𝖠𝗉𝗁𝖺𝗌𝗂𝖺 .

𝖠𝗉𝗁𝖺𝗌𝗂𝖺 .

Dania

pt. 17


با وحشت به سمت صندلی شاگرد خم شد و موهای مشکی پسر رو از جلوی چشماش کنار زد؛ ولی سر انگشت‌های سردش هیچ رطوبتی رو روی اون پوست رنگ‌ پریده حس نکردن؛ در عوض سرخیِ دور پلک‌هاش و رد اشک خشک شده‌ای رو دید که از کنج چشمش شروع شده بود و جایی وسط گونه‌اش محو شده بود.

حیرت زده به منظره‌ی مقابلش خیره شد. آثاری که نمی‌دونست چه مدته روی اون صورتِ غمگین جا خوش کردن، قلبش رو به درد آوردن.


یونجون دستپاچه و ترسیده بود‌‌؛ اما با این حال، قبل از اینکه فرصتِ نفس گرفتن به سوبین بده، لب‌های لرزونش رو حرکت داد:

- عمدی نبود. قسم می‌خورم که نمی‌خواستم بشکنمش. من فقط... من فقط... می‌خواستم بغلش کنم ولی یهو از دستم سر خورد...


چند ثانیه طول کشید تا سوبین متوجه موضوع بشه؛ توی اون موقعیت، همه چیز رو فراموش کرده بود.

- اشکالی نداره!

حس می‌کرد که حرف زدن داره به مرور برای یونجون سخت‌تر می‌شه؛ پس برای اینکه بیشتر اذیت نشه سعی کرد با صدای نسبتا بلند و جوری که انگار باورش نمیشه اون داره برای همچین موضوعی اینقدر خودشو اذیت میکنه جمله‌اش رو به زبون آورد.

توی همون حالت چشم‌هاشو بست و کمی به ماهیچه‌هاش اجازه‌ی شل شدن داد. نگرانیش برای حال یونجون بهش اجازه نمی‌داد خیلی خوشحال باشه؛ اما نمی‌تونست این موضوع رو هم انکار کنه که چقدر خیالش از شنیدنِ حرف‌های پسر راحت شده راحت شده. حالا که می‌دونست اون اتفاق عمدی نبوده؛ مثل این می‌مونست که انگار زخم سر باز و دردناکش بالاخره داشت بعد از مدت‌ها بخیه می‌خورد؛ نمی‌دونست باید امیدی به خوب شدنش داشته باشه یا نه، که اون زخم جاش از بین میره یا نه، اما حداقل دردش از این به بعد کمتر می‌بود.


- ببخشید.

دوباره همون صدا، اما این بار با یه لحن متفاوت و شدتِ بیشتر.


- هی بیخیال!... گفتم که اشکالی نداره.

با لحن شوخی که آثار کمی از کلافگی توش دیده میشد جواب داد؛ اما همینکه چشماش رو باز کرد وحشت عجیبی وجودش رو فرا گرفت. هیچ نمی‌دونست تو همون چند ثانیه، چطور وقت کرده بود اینطوری لبش رو گاز بگیره و همچین زخم عمیقی به جا بذاره. آب دهنش رو به سختی قورت داد؛ ولی طعم گس خونی که از لب دیگری جاری شده بود رو ته گلوش حس کرد.


- من معذرت می‌خوام، من معذرت می‌خوام، من معذرت می‌خوام!

پسر که دیگه کنترل خودش رو از دست داده بود؛ صورتش رو بین دست‌هاش پنهان کرد. اون گریه نمی‌کرد؛ اما انگار تمام بدنش در حال هق هق کردن بود.


سوبین شونه‌های ناآرومش رو توی دست‌های بزرگش گرفت تا شاید بتونه کمی ثابت نگهش داره‌.

- یونجون! به من گوش کن‌. گفتم اصلا چیز مهمی نبود، خب؟ پس آروم باش.


برخلاف تلاشی که کرد؛ ذره‌ای تغییر توی حال اون ایجاد نشد. انگشت‌های باریک یونجون رو به زور از صورتش جدا کرد و انگشت‌های خودش رو جایگزینشون کرد.

همون‌طور که با انگشت شستش نم زیر چشم‌های یونجون رو کنار می‌زد، سعی می‌کرد دردس که توی قفسه‌ی سینه‌اش پخش می‌شد رو نادیده بگیره. انگار کوچک‌ترین بخشی از اون اشک‌ها، مثل اسیدی بود که روی قلبش پاشیده می‌شد. 


