: 𝖫𝗈𝗎𝗂𝗌𝖾 𝖯𝗈𝗋𝗍𝗈𝗇 .
: Redrum .پرونده امروز در مورد یک مادره،
شخصی که در دیدگاه عام مردم باید فرزندانش رو همراهی کنه و حتی سلامت، خوشحالی و حال خوب اون ها رو نسبت به خودش در اولویت بدونه.
اما؛
چی میشه اگه این مادر جون فرزندانش رو در مسیر خوشحالی و حال خوب خودش فدا کنه؟
در ادامه متوجه این داستان میشینم.
لوییز پورتن متولد سال 1996 بود و در والسال شهری در شمال غربی بیرمنگام انگلستان به همراه مادر و پدر و دو خواهر و برادرش بزرگ شد؛
گفته شده لوییز در دوره کودکیش بچه آرومی نبوده و دائما شیطونی و مشکل سازی میکرده.
از اونجایی که روابط فامیلی خانواده پورتن خیلی با هم صمیمی و نزدیک بود، همیشه عادت داشتن که توی خونه مادربزرگ دور هم جمع بشن،
در اون دورهمی ها بچه ها همیشه مشغول بازی با همدیگه بودن اما لوییز؟
اون یک گوشه میایستاد و زل میزد به بچه ها، به هیچ عنوان سمتشون نمیرفت و اصلا حرفی نمیزد و به دید تحقیر نگاهشون میکرد؛
گفته شده از سنین خیلی خیلی کم، لوییز همیشه در حال گول زدن خانواده اش و راه رفتن روی روان و به بازی گرفتن اون ها بوده.
لوییز قادر بود به راحتی دروغ بگه و افراد دیگه رو بدون زور، مجبور کنه کاری که دوست داره رو براش انجام بدن،
یکی از تفریحات مورد علاقه اش هم این بود که برای خواهر و برادر و باقی بچه های فامیل دردسر درست کنه. ( مثلا میرفت لوشون میداد یا خودش یک خرابکاری میکرد، میانداخت گردن اون ها. )
غیر از این ها، لوییز به عنوان کودکی توصیف شده که رفتار خیلی خشنی با خواهر و برادر و بچه های دیگه داشته و دائما سعی میکرده اون ها رو اذیت کنه،
مثلا اگه بهش نزدیک میشدن میگفته « یا گورت رو گم کن، یا مشتم رو توی صورتت میکوبم. »
همیشه هم با همه دعوا داشته و به هیچ عنوان از بچه های فامیلشون خوشش نمیاومده.
البته این خشونت فقط مختص به بچه ها نبوده، اون رفتار بشدت بدی با مادر و مخصوصا مادربزرگش داشته،
و از سن یازده سالگی شروع میکنه به دزدیدن جواهرات و لوازم این زن بیچاره...
با پا گذاشتن لوییز در دوره نوجوانیش، رفتار اون با خانواده رفته رفته بدتر و بدتر شد؛
به طوری که به هیچ عنوان نمیتونست با مادرش ارتباط بگیره و هر دقیقه که کنار هم بودن، داشتن دعوا میکردن.
این درگیری ها زمانی شدت میگیره که مادرش، لوییز، خواهر و برادر و پدرش رو ترک میکنه تا با مردی که به تازگی باهاش آشنا شده، فرار کنه؛
لوییز توی جمع خونه شون، همیشه مادرش رو بابت این کار تحقیر میکرد و با وجود اینکه خواهر و برادرش هنوز با مادرشون در ارتباط بودن، این دختر اصلا دلش نمیخواست کوچکترین ارتباطی با اون داشته باشه.
اینجوری بوده که تو اون مرد رو به جای من انتخاب کردی؟! تو دیگه مردی برام، برو گمشو.
این اتفاق به این معنیه که مهم ترین دوره زندگی لوییز، قراره بدون مادرش طی بشه؛
در نبود مادر، لوییز بیشتر وقتش رو در خونه مادربزرگش میگذروند و این زن سعی میکرد هرکاری که از دستش برمیاومد برای نوه اش انجام بده.
مادربزرگ در تلاش بود تا اون جای خالی مادر رو براش پر کنه اما لوییز؟
نه نه، به هیچ عنوان قدردان این رفتار و اهمیت نبود و هنوز داشت ازش دزدی میکرد و روی روانش یورتمه میرفت.
لوییز همچنان اون رفتار کودکانه چند سال قبلش رو داشت و سعی میکرد در هرچیزی با خانواده اش ساز مخالف بزنه و اذیتشون کنه، از دید خانواده اون فردی خودخواه و سرد توصیف شده؛
توی این دوره علاوه بر دردسر هایی که توی خونه ایجاد میکرد، لوییز 15 ساله تصمیم گرفت دیگه آنچنان به درس توجه نکنه و وقتش رو صرف گشتن توی خیابون ها بکنه و بارها و بارها با پلیس درگیر بشه...
حالا میخوایم بریم سراغ یک درامای دیگه از کویین لوییز!
