون پسر کوچولو رو کشتم. »
برای لحظه ای همه شوکه شده بودن چون به هیچ عنوان فکرش رو هم نمیکردن که اریک قتل رو انجام داده، امید داشتن که این پسر فقط شاهد یک اتفاق دلخراش بوده باشه نه اینکه خودش این عمل رو انجام داده.
پدربزرگ اریک که خودش یک کلانتر سابق بود، سریعا با پلیس تماس گرفت و اریک رو به ایستگاه پلیس رسوند،
پسر رو میشونن و ازش میخوان که اعتراف کنه و اوضاع جایی ناراحت کننده تر میشه که پلیس میتونسته ببینه اریک رفته رفته هیجان زده تر میشه و داستان رو با شعف و اب تاب تعریف میکنه.
همه افراد حاضر در اتاق از چیزی که میدیدن و میشنیدن شوکه بودن،
یک سال بعد از این اتفاق بالاخره دادگاه محاکمه برای اریک اسمیت برگزار شد.
اینجای داستان پای مدیا و خبرگزاری ها بیشتر و بیشتر به پرونده باز میشه و تصمیم میگیرن بهش یک لقب بدن :
- the freckle-faced killer
همه مردم شیفته و مشتاق این پرونده بودن، دادگاه پر بود از دوربین و همه این ها بخاطر این بود که قاتل فقط 13 سال سن داشت!
تیم وکلای اریک تصمیم میگیرن با استفاده از مشکلات کودکیش که بالاتر بهتون توضیح دادم، اون رو هم قربانی عنوان کنن و حکمش رو کاهش بدن، همچنین ادعا کردن که اریک کنترلی روی رفتارش نداشته و از افسردگی شدید رنج میبرده و به نیکوتین اعتیاد داشته؛
همچنین در ادامه گفتن که اریک به اختلال انفجاری متناوب مبتلاست.
پزشک های مربوط به پرونده های جنایی، از لحاظ جسمی و عقلی و روحی است های مختلفی روی اریک انجام دادن و هیچکدوم از نتایج بدست اومده نشون از این نداشت که اریک در زمان انجام این عمل هوشیاری کافی رو نداشته، بلکه تایید کردن که اریک با خواست خودش و در سلامت کامل این عمل رو انجام داده.
در طور دادگاه، اریک نه تنها عذرخواهی نکرد بلکه در تک تک لحظات دادگاه هیچ احساسی از خودش نشون نداد و با چهره ای کاملا بی حس روی صندلی نشست و اطرافش رو نگاه کرد،
این رفتار مردم رو ناراحت کرده بود و این ناراحتی وقتی به اوج خودش رسید که اریک لباسی پوشید که روی اون شخصیت های کارتونی مورد علاقه درک روش درج شده بود و این ها نه تنها شخصیت های مورد علاقه اش بودن بلکه در روز قتل، درک لباسی دقیقا با همون شخصیت کارتونی به تن داشت.
در طول دادگاه، اریک ذکر کرد که خشونتی که اون روز روی درک اعمال کرده، فقط متوجه اون کودک نبوده بلکه این خشونت رو در ذهنش روی تمام افرادی که بهش قلدری کردن خالی کرده؛
در انتها قاضی و هیئت منصفه با بالاترین آرا اریک رو به جرم قتل درجه دوم محکوم کردن و بهش نه سال حبس دادن ( مینیمم بوده و در واقع برای بستن دهن بقیه همچین حکمی دادن، قرار بر این شده که بر اساس رفتاری که در آینده از خودش نشون بده تصمیم بگیرن که آزادش کنن یا نه.) .
اریک به زندان نوجوانان فرستاده شد و تا زمانی که 21 ساله بود اونجا موند و بعد از اون به زندان بزرگسالان منتقل شد، سپس در سال 2004 در سن 24 سالگی پس از گذروندن 11 سال در زندان، اریک برای آزادی مشروط درخواست داد؛
و در این جلسه تشکیل شده برای رسیدگی به درخواستش ذکر کرد که اون از قتل درک لذت برده و اگه گیر نمیافتاد دوباره قتل انجام میداد.
خب جای تعجب نداره که این درخواست رد میشه، از این تایم به بعد اریک هر چندسال یکبار درخواست میده و باز رد میشه...
و این وحشتناکه بچه ها چون هر دوسال یکبار تن و بدن مادر و پدر درک قرار بود بلرزه که این کپه عن قراره از زندان آزاد بشه و خوش و خرم براشون نامه بنویسه،
و بله باید ذکر کنم که براشون یک نامه عذرخواهی نوشت و در مصاحبه هایی که باهاش انجام میشد اون رو خوند.
توی این نامه ذکر کرده که ای کاش میتونستم زندگی خودم رو بهش بدم تا اون بتونه تجربه های آینده اش مثل تولد هجده سالگی، ازدواج، رفتن به کالج و بچه دار شدن رو تجربه کنه اما متاسفانه نمیتونم این کار رو انجام بدم :))).
این درخواست های آزادی هر دو سال یکبار برگزار میشد و پشت سر هم درخواستش رو رد میکردن چون از نظرشون اریک به هیچ عنوان شرایط حضور در اجتماع رو نداره...
آخرین درخواستش برای آزادی مشروط سال 2021 بود و در زمان این جلسه 41 سال سن داشت، پس از بارها تلاش اینبار با درخواستش موافقت شد و در فوریه 2022 از زندان آزاد شد.
اریک در حال حاضر در کویینز نیویورک زندگی میکنه، نامزد داره و سورپرایز سورپرایز قصد داره که به عنوان مشاور برای کودکانی که از قلدری رنج میبرن مشغول کار بشه.