: 𝖠𝗇𝗀𝖾𝗅 𝗈𝖿 𝖣𝖾𝖺𝗍𝗁 .

: 𝖠𝗇𝗀𝖾𝗅 𝗈𝖿 𝖣𝖾𝖺𝗍𝗁 .

Redrum

پرونده امروز در مورد زنی هست که برای جلب توجه اطرافیانش دست به کارهای ترسناکی زد؛


بهتون پیشنهاد می‌کنم قبل از شروعش اگه سرگذشت لوسی لتبی رو نخوندین، حتما مطالعه اش کنین.

بریم که داشته باشیم داستان فرشته مرگ، بورلی الیت.


در پرونده امروز ما قراره در مورد تاپیک های زیادی از جمله :


- بیماری های روانی از جمله اختلال شخصیتی

- خود آزاری

- بی اشتهایی

- سندروم مونشهاوزن

- سندروم مونشهاوزن با وکالت ( by proxy )

- خشونت خانگی

- خشونت با حیوانات

- تجاوز جنسی


صحبت کنیم، پس با علم به این موضوع ادامه متن رو دنبال کنین.


شخصیت اصلی این پرونده در گرنتهامِ لینکلن شایرِ انگلستان متولد شده، بورلی گیل الیت زاده 4 اکتبر 1968 هست و دومین فرزند از چهار فرزند خانواده شش نفره اش محسوب می‌شه؛

و از همون ابتدا بی نهایت درگیر سندروم فرزند وسط بود، حالا اصلا این سندروم چی هست؟

فرزند وسطی خانواده عموما دچار نوعی از احساس پوچی، بی کفایتی و حسادت میشه، همچنین گاهی این فرزندان عزت نفس پایین و درون گرایی افراطی دارن که برخی اوقات حتی منجر به رفتارهای روان پریشی درشون می‌شه؛ برخی معتقدن که افراد معمولا به فرزند وسط برخلاف فرزند بزرگ و کوچکتر توجه چندانی نمی‌کنن که به همین علت مواردی که بالا توضیح دادم در کودک بروز پیدا می‌کنه.

با توجه به چیزی که گفتم، بورلی در دوران کودکیش همیشه و همیشه اشتیاق این رو داشت که رابطه صمیمانه تری با والدینش داشته باشه؛ باید ذکر کنم که هیچ جا گفته نشده خانواده اش نسبت به اون بی توجه بودن بلکه بورلی دوست داشته توجه بیشتر و بیشتر از والدینش دریافت بکنه.

زمان می‌گذره و بورلی به ابتدایی وارد می‌شه، در این دوره اون اشتیاق برای دریافت توجه درش بالا و بالاتر می‌ره چون زمانی که دوست هاش در مورد نحوه ارتباط والدینشون صحبت می‌کردن، این دختر متوجه می‌شد که چقدر همه چیز برای خودش و دوست هاش متفاوت پیش می‌ره؛

این اتفاق باعث شد که حسادت عجیبی در وجودش شکل بگیره و احساس تنفر بکنه نسبت به پدر و مادرش چون متوجه شد که بقیه بچه ها تایم بیشتری با والدینشون می‌گذرونن.

مشکل بعدی که بورلی در سال های آینده باهاش دست و پنجه نرم می‌کرد عدم اعتماد بنفسش به دلیل اضافه وزن قابل توجهی بود که طی سال های بعدی دچار شد؛

در واقع این عدم اعتماد بنفس درصد کمی ازش به ناراحتی در مورد ظاهر مربوط می‌شد و درصد بیشترش برمی‌گشت به قلدری / بولی که توسط بچه های دیگه براش اتفاق می‌افتاد،

این رفتار به قدری زیاد و پر تکرار بود که عملا بورلی از دایره بچه های مدرسه کنار گذاشته شد و بیشتر وقتش رو تنها می‌گذروند.

چون هروقت که می‌خواست وارد این اجتماع بشه، مورد تمسخر و آزار و اذیت کلامی قرار می‌گرفت و این همون چیزی بود که بورلی ازش نفرت داشت؛

در واقع بورلی الان توجه دریافت می‌کرد اما نه اون توجه مثبت و خوب که بتونه روح کودکانه اش رو ارضا بکنه، بلکه تمام توجهی که روش بود از قلدری و مسخره کردنش نشات می‌گرفت.