از اونجایی که این دخترمون خیلی اهل فعالیت بیرون از خونه بوده، یک چیز عجیب و غریب و لذت بخش دیگه پیدا میکنه و اگه گفتین اون چیه؟! درست حدس زدین، زارتان زورتان یا همون سکس.
این خانوم بعد از اینکه متوجه میشه دم و دستگاه پایین جز برای قضای حاجت استفاده های دیگه هم داره،
یک اعتیاد کاملا آشکارا نسبت به رابطه جنسی پیدا میکنه.
گفته شده زمانی که لوییز در سال های آخر بلوغ و نوجوونیش قرار داشت، توجه زیادی از طرف پسرها و مردان اطرافش دریافت میکرد و لوییز عاشق این توجه بود بچه ها؛
از اینکه میدید از پسرای کم سن و سال تا مردهایی همسن پدرش توجه دریافت میکنه خیلی خوشش میاومد و عاشق این بود که ببینه اون ها چطور سعی میکنن تا باهاش لاس بزنن.
بعد از این اتفاق فهمید اگه جلوی این مردها و پسرها اکت های سکسی و کارهای جنسی انجام بده، میتونه توجه بیشتر و بیشتری بگیره و از این مقطع به بعد لوییز هرکس که بهش پیشنهاد میداد رو قبول میکرد و با هم وارد یک رابطه جنسی میشدن؛
گفته شده لوییز با هرکسی که کوچکترین توجهی بهش میکرد وارد سکس میشد و گاها خودش این پیشنهاد رو به طرف مقابل میداد.
کم کم متوجه شد میتونه در ازای این سکس، پول و هدیه های مختلف از مردها بگیره،
مثلا میرفت به مرد ها میگفت « هی یک کیف خوشگل اونجاست که من میخوامش، اگه یکی از شما اون رو برام بخره من بهش یک جایزه خیلی خوب میدم. »
دیگه همه متوجه شده بودن که با کوچکترین توجه و هدیه میتونن لوییز رو دعوت کنن تا هرگونه خواسته سکسی که دارن رو براشون برآورده کنه؛
و اینجاست که دیگه همه صف میکشیدن برای اینکه یک چیزی بهش بدن و یک شب باهاش بخوابن.
و بچه ها لوییز وقتی این کارها رو میکرده هنوز زیر سن قانونی بوده و مدرسه میرفته و کمی بعد از شروع این کارهاست که مدرسه رو ترک میکنه،
میشه گفت از این به بعد، این تفریح و جلب توجه رو به عنوان یک شغل ادامه میده و به جای اینکه بره و شخصا پیشنهاد بده، راهش رو به اپ و وبسایتهای دوستیابی باز میکنه.
توی اون اپ و وبسایت ها تا جایی که میتونه با افراد مختلف حرف میزنه ( حرف های +18 ) و دقیقا همون رفتار قبل رو که میرفت پیشنهاد میداد که اگه برام فلان چیز رو بخری باهات میخوابم رو، توی این فضای مجازی هم ادامه میده؛
برای عکس های پروفایلش عکس برداری های خیلی خاص با کاستوم های متفاوتی مثل ملوانی و خلبانی انجام میداد و در تلاش بود اونقدر سکسی بنظر برسه تا پیشنهاد های زیادی دریافت بکنه؛
اون این عکس ها رو برای نمونه به متقاضیان میفرستاد تا در ازای رابطه جنسی بهش پول بدن یا به قول خودش « کمک خرید لوازمی که دوست دارم. »
رفته رفته این عکس ها با لباس کاستوم به عکس های نود ( برهنه ) تبدیل شد و همه این ها بخاطر این بود که پول بیشتری دریافت بکنه؛ کمی بعد از این کارها وقتی که به اندازه ای پول داشت که بتونه لباس های بهتری بخره خودش رو به عنوان یک مدل معرفی کرد.
میرفت به دوست و آشنا میگفت که من یک مدلم و همه برای عکس هام و عکسبرداری با من صف کشیدن؛
و برای اینکه بتونه حرفش رو ثابت هم بکنه، اومد برای یک عالمه آژانس رزومه ارسال کرد بلکه یکی از اون ها قبولش کنه و بتونه از این طریق حرفش رو ثابت کنه.
در واقع میشه گفت لوییز دوست داشته که حرفه اش رو در زمینه مدلینگ جلو ببره و برای همین اینقدر نسبت به عکاسی و این ها علاقه نشون میداده؛
تا اینکه بلاخره یک آژانس به اسم purple port باهاش تماس میگیره و اعلام میکنه که ما دوست داریم با شما همکاری کنیم.
حالا این اژانس، یک مرکز مطرح با یک عالمه مربی و عکاس حرفه ای بوده؟ خیر!
