𝖳𝗋𝖺𝗇𝖼𝖾 𝗈𝖿 𝖡𝖾𝗅𝗈𝗇𝗀𝗂𝗇𝗀 .

𝖳𝗋𝖺𝗇𝖼𝖾 𝗈𝖿 𝖡𝖾𝗅𝗈𝗇𝗀𝗂𝗇𝗀 .


: صدای نفس‌‌های سنگین و دلهره‌آورت به گوش می‌رسد، انقدر نزدیک که می‌توانم گرمای‌ تب‌آلودش را احساس کنم، پلک‌هایم روی هم سنگینی می‌کنند، چه بی‌باک و سلطه‌گر شده‌ای که اینگونه خواسته هایت از مرز تنم فراتر رفته‌ است.

به غنیمت بردن جسم و تن بی‌آلایشم کافی نبود حال به درون آگاهی و ادراکم نفوذ کرده‌ای تا از "من" مخلوقی دست‌ساز و نحیف باب میل خودت بسازی، چشم‌هایم، گوش‌هایم و زبانم در خلسه‌‌‌ی تنت فرو رفتنه اند و جز آنچه که از تو می‌بینند و می‌شنوند، برای دیگری کور و کر و لال گشته‌اند.

من با همان پاهای لرزان و بی‌تجربه‌ام به درون دامی که چیده بودی قدم نهادم. اما برای تو همین اراده‌ی کوچک و شجاعت کودکانه‌ام قابل قبول نبود، نیاز می‌دیدی همان را هم از چنگم درآوردی، انگار تمام اشتیاق تو در به غارت بردن است، در تاراج هرچه که به آن میل داری، نمی‌خواهی ببینی که من نیز هویتی دارم یا که به فردیت خود آگاه هستم، انگار که جز "تو"، جز معبودی که به دست تو ساخته شده و قدرتش را از تو می‌گیرد، حقی ندارم تا به چیزی فکر کنم.

لذت می‌بری که چگونه تمام جملات من به ضمیر مالکیت تو ختم می‌شود، به آن روح خداگونه‌ای که بنده‌ای جز من ندارد، و این منِ مفلوک، این منِ ساده‌لوح برایت کافی‌ست، نیاز نمی‌بینی تا بندگان دیگری نیز بگزینی و من چه خوش هستم با همین خیال ساده که قدرت دستان عبادتگرم، می‌ارزد به هزاران عابد و مرید، تو مرا کافی می‌بینی، و همین برایم کفایت می‌کند.

حال که اینگونه مریض روی تنم میخزی، از شهد تنم می‌نوشی و مست یگانه عابدت می‌شوی، می‌شوم هر آنچه که تو میلش را داری، چه باک که در پسِ این آمیزش مقدس، چیزی از من باقی نمانده‌است، نه اسمی دارم، نه هویتی معلوم، نه خود را به یاد می‌آورم نه کسِ دیگری را، و از این بی‌نام و نشانی ترسی ندارم زیرا که نام تو هست تا به من هویت بخشد، حتی اگر آگاهی‌ام بر علیه‌ خودم شود، می‌گذارم خاموش و ساکتش کنی تا جز از برای تو، هیچ پنداری در من رنگ نگیرد و به غیر نیندیشد.

زیرا که هستی‌ام ارمغانی‌ ست برای ابدیتِ تو و سرنوشت، وجودیت مرا پیشکش تو کرده‌است.

Report Page