تمام خواسته بورلی در اون سن این بود که با همسن و سالانش دوست بشه، هم صحبت های خوب پیدا کنه و مورد محبت اون قشر قرار بگیره، اما همچین چیزی براش اتفاق نیافتاده بود بنابراین تصمیم گرفت از راه های دیگه این کمبود توجه رو جبران کنه؛

یک روز صبح تصمیم گرفت درحالی که دستش رو باند پیچی کرده به مدرسه بره و به محض اینکه پاش رو توی راهروی ورودی می‌گذاره سیلی از توجه توسط هم‌مدرسه ای هاش دریافت می‌کنه که ازش می‌پرسیدن چه اتفاقی افتاده برات؟ حالت خوبه؟ آیا نیاز به کمک داری؟

و چیزی که اون ها نمی‌دونستن این بود که بورلی اصلا زخمی نبود، فقط این باند رو بسته بود تا بهش توجه بشه.

از اینجا به بعد، وقتی که متوجه می‌شه با این رفتار می‌تونه محبت و توجه دیگران رو بخره، شروع می‌کنه به بیمار نشون دادن خودش؛

یک روز یک جای دیگه رو باند پیچی می‌کنه و حتی برای خودش یک گچ تقلبی درست می‌کنه، بچه ای به اون سن برای جلب توجه چه کارا که نکرده و من موندم پدر و مادر یا کادر مدرسه و مشاوره اونجا چکار می‌کرده.

رفته رفته مردم به آسیب دیدن بورلی و این گچ و باند پیچی ها عادت کرده بودن و دیگه اون توجه اولیه رو بهش نشون نمی‌دادن،

این دختر چکار بکنه خوبه؟ بله درست حدس زدین، یک پلن جدید می‌چینه.

تصمیم گرفت به بقیه نشون بده که واقعا بدنش دچار آسیب شده و اون محل رو به وضوح در دید اون ها قرار بده پس از این تاریخ به بعد بورلی شروع به خودآزاری می‌کنه؛

می‌رفت به آشپزخونه و ظروف شیشه‌ای رو می‌شکست تا از تکه های شکسته اون برای بریدن بدن خودش استفاده کنه و این جراحات رو به نقاطی وارد می‌کرد که کاملا توی دید باشه تا بتونه اون توجه رو بار دیگه بگیره.

کمی بعد از این قضایا، بورلی یک شیفتگی وسواس گونه نسبت به مسائل پزشکی درش ایجاد شده بود، مسائلی مثل داروهای مختلف، درمان های مختلف و بیماری های مختلف؛

تمام توضیحات بالا همه و همه شرح حالی بود از سندروم مونشهاوزن، در اون دوره متاسفانه کسی این بیماری رو در بورلی تشخیص نداده بود و این سندروم رفته رفته منجر به یک اتفاق وحشتناک در زندگی این زن و قربانی هاش شد.


به زبان ساده این سندروم به شخصی نسبت داده میشه که آگاهانه و از روی عمد خودش رو بیمار کنه یا به بدنش آسیب بزنه تا توجه و همدردی دیگران رو دریافت کنه و فرقش هم با بیماری های دیگه که شاید به ذهنتون اومده باشه این هست که افراد دارای این سندروم می‌دونن که این آسیب زدنشون برای جلب توجه دیگران هست و کاملا عمدی انجامش می‌دن؛ یعنی لذت جنسی درش دخیل نیست و صرفا برای بدست آوردن توجه و گول زدن دیگر افراد این رفتار انجام می‌شه.

گفته شده فارغ از این توضیحات، بورلی یک کودکی کاملا نرمال داشته و جز اون بی توجهی که خودش اظهار کرده، خانواده رفتار کاملا خوبی باهاش داشتن و تمام تلاششون این بوده که بچه هاشون رو به بهترین مدارس بفرستن تا پیشرفت کنن؛

مثلا برای مدرسه راهنمایی، یک مدرسه سطح بالا رو براش انتخاب کردن که برای ورودی اون متقاضیان باید امتحان می‌دادن؛

خواهر بزرگش این امتحان رو داده و قبول شده بود اما وقتی که نوبت به بورلی رسید، نتونست توی این امتحان قبول بشه و بخاطر این اتفاق خیلی خیلی ضربه خورده بود.