در واقع گفته شده این یک آژانس ثبت شده اس که یکم کارای غیرقانونی و خط قرمز رد کن درش انجام میشه، مثل این مورد که عکاس های استخدامی اونجا از مدل ها میخواستن ژست های نامتعارف بگیرن و برهنه باشن. ( شاید بگین خب ما در واقع مدل برای این نوع عکسبرداری ها داریم و کار مورد داری نیست، درسته ولی این آژانس جای منحرف ها بوده نه آدم های حرفه ای و اصلا برای این نوع عکاسی مجوز های رسمی رو نداشتن، صرفا سواستفاده میکردن یک جورایی. )
این محل میتونست برای یک دختر به سن اون و با سابقه کاری درخشانش خیلی خطرناک باشه اما لوییز؟
فکر میکرد سقف آسمون پاره شده و این کار افتاده جلوش و فقط و فقط برای خودش ساخته شده، در واقع براش مهم نبود که عکاس ها چه قصدی دارن، تا زمانی که پول دریافت میکرد حاضر بود هرکاری بکنه.
یک پروفایل برای خودش روی سایت این مجموعه زد و اسمش رو گذاشت آبنبات چوبی ( Lollypop )؛
و در توضیحات درج شده در پروفایلش خودش رو به عنوان یک مدل برای کاسپلی و عکسبرداری های اروتیک معرفی کرده بود.
یک شعار تبلیغاتی هم داشت که خوندنش خالی از لطف نیست « من با هرنوع عکسبرداری اوکیم، کافیه فقط ازم درخواست کنین، خدارو چه دیدی شاید قبول کردم؛ دو ساله که در صنعت مدلینگ فعالیت میکنم، فردی هستم که همه باهام کنار میان و کاملا قابل اعتمادم.
و اگه عکس های خاصی مدنظرتونه که توی پروفایلم نیست، لطفا درخواست کنین تا اون ها رو ببینین. »
یادتونه گفتم عکاس های اون مجموعه خاکبرسر و منحرف بودن؟
باید بگم که لوییز از اون ها منحرف تره چون تقریبا به همه شون پیام میداد و میگفت « حاضره برای دریافت موقعیت های بیشتر خدمات جنسی ارائه بده »
همچنین به یک عکاس دیگه گفته بود « اگه 300 پوند بیشتر بهم پول بدی، میتونی هرکاری که دوست داری باهام انجام بدی. »
و در آخر به یکی دیگه گفته بود « اگه پای پول وسط باشه من هر نوع عکسی رو میگیرم ولی اگه پای پول بیشتری وسط باشه، میام پیشت و باهات میخوابم. »
لوییز تا مدتی این کار مدلینگ و با اعمال شاقه رو انجام میداد تا اینکه یک اتفاق خیلی مهم و برنامه ریزی نشده توی زندگی این زن رخ داد؛
بله، لوییز مادر شد.
در سال 2014 زمانی که لوییز فقط 18 سالش بود فارغ میشه و دختری به دنیا میاره به نام لکسی؛
شاید فکر کنین که خب قراره آدم بشه اما نه، لوییز از اون به بعد دخترش رو هم همراه خودش اینور اونور میبرد و کارهای مدلینگش که همون خوابیدن با مردهای مختلف بود رو انجام میداد. ( اشتباه نکنین، صرفا دخترش رو میبرد نه اینکه کسی بخواد با دخترش کاری بکنه. )
از طرف دیگه، لوییز درگیر یک سری دراما با پدر بیولوژیکی لکسی هم بود، مردی به نام کریس دریپر؛
این دونفر یک رابطه هی کات و هی بک داشتن با هم، زیاد متعهد نبودن و میشه گفت هروقت حوصله شون سر میرفت میپریدن رو همدیگه.
و دقیقا از لحظه ای که لکسی به دنیا اومد، به هیچ عنوان اجازه نمیداد اون ها همدیگه رو ببینن، خیلی کم پیش میاومد که این اجازه رو بده مگه اینکه پولی نیاز داشت و میدونست از طریق کریس میتونه بدستش بیاره؛
و در همین تایم طبق معمول یک درگیری شدید هم با خانواده اش داشت؛ چون توی فیسبوکش یک عالمه پیام از اینکه با چند نفر میخوابه، چقدر از این راه پول درمیاره، چقدر بهش خوش میگذره پست میکرد.
نگرانی این خانواده بیشتر از لوییز در مورد لکسی بود و دائما ازش میخواستن که رفتارش رو تموم کنه و دخترش رو اولویت قرار بده؛
و لوییز بی نهایت از این وضع که اون ها توی زندگی و کارش دخالت میکردن عصبی و ناراحت بود.
در نهایت این درگیری های خانوادگی جایی به اوج خودش رسید که مادربزرگ لوییز یعنی همون زنی که سعی میکرد براش مثل یک مادر باشه از دنیا رفت؛
خانواده با لوییز تماس گرفتن و ازش خواستن بیاد اونجا چون مادربزرگ بشدت مریض بود و داشت روز های آخرش رو میگذروند و این زن چکار بکنه خوبه؟
گفت نمیام، سرم شلوغه خداحافظ!