- من خرابش کردم؛ مگه نه؟

- نه نه‌. اصلا اهمیتی نداشت‌‌. تو هیچ چیزی رو خراب نکردی.

- چرا خراب کردم. حالمون رو خراب کردم‌. رابطمون رو خراب کردم. همه‌ی برنامه‌هامون رو هم خراب کردم.

قبل از اینکه به خودش جرئت بده و کورمال کورمال خودشو توی بغل سوبین بندازه؛ اون زودتر دست به کار شد و تن ظریف یونجون رو به سمت خودش کشید.


برای یونجون اهمیتی نداشت که بغل کردنِ یه نفر توی اون حالت چقدر به کمرش فشار میاره یا اینکه ترمز دستیِ ماشین هر ثانیه بیشتر توی گوشت پهلوش فرو می‌ره؛ در اون لحظه، اون آغوش بزرگ و گرم رو با هیچ چیز دیگه‌ای عوض نمی‌کرد.


سوبین نمی‌دونست کارهاش رو به بی‌جنبه بودن قلبش نسبت بده، یا خودش رو متقاعد کنه که این صرفا یه عمل انسان دوستانه‌ست تا به کسی که حالش خوب نیست؛ کمک کنه. اما با این حال ضربات آرومی به پشت کمرش زد و کنار گوشش زمزمه کرد:

- درست می‌شه. نمی‌ذارم خراب بمونه‌. نمی‌ذاریم خراب بمونه. پس برای الان، فقط آروم باش.


حس می‌کرد هر چقدر یونجون رو بیشتر توی اون موقعیت نگه می‌داشت، فاصله‌ی بین حرکت‌های قفسه‌ی سینه‌اش بیشتر میشد.

پس هر دو بازوش رو گرفت و اون رو کمی از خودش فاصله‌ داد. بدون اینکه به خون قرمزی که توی سیاهیِ لباسش گم شده بود اهمیتی بده؛ با نگرانی به منظره‌ی رو به روش خیره شد. جملات مبهمی از مکالمه‌ای که با ینا داشت، توی سرش رژه می‌رفتن. با تردید پرسید:

- نمی‌خوای چیزی بگی؟


یه لبخند کمرنگ و تلخ، اولین جوابی بود که تحویل گرفت؛ اما به هیچ‌وجه نمی‌تونست به اون راضی باشه. دلش میخواست چیزی بشنوه تا اینکه بالاخره صدای دردناکی انتظارش رو به پایان رسوند.

- متنفرم از اینکه برای احمق‌ بازیام بهونه بیارم.


شوکه شده، یک بار دیگه چیزی که شنیده بود رو پیش خودش تحلیل کرد. تازه داشت می‌فهمید منظور ینا از اون حرف‌ها چس بوده. چی میشد اگر از همون روز اول، اسم "ناراحت بودن"ـش رو "احمق بازی"، و اسم "دلایل"ـش رو "بهونه" نمی‌گذاشت؟

- یونجون؟ داری باهام شوخی می‌کنی؟! اصلا تا حالا شده یه بار با خودت مهربون باشی؟


بدون اینکه بازوهای پسر رو ول کنه، سرش رو پایین انداخت؛ انگار قرار بود افکار مزاحمی که به پوست سرش چسبیده بودن با این کار پایین بریزن.

نفسی تازه کرد و سرش رو بالا آورد. توی اون مردمک‌های خالی زل زد و این بار با لحن جدی‌تر ادامه داد:

- اگه با گریه کردن آروم میشی، گریه کن. اگه با شکوندن وسایل آروم میشی، هر چیزی که دارم رو بشکون. اگه میخوای عصبانیتت رو سر من خالی کنی، منو بزن. فقط تنهایی چیزی رو تحمل نکن. نیازی نیست با تموم دنیا مهربون باشی، نیازی نیست همیشه صبور باشی، نیازی نیست ملاحظه‌ی عالم و آدم رو بکنی. من فقط دلم میخواد تو گاهی وقتا به فکر خودت باشی. دلم میخواد یه بار هم که شده، واقعا کاری رو انجام بدی که به صلاحته. ازش فرار نکن. پسش نزن. بذار... بذار قلبت نفس بکشه.


بالاخره، خواسته یا ناخواسته، اشک لجبازی از گوشه‌ی چشم‌ خسته‌ی پسر مقابلش پایین چکید؛ اما شبیه گریه از سر ناراحتی نبود. بیشتر شبیه پایین گذاشتنِ کوله پشتی سنگینی بود که مدت‌ها کمرت رو اذیت می‌کرده. اون یه قطره اشک که از وجودش جدا شد و روی سر آستین لباسش فرود اومد، احساس سبک شدن می‌داد.