احساس می‌کرد که اون عقده حقارتی که نسبت به خواهر و برادرانش داشت درش بیشتر و بیشتر رشد کرده بود؛

چون بورلی از همه لحاظ معمولی بود، چهره، هوش، فعالیت های ورزشی و همه و همه از نظر خودش توی معمولی ترین حالت بود و این حس حقارت شدیدی رو بهش منتقل می‌کرد که مثل بقیه نیست و به هیچ عنوان نمی‌تونه به خواهرش برسه؛ البته که بخش اعظمی از این حس هم برمی‌گشت به اینکه بورلی به اندازه بقیه اعضای خانواده اش تلاشی برای رسیدن به موفقیت نمی‌کرد.

به هر طریقی که بوده به یک مدرسه سطح پایین تر می‌ره اما از همون روز اول شروع می‌کنه به بیمار نشون دادن خودش و در ادامه اون ترک کردن مدرسه به همین بهانه، یکبار گلو درد، سردرد، بدن درد، کمر درد، سرما خوردگی و و و...

از همین رو پایه بسیار ضعیفی داشت و عملا هیچی از درس های مدرسه اش بلد نبود، نکته مهمی هم که اینجا به وجود میاد اینه که بخاطر همین غیبت ها و رفتار گوشه گیرانه ای که داشته توی این مدرسه هم از پیدا کردن دوست عاجزه؛ یعنی کلا همه چی تقصیر خودشه، می‌اندازه کردن این و اون.

اگه هم بورلی می‌اومد مدرسه، اون موقع دیگه دانش آموز ها دلشون نمی‌خواست باهاش دوست بشن چون از نظرشون عجیب و غریب بنظر می‌اومده؛ نکته مهمی که این وسط باید ذکر کنم اینه که در مورد بیماری هاش و این ها، همه باورش کرده بودن و فکر می‌کردن اون واقعا مریض‌ه؛

البته این وسط یک سری افراد هم بودن که اون رو باور نکردن، پزشک ها، قضیه از این قراره که وقتی می‌‌رفته به مطب و متوجه می‌شده که پزشک بهش شک کرده، سریع از اونجا بیرون می‌اومده و دیگه پاش رو توی اون مکان نمی‌ذاشته.

و بچه ها این کار رو بارها و بارها تکرار می‌کرده و فکر نکنین که هربار پزشک ها می‌فهمیدن، نه نه نه؛ اونقدر توی گول زدن پزشک ها ماهر بود که یکبار متقاعدشون کرد که آپاندیس‌ش رو بردارن!

ماجرا وقتی جالب میشه که جراح بعد از درآوردن آپاندیس متوجه میشه که اصلا نیازی به اینکار نبوده و من نمی‌دونم این دختر چطور تونسته پزشک رو متقاعد کنه که بدون هیچگونه آزمایش و تستی این عمل رو انجام بده؛

فکر کردین داستان همینجا قراره تموم بشه؟ خیر!

سخت در اشتباهین چون به محض مرخص شدن بورلی شروع می‌کنه به دستکاری کردن زخمش، هی انگشتش می‌کرده تا چرک کنه، خون بیاد یا باز بشه، بره دکتر و این پروسه درمان که یکی دو هفته بوده رو تا ماه ها ادامه می‌ده.


زمان می‌گذره و می‌رسیم به فارغ‌التحصیل شدنش از دبیرستان، از اونجایی که بورلی حضور خیلی پررنگی در مدرسه و فعالیت هاش داشت با نمرات پایین و دستاورد های خیلی کمی دوران تحصیلش رو ترک می‌کنه و تنها درسی که نمره level O که معادل GCSE می‌گیره در درس غذا و تغذیه بوده؛

و در چند درس دیگه اش CSE می‌گیره که نمره ای پایین تر از GCSE بوده، درس هایی مثل ریاضی، انگلیسی، زبان فرانسه و زیست شناسی؛ در واقع کسایی که نمی‌تونستن GCSE رو بگذرونن در CSE طبقه بندی می‌شدن،

لازمه ذکر کنم که خواهر بزرگترش همه درس هاش رو در GCSE با بالاترین نمره گذرونده بود.