و حتی در مراسم تشییع این پیرزن هم شرکت نکرد و اصلا به قبرش هم سر نزد، اینجاست که دیگه خانواده لوییز ارتباطشون رو باهاش به طور کامل قطع میکنن و میگن برو گمشو.
زمان میگذره و لوییز به 20 سالگی میرسه و یک دختر دیگه به دنیا میاره به اسم اسکارلت؛
و نکته جالب اینه که پدر این یکی هم، همون کریس بدبخته.
از همون ابتدا، لوییز همون رفتار قبل رو پیش گرفت و اینجوری بود که نمیخوام با بچه هام حرف بزنی و اون ها رو ببینی، دوست ندارم باهات ارتباط داشته باشن و اینبار انقدر سر این موضوع جدی بود که یک فامیلی دیگه روی اسکارلت گذاشت؛
بعد از این کار هم بچه هاش رو برمیداره و میره یک شهر دیگه در فاصله یک ساعته بیرمنگام به نام راگبی، تا دست کریس و باقی اعضای خانواده ای که باهاش کات کردن بهشون نرسه.
دلیلش هم این بود که از دخالت و قضاوت های اون ها خسته شده و میخواد یک شروع تازه داشته باشه؛
و در این محل جدید، به یک مادر کاملا نمونه تبدیل میشه که سکس رو میکنه اولویت اول زندگیش.
بله درست خوندین، هیچ اهمیتی به دخترهاش نمیداد و ذهنش فقط و فقط حول محور رابطه جنسی با مردها میگذشت؛
ساعت های زیادی در طول روز مشغول گشت و گذار توی اپ و سایت های دوستیابی بود تا مشتری جدید پیدا بکنه و یکی از مورد علاقه ترین اپ هاش، Meet Me بود بچه ها جون.
حالا اینجا کجاست؟ جایی که به قول مریجین آدم های کریپی و خاکبرسر در حال تردد بودن و دنبال یک زن/مرد برای رابطه جنسی میگشتن؛
در واقع این اپ محلی بود برای آدم های منحرف یا کسایی که دنبال رابطه های یک شبه بودن، افرادی دقیقا مثل لوییز خودمون.
توی این اپ، لوییز میتونه اشخاصی رو ملاقات کنه که در ازای رابطه جنسی بهش پول بدن و شرایط جوری جلو میرفت که هرشب با یک نفر بیرون بود و وقت میگذروند و رابطه برقرار میکرد؛
شاید بپرسین که بچه ها چی؟
باید بهتون بگم که بچه ها رو یا پیش تنها عضو خانواده که هنوز باهاش حرف میزد یعنی خواهرش میگذاشت یا همسایه هایی که باهاشون دوست شده بود یا صاحبخونه اش و اگه هیچکس نبود، همینجوری بچه ها رو خونه ول میکرد، لباس ملوانی/خلبانی میپوشید و میزد بیرون.
و میخوام یادآوری کنم که در اون زمان لکسی حدودا دو سال و نیم و اسکارلت عملا یک نوزاد تازه متولد شده بوده!
هرچقدر که زمان جلوتر میره، لوییز بیشتر احساس میکنه که نمیتونه از بچه ها مراقب کنه و اون ها باری روی دوشش هستن،
از همین رو خشم و ناراحتی خودش رو با آزار کلامی و جسمی رسوندن به بچه هاش خالی میکرد.
به محض اینکه بچه ها گریه میکردن بشدت عصبی میشد و فریاد میزد، مدام بهشون فحش میداد و میگفت « یا ساکت میشین یا اون وقت یک مشت توی صورتتون میکوبم تا دلیل موجهی برای گریه کردن داشته باشین. »؛
اگه گریه میکردن، بازوی اون ها رو میگرفت و روی زمین میکشید و پرتشون میکرد یک گوشه خونه، بهشون سیلی یا مشت میزد و عملا تمام حرصش از دنیا رو سر اون ها خالی میکرد.
همسایه ها، اعضای خانواده و عملا هرکسی که باهاش در ارتباط بود این رفتار لوییز رو دیده یا خبرش به گوشش رسیده بود و همگی بارها به موسسه خدمات اجتماعی اون رو گزارش کرده بودن،
اما هیچی به هیچی، هیچکس برای بررسی و نجات دادن این دوتا بچه قدم از قدم برنداشته بود.
یک سال دیگه میگذره و همچنان لوییز بچه ها رو اینور اونور ول میکنه و برای خوابیدن با مردهای مختلف بیرون میره،
اما کم کم شروع میکنه به آوردن اون مرد ها به خونه اش، جایی که بچه های کوچکش زندگی میکردن.
لوییز توی یک آپارتمان خیلی کوچیک تک اتاقه زندگی میکرد و میشه گفت عملا جلوی چشم بچه هاش با اون مردها سکس انجام میداد؛
هیچکدوم از مرد ها هم براشون مهم نبودن، کارشون رو انجام میدادن و اگه کسی مثلا میخواست خیلی براش مهم باشه میپرسید موردی نداره جلوی بچه ها سکس کنیم و خب لوییز میگفت نه بابا تا زمانی که صدامون خیلی بلند نشه موردی نداره که :|.