- اما... اما چطوری باید راجع‌ بهش باهات حرف بزنم وقتی خودم هم خودم رو نمی‌فهمم؟ گاهی وقتا حس می‌کنم هزار نفرم و هر نسخه‌ای از من، یه حرفی برای گفتن داره.


سوبین به وضوح نرم شدنِ یونجون رو حس می‌کرد؛ اما مشخص بود که هنوز کمی تردید داره. پس این بار با لحن اطمینان بخش‌تری گفت:

- تو فقط همه‌ی خودت رو به من بده. توی خسته، توی کلافه، توی عصبانی، توی غمگین، توی ترسیده؛ همه رو به من بده و من قول میدم همشون رو کنار هم بذارم.


اون توی خوندن احساسات از روی چهره‌های واقعی استعداد نداشت. می‌تونست با یه نگاه به یه تابلوی نقاشی، روح و هر پیامی که توی اون دمیده شده رو بیرون بکشه؛ اما صحنه‌ی رو به روش، غیر واقعی‌ترین تابلوی دنیا بود. پس صبر کرد تا اون خودش نقش به نقش این اثر هنری رو تفسیر کنه و کلمه به کلمه‌ی این کتاب جدید رو بخونه:

- شاید از حرف‌ها و افکارم تعجب کنی، شاید هم حالت بهم بخوره‌. در کل آماده باش که ازم متنفر بشی.


مکث کرد و با صدای آرومی که به زور به گوش سوبین رسید، اضافه کرد:

- فقط اگه ازم متنفر شدی؛ توی این سرما نرو بیرون.

سوبین در سکوت، کلنجار رفتنِ پسر با خودش رو تماشا کرد. وقتی بالاخره تونست کلمات رو کنار هم بچینه ادامه داد:

- یادت یه روز بهت گفتم ماهایی که مثل همیم، هم رو بهتر می‌فهمیم؟ توی این مدت تنها چیزی که مدام توی سرم می‌گذشت این بود که ما دیگه مثل هم نیستیم‌.


انگشت‌هاشو توی هم گره زد. خسته‌تر از اونی بود که پاشو از استرس تکون بده؛ مضطرب‌تر از اونی بود که بخواد آروم باشه. فقط مثل یه مجرم که داوطلبانه خودش رو به پلیس تحویل داده باشه، ادامه داد:

- هر چیزی که تو رو به این دنیا وصل می‌کرد؛ زیادی ازم دور بود‌. علاقه‌ات، هدفت، رویات‌. هر چیزی که بهش اهمیت می‌دادی. هیچ کدومشون برام قابل لمس نبودن.


لبخند تلخی روی صورتش نشست. به خودش این حق رو نمی‌داد که خودش رو مظلوم نشون بده؛ پس سعی کرد تا جای ممکن درد توی صداش رو پنهان کنه‌‌:

- اون زمانا، بیشتر از هر وقت دیگه‌ای حس می‌کردم که با هم غریبه‌ایم.


سوبین نفسش رو توی سینه حبس کرده بود و شاید دلیل سنگینی‌ای که روی قلبش حس می‌کرد هم همین بود‌. اینجوری نبود که خودش تا به حال به این چیزها فکر نکرده باشه، ولی اینکه اونا رو از زبون یونجون می‌شنید طور دیگه‌ای براش درد داشت. نمی‌دونست احساس عذاب وجدانی که به گلوش چنگ انداخته بخاطر آدمیه که هست، یا بخاطر اینکه هیچ کاری از دستش برنمیاد که برای این موقعیت انجام بده.


تقلاش برای حرف زدن، با دوباره شروع کردنِ یونجون بی‌نتیجه موند.

- در ضمن، فکر می‌کردم الان که یه چیزایی راجع به من می‌دونی، باید اوضاع فرق کنه، که من... که من...


دوباره کمی مکث کرد. سوبین نفهمید حرف یونجون بخاطر صورتِ جمع شده‌اش قطع شده؛ یا صورتش بخاطر صداهای توی سرش جمع شده‌.


به هر نحوی که بود کلماتش رو به بیرون پرت کرد:

- فقط فکر می‌کردم قراره تموم توجهی که این سالها منتظرش بودم رو یه جا و از یه نفر بگیرم.


کلمات بعدیش روی دیواری از بغض نوشته شده بودن که خنده، به زور بهش میخکوب شده بود:

- من خیلی روانی و احمقم، مگه نه؟

Report Page