بعد از این دوره بورلی دنبال این بود که یک شغلی برای خودش دست و پا کنه اما با توجه به مدارک کمی که داشت زیاد در پیدا کردن اون موفق نبود؛

تا اینکه بعد از کلی گشتن یک دوره حرفه ای برای پرستار شدن پیدا می‌کنه که می‌تونسته با مدرک CSE در اون ثبت نام کنه؛ چی بهتر از این نه؟

با ورود به این دوره با یک خانومی که ازش بزرگتر بوده دوست میشه که در بیمارستان

Grantham & Kesteven

کار می‌کرده؛ و عملا مثل یک مربی بوده براش و راه و چاه همه چیز رو بهش یاد می‌داده و حتی بهش یک سری کتاب درسی قرض می‌ده که در مورد پزشکی، بیماری ها و پرستاری بوده. ( دقت کنین که مطالب این کتاب ها پیشرفته تر از اون دوره بودن. )

در این بین که داشته درس می‌خونده یک شغل پاره وقت توی یک میخانه محلی هم پیدا می‌کنه و اینجاست که کم کم توی روابط اجتماعیش پیشرفت می‌کنه و می‌تونه با افراد مختلف ارتباط بگیره؛

حتی با چندتا از مردهای میانسال اونجا که مشتری ثابت بودن رابطه دوستانه ای برقرار می‌کنه و به گفته خودشون اونها واقعا بورلی رو دوست داشتن،

البته که دلیلشون هم این بود که بورلی براشون یک عالمه داستان های عجیب و غریب و هیجان انگیز از زندگیش تعریف می‌کرده، اون ها می‌دونستن که بورلی خیلی راست نمیگه اما همچنان با اشتیاق به داستان هاش گوش می‌کردن.

فقط هم مردای میانسال نبودن، بلکه پسرهای جوون تر و هم سن و سال خودش هم باهاش حال می‌کردن و دوستش داشتن و رفته رفته با چندتاشون هم قرار گذاشت اما آنچنان رابطه های محکمی نبودن؛

اولین رابطه پایدارتر اون در 19 سالگی با مردی به نام استیون بریگز بود.

این دو نفر حدود یک سال با هم بودن که استیون از بورلی خواستگاری کرد،

اما کمی بعد از این اتفاق استیون این رابطه رو ترک کرد؛ این جدایی سروصدای زیادی توی محل کار بورلی بوجود آورد چون استیون هنوز هم به اونجا می‌رفت و به محض تموم شدن رابطه صراحتا به همه اعلام کرد که همه چیز تقصیر بورلی بوده.


گویا در طول این رابطه، بورلی رفتارهای بدی داشته، مثل :


- کتک زدن

- آزار احساسی

- کنترل گری ذهنی

- پرخاشگری

- دروغگویی


و دروغ در واقع چیزی بوده که استیون رو به نقطه جوش و جدایی می‌رسونه چرا که دیگه نمی‌تونسته تشخیص بده چی دروغه و چی راست، حتی نمی‌دونسته این رابطه چه ارزشی برای بورلی داره و ضربه آخر به پیکر این رابطه وقتی بود که به استیون گفت بهش تجاوز شده و حاصل این تجاوز یک جنین‌ه که داره توی شکمش رشد می‌کنه؛

طولی نمیکشه که مرد همه دروغ ها رو می‌فهمه و اونجاست که به خودش می‌گه چطور قراره با زنی زندگی کنه که در مورد همچین مسئله ای دروغ گفته.

حالا بورلی 20 سالشه، هنوز توی اون مرکز در حال دوره دیدنه و درحال گذروندن این دروس در یک فضای کاملا پزشکی‌ه و...

این شرایط باعث میشه سندروم مانشهاوزن اون بدتر و بدتر و بدتر بشه!


توی این دوره بورلی برای کارآموزی باید توی بیمارستان کار می‌کرده و چکار کنه خوبه؟

حدود 106 روز از این دوره رو نمیاد سرکار چون به گفته خودش مریض بوده؛ در ابتدا همه گفتن اوکیه و باورش کردن اما وقتی این تعداد به 100 رسید همه شک کردن تا حدی که چندتا از همکار هاش مچش رو وقتی که داشت تب سنج رو از توی آبجوش در می‌آورد گرفتن.


شاید فکر کنین که خب ممکنه حوصله کار کردن رو نداشته باشه در واقع بورلی این کار رو می‌کرد چون بهش عادت کرده بود، این شخصیتی بود که باهاش بزرگ شده و نمی‌تونست عادتش رو ترک کنه؛

خوشش می‌اومد که بقیه حالش رو بپرسن و نگرانش باشن، در واقع این خانوم حدود 160 بار در سال به دکترهای مختلف سر زده بود.