یا فرضا اون مردها میاومدن دم در خونه اش، لوییز بچه ها رو ول میکرد و میرفت پایین تا با اون مرد توی ماشینش رابطه داشته باشه یا کلا نمیاومد خونه؛
ازش هم که میپرسیدن چرا بچه هات رو تنها گذاشتی میگفت « اون ها تا هفت صبح خوابن و من هم در رو پشت سر خودم قفل کردم، پس خطری نداره. »
این واقعا خطرناک بوده بچه ها، خیلی ها میتونستن از این بچه ها بدترین سواستفاده ها رو بکنن و چون لوییز مادر نمونه ای بود امکان داشت به سرش بزنه که از بچه های خودش هم درآمد زایی بکنه؛
یکبار یک مرد پدوفیل بچه های لوییز رو Sexy Babies خطاب کرده بود...
درسته خانواده لوییز باهاش قطع ارتباط کرده بودن اما همگی بشدت نگران بچه ها بودن و کارن پشت سر هم به لوییز پیام میداد که این کار خطرناکه، بچه ها رو تنها ول نکن، رفتارت رو درست کن؛
لوییز هم جواب میداد که فقط یکبار بود، خطری تهدیدشون نکرده و حتی یکبار به شوخی گفت « میخوام بهشون قرص خواب بدم تا بخوابن و شیطونی نکنن تا برگردم. »
اما خیلی شوخی بنظر نمیاد نه؟ بعید نیست که اینکار رو واقعا انجام داده باشه...
داریم میخونیم که چقدر این بچه ها برای لوییز اذیت کننده بودن و عملا داشتن جلوش رو میگرفتن که بره بیرون و سکس کنه ( مثلا اگه بچه ها نبودن 24/7 رو کار بود. )؛
به همین علت هم کم کم ماجرا غمانگیز و غمانگیزتر میشه.
حالا اوایل سال 2018 هست و لوییز فقط 21 سال سن داره، ساعت های بعد از سال نو هست و این زن داره همینجوری اپ و سایت ها رو بالا و پایین میکنه تا یک مشتری جدید پیدا کنه،
میرسیم به دوم ژانویه، زمانی که یک اتفاق بسیار مهم قراره رخ بده.
لوییز یک پیام به کارن میده و متن جوری بوده که انگار لوییز بی نهایت نگرانه دختر سه ساله اش لکسیه، چرا؟
چون انگار لکسی دچار تشنج و قطع تنفس شده، یهویی و بدون هیچ دلیلی یک بچه کاملا سالم دچار تشنج میشه... عجیبه نه؟
کارن سریعا جواب میده و از لوییز میخواد هرچه زودتر با آمبولانس تماس بگیره و معطل نکنه؛
لوییز اما هی رد میکنه این پیشنهاد رو و میگه « مطمئنم میگذرونتش، مطمئنم همه چی اوکی میشه. »
اما کارن همینجوری پافشاری میکنه و لوییز برای اینکه حالا مثلا راضی کنه خواهرش رو با خط 111 تماس میگیره، این خط برای زمانی هست که شما خارج از کشور هستین و یا یک مشکل جزیی براتون به وجود اومده که نیاز به حالا رسیدگی اورژانسی نداره. ( برای تماس های اورژانسی باید با 999 تماس گرفت، مثل همون 911 ایالت متحده )
لوییز تماس میگیره و میگه ما داشتیم تلویزیون میدیدیم و دختر سه ساله ام یهویی تنفسش قطع میشه و تا چند دقیقه تنفس برنمیگرده؛
از اونجایی که اپراتور خیلی نگران شده و میدونه که این یک مورد اورژانسی هست ترتیبی میده تا آمبولانس فورا فرستاده بشه، اما لوییز رد میکنه و میگه چند ساعت دیگه پدرم میاد و من با همون میرم بیمارستان، لازم نیست آمبولانس رو درگیر کنین.
سرانجام لوییز میره به بیمارستان، معلوم هم نیست که کی بردتش چون با پدرش که دیگه ارتباطی نداشته،
بچه رو میسپاره به کادر درمان و خودش یک گوشه میشینه و مشغول بالا و پایین کردن اپ های دوستیابی میشه، پیام و عکس های نود برای این و اون میفرسته و حتی همون موقع با یک مرد قرار سکس میذاره و ذکر میکنه که اول پول میگیره.
خوشبختانه لکسی اون شب بهبودی کامل پیدا میکنه اما پزشک ها نمیتونن بفهمن چرا حالش بد شده بوده و ساعت شش صبح روز بعد از بیمارستان مرخص میشه؛
این قرار بود پایان باشه اما لوییز برمیگرده خونه و شروع میکنه به شخم زدن گوگل در مورد مواردی که میتونه سلامت کودکان رو به خطر بندازه و اون ها رو دچار تشنج بکنه.
فردای اون روز، وقتی لکسی به تازگی از بیمارستان مرخص شده و هیچ مشکلی نداره، یکبار دیگه بشدت حالش بد میشه؛
در ساعات اولیه چهارم ژانویه، لوییز با 999 تماس میگیره و میگه دخترش لکسی نفس نمیکشه.
توضیح داد که دخترش به پشت دراز کشیده و استفراغ داره از دهانش بیرون میاد،
در این موقعیت شما باید صداتون از وحشت بلرزه اما لوییز بی نهایت آروم و سرد بوده...
دقایقی بعد امدادگر ها خودشون رو میرسونن، دعوتشون میکنه داخل اما در تمام این مدت باز هم سرد سرد بوده؛
خودشون رو به بدن لکسی میرسونن و اون رو وضعیت بی نهایت وحشتناکی پیدا میکنن، لب، دست ها، دور چشم، گوش همگی و همگی به رنگ آبی و بنفش دراومده بودن.
لکسی بشدت بد نفس میکشید و امدادگر ها متوجه شدن که انگار این کودک زمان زیادی رو در این وضعیت بوده؛
این نشون میده که لوییز ساعت های زیادی صبر کرده و بعد با 999 تماس گرفته.
خوشبختانه اینبار هم تیم درمان تونستن لکسی رو نجات بدن، اون رو سریعا به بیمارستان ارجاع دادن؛
گفته شده در زمانی که اون ها توی آمبولانس بودن، لوییز هیچ عکس العملی نشون نمیداده و همینجوری داشته برای مرد ها نود میفرستاده.
توی بیمارستان باز هم پزشک ها نتونستن دلیل قطعی برای حال بد لکسی پیدا کنن و تنها مشکلی که متوجهش شدن، عفونت احتمالی سینه اش بود، به همین دلیل این دختر بچه رو 4 روز دیگه توی بیمارستان تحت مراقبت نگه داشتن؛
جالبه که بدونین در تمام این مدت لوییز اونجا موند، بله کنارش دخترش موند و تمام مدت سرش توی اپ های دوستیابی بود و به طور مرتب به دستشویی بیمارستان میرفت و برای مردهای مختلف عکس های نود میفرستاد.
در ادامه هم، هر نری که توی بیمارستان میدید رو میکشید یک گوشه و شروع میکرد به لاس زدن باهاش و حتی خدمات جنسی خودش رو اونجا هم انجام میداد،
یعنی نمیذاشت دو دقیقه خالی بمونه، همونجا با یکی از نگهبان های بیمارستان رو هم ریخت، 87 تا پیام رد و بدل کردن و در آخر قرار سکس گذاشتن.
در آخر لکسی بعد از چند روز، با یک کیسه آنتی بیوتیک از بیمارستان مرخص میشه و همه چیز روال سابق خودش رو میگیره،
لوییز همونطور به مرد ها پیام میده و سر قرار های پی در پی میره، جالب این هست که در این تایم از مرد ها بخاطر وضعیتی که دخترش داشته بیشتر پول میگرفته!
یعنی میرفته مظلوم نمایی میکرده که ای دخترم مریضه و فلان و اون ها هم گاهی دلشون میسوخت و بیشتر پول میدادن،
زمانی که به خونه میرسه باز هم سرچ هاش رو شروع میکنه، سرچ هایی مثل :
- فردی که با فشردن لب هاش به هم خودکشی کرد
- ممکنه که شما بخاطر بسته بودن راه تنفسی بینی و دهانتون توسط یک نوار چسب بمیرین
- آیا درسته که وقتی میمیری، خودت رو کثیف میکنی
- تا چقدر بعد از غرق شدن، فرد میتونه احیا بشه
- چقدر طول میکشه تا یک جسد گرماش رو از دست بده
- پنج اتفاق عجیب که بعد از مردن رخ میده
این ها نشون میده که لوییز سعی داشته دخترش لکسی رو طوری به قتل برسونه که هیچکس متوجه نشه کار اون بوده،
بعد از اینکه این سرچ ها رو انجام داد، سراغ مرد ها رفت و شروع کرد به تکست دادن « من دارم تایم خیلی سختی رو با دختر سه ساله ام که درگیر یک آنفولانزای کشنده شده میگذرونم، دکتر ها مرتب بهم میگن اون قراره بمیره. »
تاریخ رو چند روز میبریم جلوتر، به 14 ژانویه روزی که لوییز بالاخره قراره به پلن شومش تحقق ببخشه؛
اوایل اون روز، لوییز دوتا دخترهاش رو برد خونه خواهرش کارن و گفته شده در اون چند ساعت بشدت بهشون خوش گذشته و خوشحال بودن.
ساعت 6 بعداز ظهر، لوییز و دوتا دخترهاش تصمیم میگیرن که به خونه برگردن،
کمی بعد از رسیدن به خونه، لوییز شروع میکنه به مردهای مختلف پیام میده و در مورد وضعیت بد دخترش بهشون میگه و یک سرچ وحشتناک دیگه انجام میده « چه راه های برای کشتن یک نفر وجود داره. »
اواخر شب، بار دیگه لکسی حالش بشدت بد میشه و اینجاست که لوییز یک تماس دیگه با 999 میگیره و میگه دخترش در وضعیت خیلی بدی قرار داده؛
ظاهراً بار دیگه لکسی تنفسش قطع شده و اپراتور میگه ما الان براتون آمبولانس میفرستیم و وقتی امدادگر ها میرسن، باز هم با چهره سرد و بی روح لوییز رو به رو میشن.