در همون سن وقتی که دوره رو به اتمام رسوند، بهش پیشنهاد دادن برای کسب تجربه بیشتر اونجا بمونه و این کارآموزی رو ادامه بده؛

و حالا زمانی هست که مجبور میشه به همراه پرستارهای دیگه توی یک خوابگاهی که در محوطه بیمارستان قرار داشت بمونه، فکر کنم الان یک عالمه اتفاق که ممکنه توی اون دوره افتاده باشه رو توی دهنتون تصور کردین...

خب من اینجام که بهتون بگم همه تصورهاتون رو بگذارین کنار چون به محض اینکه این خانوم پاش به خوابگاه باز شد اتفاقا عجیب و غریب مثل بهمن به سمت این مکان سرازیر شد؛
مثل آتیش گرفتن پرده ها، روشن شدن هشدار های حریق، پر کردن قفل در اتاق ها با چسب مایع بسیار قوی و کاپ قهرمانی می‌رسه به اتفاق بعدی که می‌خوام براتون توضیح بدم.


گویا یک پرستار بعد از یک شیفت کاری بسیار طولانی و شلوغ برمی‌گرده خوابگاه؛ می‌ره آشپزخونه تا یک شامی برای خودش آماده کنه، فر رو روشن می‌کنه و بعد از چند دقیقه اتاق پر می‌شه از بوی مدفوع انسان!

وقتی که آشپزخونه رو کامل چک می‌کنه می‌بینه که بله، یخچال، کابینت ها، فر و هرجا که فکرش رو بکنی یک تیکه از مدفوع انسان اونجا قرار داشته؛

یکم که بیشتر می‌گردن می‌بینن این مدفوع فقط به آشپزخونه خلاصه نمی‌شده، بلکه کل خوابگاه رو درگیر کرده بودن.

کل پرستارها به بورلی شک داشتن چون این اتفاقات دقیقا با اومدن اون شروع شده بود و همگی وقتی رخ می‌دادن که اون توی خوابگاه حضور داشت،

اما متاسفانه از اونجایی که دوربینی وجود نداشت و یا هیچوقت موقع ارتکاب این اتفاق ها مچش رو نگرفته بودن؛ هیچکس نمی‌تونست به قطع اون رو محکوم کنه...

این اتفاقات به قدری نظم اون محل رو به هم زده بود که خود بیمارستان مجبور شد یک بیانیه صادر کنه مبنی بر اینکه اگه یکبار دیگه این اتفاقات رخ بده، همه پرستارها رو بلااستثنا اخراج می‌کنه.

و همون‌طور که حدس می‌زنین، این اتفاقات به سرعت متوقف شد؛

حالا دیگه شیرین کاری های بورلی از خوابگاه به بیمارستان منتقل شد؛ مثلا یه روز به یکی از سینه هاش آب تزریق کرد!

این اتفاق باعث شد یکی از سینه هاش به طرز خنده داری بزرگ بشه و همینجوری راه افتاد بین همکارهاش، سینه اش رو نشون می‌داد و می‌گفت « ببینین چقدر بزرگ شده! »

بعد از این اتفاقات، رفته رفته تمام پرستارها ازش فاصله گرفتن و ارتباطشون رو به حداقل رسوندن و باعث شد یکبار دیگه بورلی احساس تنهایی و دریافت نکردن توجه کافی داشته باشه؛

تمامی پرستارهای اون دوره از طرف بیمارستان قرارداد تمام وقت دریافت کردن و قرار شد در همون محلی که بالاتر ذکر کردم مشغول به کار بشن، همه به جز بورلی.

اما از اونجایی که بیمارستان یک جورایی حس می‌کرد که بورلی پتانسیلی درونش داره، تصمیم می‌گیره یک فرصت دیگه بهش بده تا یک قرارداد شش ماهه امضا کنه و در بخش کم ریسک بیمارستان یعنی بخش کودکان مشغول به کار بشه.

( توضیحی که لازمه بدم اینه که بخش لوسی لتبی یک بخش برای نوزادان پرخطر بود، اما بورلی در یک بخش معمولی برای نوزادان و کودکانی که خطری تهدیدشون نمی‌کرده مشغول به کار شده )

بخش کودکان بیمارستان گرانتهام بر خلاف بیمارستان های دیگه، یک بخش خیلی کوچولو بوده و به هیچ عنوان با موارد جدی درگیر نبودن؛ مواردی که بهش رسیدگی می‌کردن شامل سرماخوردگی، عفونت، شکستگی و موارد اینچنینی بوده؛

اگه هم اتفاق جدی رخ می‌داد به سرعت کودک رو به یک بیمارستان بزرگتر انتقال می‌دادن که در این پرونده اسم این بیمارستان ناتینگهام هست.