امدادگرها تمام تلاششون رو میکنن تا جون لکسی رو نجات بدن اما دیگه خیلی دیر شده بود، تمام بدنش آبی شده و دهن و مجرای تنفسیش کاملا بسته بود...
و اینجاست که لکسی دریپر سه ساله، مرده اعلام میشه.
تحقیقات انجام شد و متوجه شدن که بله، ساعت ها قبل از اینکه با 999 تماس گرفته بشه، لکسی از دنیا رفته و آیا این موضوع مشکوک رو کسی جدی گرفت؟ خیر!
این اتفاق هم به عنوان یک حادثه ناگوار و طبیعی اعلام شد.
حالا بنظرتون لوییز روزهای بعد از مرگ دخترش رو چطور گذروند؟
آیا گریه کرد یا خودش رو کتک زد؟ خیر توی اپ میت می 47 ریکوئست جدید رو قبول کرد و عکس های نود برای این و اون فرستاد؛
همچنین از مرگ لکسی استفاده میکرد تا مردها بهش پول بیشتری بدن و همچنین یک اکانت
GoFundMe
زد تا از طریق لینک این حساب، بتونه برای فرضا برگزاری مراسم های دخترش پول جمع کنه، این لینک رو برای تک تک مردایی که باهاشون حرف میزد فرستاد تا اون ها کمی پول کمک کنن.
و تنها حرکتش در برابر مرگ دخترش این بود که یک پست توی فیسبوک بذاره « به آرومی بخوابی فرشته خوابیده من، ما هیچوقت تورو فراموش نمیکنیم، مامان دوستت داره، نمیتونم باور کنم دیگه نیستی... »
روزهای بعدی رو هم صرف خندیدن، بیرون رفتن و نوشیدن با دوست هاش توی بارهای مختلف کرد و از طرفی هیچ اهمیتی هم به اون یکی دخترش یعنی اسکارلت نمیداد؛
این خنده مختص بیرون نبود البته، سر مراسم دخترش هم این کار رو میکرد و بیشتر وقتش رو توی گوشیش میگذروند.
لوییز اسکارلت رو دست هرکسی که میتونست میسپارد و میرفت تا با مردهای مختلف رابطه داشته باشه،
بیشتر اوقات اسکارلت پیش کارن میموند و این بی نهایت کارن رو عصبی میکرد چون میدید خواهرش تازه دخترش رو از دست داده، باز دست از بیرون رفتن برنمیداره.
وقتی هم که به روش میآورد، لوییز میگفت « من ناراحتم و این بیرون رفتن روشیه که باهاش با غمم کنار میام. »
توی همین دوران بود که به سرش میزنه باید از دست اسکارلت هم خلاص بشه به همین دلیل به هرکسی که میشناخت میگه که میخواد دخترش رو به یک جایی بده چون حس میکنه نمیتونه مادر خوبی براش باشه؛
و ما قراره یکبار دیگه، همون چرخه قبلی رو تکرار کنیم.
یک هفته بعد از مرگ لکسی، لوییز به یک مرد رندوم پیام میده و میگه امیدواره اسکارلت همون اتفاقی که برای خواهرش رخ داد رو تجربه نکنه؛ در همین دوره، مادر لوییز خیلی یهویی دوباره به زندگیش برمیگرده.
و لوییز چی به این مادر از سفر برگشته گفته باشه خوبه؟ « حالا که لکسی مرده، نفر بعدی اسکارلته. »
مادرش بعدها ذکر کرد لحن لوییز، کاملا تهدید آمیز بود؛
در اول فوریه همون سال، تنها 18 روز بعد از مرگ لکسی، لوییز دست به یک قتل دیگه زد.
اون شب، لوییز و اسکارلت از اونجایی که لوییز خیلی ناراحت بود و نمیتونست خونه اش رو بدون لکسی ببینه، قرار بود در هتل بمونن، یکباره همون حالت های قبلی برای اسکارلت هم اتفاق افتاد و اینبار لوییز چکار بکنه خوبه؟
شروع میکنه به پیام دادن به این و اون که 30 پوند بهم بدین تا بنزین بزنم و دخترم رو به بیمارستان برسونم،
اون ها هم پاسخ میدادن به آمبولانس زنگ بزن، ما پول نمیدیم.
ساعت 9:50 دقیقه شب، تصمیم گرفت خودش اسکارلت رو به بیمارستان ببره،
اما آیا اون به بیمارستان رفت؟ خیر.
داشت تمام تلاشش رو میکرد تا دیر به بیمارستان برسه، توی خیابون ها میگشت، رفت پمپ بنزین، رفت به فروشگاه و و و؛
در ساعت 10:20، ماشین لوییز توی پارکینگ یک فروشگاه خیلی بزرگ دیده میشه و اینجاست که بالاخره با یک جایی تماس میگیره، اون هم نه هرجایی بلکه 111 !
به اپراتور میگه که دخترش نفس نمیکشه و حرکتی نمیکنه و اون شخص هم بهش میگه دخترت رو باید سریعا به بیمارستان برسونی و من با آمبولانس تماس میگیرم تا خودشون رو بهت برسونن، در همین حین هم داره بهش توضیح میده که چجوری باید CPR انجام بدی؛
وقتی آمبولانس رسید اون ها به سرعت پرتلاش بودن تا جون اسکارلت رو نجات بدن اما دیگه فایده ای نداشت.
ازش پرسیدن که چی شده، چه اتفاقی افتاده و لوییز در کمال خونسردی پاسخ داد « اوه، فکر کنم آنفولانزا گرفته. »
اون ها حرف لوییز رو باور نکردن و سریعا کودک رو به بیمارستان رسوندن تا بلکه اونجا بتونن کاری براش انجام بدن،
اما متاسفانه دیگه خیلی برای اسکارلت کوچولو دیر شده بود.
اینبار اما به دلیل مشکوک بودن شرایط، تحقیقات رو خیلی جدی گرفتن و مشخص شد که وقتی امدادگرها رسیدن بدن دمای کودک خیلی پایین بوده، قند خونش در بالاترین حد قرار داشته، چشم ها خیره و مردمک ها گشاد شده و همه این ها نشون میده که اسکارلت به دلیل کمبود اکسیژن از دنیا رفته.
زمانی که خبر مرگ رو به لوییز دادن، اون در حال چت کردن و بگو بخند با کارکنان بیمارستان دیده شده بود،
لازمه که یادآوری کنم تنها سه هفته پیش بود که لکسی فوت کرد؟!
اینجاست که پلیس ها کمی به باسن مبارکشون برمیخوره و تحقیقات رو شروع میکنن؛
کارشناسان پزشکی قانونی در هر دو مورد یک سری اتفاقات مشترک دیدن و اون هم این بود که هردو مرگ کاملا عمدی رخ داده و هیچ تصادفی در کار نبوده.
در پرونده لکسی ذکر شده که علت مرگ انسداد عمدی راه های تنفسی بوده و همچنین رد هایی روی بینیش داشت که نشون میداد بشدت گرفته شده و حتی رد ناخن هم روی گردن کودک بوده که نمایان میکنه مادر داشته اون رو خفه میکرده و لکسی درحال مقاومت بوده؛
در مورد اسکارلت هم ذکر شده که اون به دلیل انسداد عمدی راه های تنفسی از دنیا رفته و همچنین ضربه هایی به عضلات گردن، قفسه سینه و سر وارد شده و این ضربه ها خون ریزی رو در ریه ها به وجود آورده که پلیس بعدا آثار اون رو روی بالشت هتل پیدا میکنه.
بعد از پیدا شدن این شواهد و مدارک، پلیس همون لحظه لوییز رو دستگیر میکنه به نظرتون در دفاع از خودش چی میگه؟!
لوییز جان ذکر کردن « من چرا باید بچه های خودم رو بکشم؟! »
این زن هیچگونه پشیمانی از خودش نشون نمیداد و تا اون لحظه هنوز شواهد محکمی برای محکوم کردنش پیدا نکرده بودن؛
تا اینکه یک سال بعد وقتی که بازرس ها هنوز ناامید نشده بودن، در ژانویه 2019 مدارک کافی برای محکوم کردن این زن خاکبرسر رو جمع کردن.
اینبار لوییز به جرم قتل دو فرزندش به طور رسمی دستگیر شد و بالاخره در آگوست سال 2019 دادگاه محاکمه اون شروع شد؛
پلیس مدارک خیلی زیادی برعلیهش داشت از جمله سابقه فعالیتش در گوگل، اپ و سایت های دوستیابی.
تمام این چت ها نشون میداد که اون زندگی جنسیش رو اولویت قرار داده و بچه هاش رو کتک میزده؛
لوییز سعی داشت در دادگاه از خودش دفاع کنه اما هیئت منصفه بدون هیچ دلسوزی اون رو مجرم تشخیص داد و در آخر اون رو به 32 سال زندان محکوم کرد.
این پرونده و اتفاقات به قدری اطرافیان و مخصوصا پدر دختر ها و مادر لوییز رو آزار داده بود،
که سرانجام شرون، حدود یک سال بعد از محاکمه دخترش خودکشی کرد...
بعدها این زن توسط پزشک ها معاینه کامل شد تا ببینن آیا مشکلی داره اما دریغ از یک بیماری که بتونه این رفتار رو توجیه کنه،
مشخص شد که این زن در موقع انجام جرم سلامت کامل داشته و فقط این تئوری مطرح شد که لوییز فرزندانش رو دوست نداشته...