می‌خوام تصور کنین که این محل چقدر کوچیکه، مثل یک بهداری بوده درواقع، یکم بزرگتر از بهداری و شرایط کمبود نیرو انقدر پررنگ بوده که مجبور شدن شخصی مثل بورلی الیت رو استخدام کنن؛

و امید داشتن توی این مدت، بورلی بتونه به یک پرستار کامل تبدیل بشه.


شیفت ها در این بخش به صورت تایم های دوازده ساعته صبح و شب بوده و هر پرستار تمام وقت، یک پرستار مثل بورلی رو کنار دستش داشته که توی شیفت های چهار ساعته بهش کمک می‌کرده؛

این بخش به حدی نیرو های کمی داشته که همه با هم مثل یک خانواده بودن و بی‌نهایت همدیگه رو دوست داشتن، به همین دلیل وقتی که بورلی پا به اونجا می‌گذاره خیلی ازش استقبال می‌کنن و حسابی تحویلش می‌گیرن.


اولین شیفت بورلی در 18 فوریه 1991 وقتی که 22 سال سن داشت بود؛ به محض ورود همه متوجه شدن که چقدر شوق آموزش داره و تلاش می‌کنه و همه خوشحال بودن که توی اون دوره شلوغ بیمارستان که برای اولین بار اتفاق افتاده بود شخصی مثل بورلی اونجا حضور داره؛

گفته شده اون زمستون به دلیل ویروس سرماخوردگی خیلی رو دست بیمارستان بیمار گذاشته بوده.


و حالا باید بریم سراغ اولین قربانی، پسری که بورلی علاقه خیلی زیادی نسبت بهش پیدا کرده بود، وقتی که دقیقا یک هفته بود که اونجا حضور داشت؛

یک نوزاد هفت ماهه به نام لیام جیمز تیلور.

لیام در بغل مادرش جو.


لیام متاسفانه درگیر عفونت سینه شده بود که در نهایت منجر به بروز ذات الریه درش شد؛

مادر و پدر این نوزاد خیلی نگران بودن و اصلا آروم و قرار نداشتن تا اینکه بورلی اومد و بهشون اطمینان داد که پسرشون توی یک جفت دست امن قرار داره و اون هرکاری می‌کنه تا مطمئن بشه نوزادشون سلامت کاملش رو به دست میاره در ادامه حتی پیشنهاد داد که برن خونه و کاملا استراحت کنن.

این پدر و مادر که بعد از کلی بی خوابی و غذا نخوردن کمی دلشون آروم گرفته بود، با اطمینان به حرف های بورلی به خونه می‌رن تا شب رو اونجا بگذرونن و کمی استراحت کنن؛

فردای اون روز اما وقتی به بخش کودکان برگشتن، متوجه شدن که به هیچ عنوان خبرهای خوبی در انتظارشون نیست.


متوجه شدن که در طول شب گذشته، وخامت حال لیام بدتر شده و حتی در مقطعی تنفسش رو به طور کامل از دست داده، خوشبختانه تیم درمان تونستن لیام رو به وضعیت ثابت برسونن اما قصد داشتن نوزاد رو کاملا تحت نظر بگیرن تا در قدم اول متوجه بشن که چرا این اتفاق افتاده و بعد از اون مطمئن بشن که دیگه قرار نیست تنفسش رو از دست بده؛

به همین دلیل قرار شد یک شب دیگه نوزاد رو تحت نظر بگیرن و سورپرایز سورپرایز!

پرستار بورلی الیت به صورت داوطلبانه درخواست می‌کنه تا شب بعد درحالی که اصلا شیفتش نیست اونجا بمونه و از نوزاد مراقبت کنه؛

اینجای کار کل تیم درمان، بیمارستان، پدر و مادر نوزاد همه و همه درحال تشکر کردن و قربون صدقه رفتن بورلی بودن چون متاسفانه افراد زیادی برای مراقبت از این کوچولو اونجا نبوده‌.


طرفای نیمه شب، لیام برای بار دوم دچار حمله میشه؛

اینبار هم تیم درمان به سرعت پیگیری می‌کنن و نوزاد رو نجات میدن اما متاسفانه شرایط به خوبی دفعه قبل پیش نرفته بود.

: ادامه پرونده به زودی.

Report Page