𝑰𝒏𝒖𝒓𝒆

𝑰𝒏𝒖𝒓𝒆

𝐸𝒹𝒹𝒾𝑒, ma_Inure

Margot



توی آیینه خودم رو نگاه کردم و برای کامل پخش شدن رژ قرمز، لب هام و بهم دیگه مالوندم. موهای طلایی ام رو عقب زدم و دوباره به گل روی میز کارم نگاه انداختم. نتونستم جلوی لبخندی که روی لبم نشست و بگیرم؛

به طرف میز رفتم و کاغذ کوچیک روش رو برداشتم و خوندمش:


"امروز ساعت پنج نزدیک کافه ای که همیشه میری

-Chris"



این مرد به نظرم واقعا جذاب و خوش رفتار هستش. کریس امروز شیفت نداشت و منم برای مرخصی با جوردن هماهنگ بودم، باید نیم ساعت دیگه از اینجا بیرون بزنم تا سریع خودم رو به خونه برسونم و برای قرار با دکتر آماده شم چون جایی که توش کار میکنم از خونه ام و کافه فاصله ی زیادی داره. از دهن نفس کشیدم و روپوش سفید رو توی تنم درست کردم و با خودم گفتم "بهتره از اتاق بیرون برم و برای آخرین بار به بیمار ها سر بزنم" از صبح تقریبا با هشت نفرشون حرف زدم و این باعث سر درد ام شده.

بعد از صاف کردن موهام به سمت در قدم برداشتم و وقتی بازش کردم با یک پسر تقریبا جوون مواجه شدم که باعث شد شوک بهم وارد بشه، دستمو روی قلبم گذاشتم و با خنده گفتم:



-خدای من...شما اینجا چیکار میکنی عزیزم؟



جوابش رو با سکوت داد و به زل زدن ادامه داد، لبخند ریزی زدم و آروم دستم و رو شونه ی شخص گذاشتم.



-بوی خون و درد رو احساس کردم، داشت التماس میکرد



با حرفی که زد گیج شدم. ازش پرسیدم "در مورد چی حرف میزنی؟" ولی اون همزمان با خنده تند تند سرشو به چپ و راست تکون داد و یهو یقه ی لباسمو با دوتا دست گرفت و جمله اش رو تکرار کرد:



-اون...داشت ال..التماس...التماس میکرد توی دستشویی!


+باشه آروم باش



سعی کردم با ملایمت از خودم دورش کنم ولی قبل از انجام دادنش یکی از خدمتکار ها که هیکل درشتی داشت اونو عقب کشید و سریع چند پرستار، به سمت بیمار حرکت کردن. با وجود تقلا و داد هایی که میکشید تونستن به طرف طبقه ی اتاق ها ببرنش و به نظرم اینکار استعداد میخواد.

دیدن این صحنه برام سخت بود، برای همین تصمیم گرفتم داخل این رشته تحصیل کنم تا بهشون کمکی کنم و تا اینجا که میشه گفت موفق بودم.

ماریون کنارم ایستاد و با حالت معذبی گفت:



-واقعا متاسفم. نمیدونم دم در اتاقت چیکار میکرد


+بیخیال تقصیر تو که نیست، تو خوبی؟


-نمیدونم...یکی میخواست خودشو بکشه و سخت تونستیم جلوشو بگیریم


+چی؟


-اره، خیلی از بیمار ها سعی میکنن انجامش بدن. چند وقت پیش یکیشون موفق شد.



گفتن این کلمات براش سخت بود ولی وقتی صورت کنجکاو من رو دید، ادامه داد:



-متاسفانه اینجا خیلی امنیت بالایی نداره، معلوم نبود از کجا طناب جور کرده بود و به پایه تخت بسته بوده و از پنجره خودشو انداخته بود پایین


+مگه پنجره قفل نبوده یا محافظ نداشته؟


-خب...میگفتن حالش خیلی خوب بوده و میخواستن مرخصش بکنن.



سکوت برای چند لحظه جو رو فرا گرفت و هردومون نفس عمیقی کشیدیم، یک لحظه یادم اومد خبری از هنری نیست.

اون توی دستشویی داشت التماس میکرد.

دلشوره ی بدی وجودم رو پر کرد و فقط دعا کردم اشتباه فکر بکنم، با استرس سریع به طرف سرویس بهداشتی دویدم. کل در ها نیمه باز بودن به جز یکی.

پشتش ایستادم و تقه ای بهش زدم اما جوابی نگرفتم، گوشم رو نزدیکش بردم؛



-ه..هیشش...ن...نه.



صدای هنری بود، خواستم درو باز کنم ولی قفل بود. به ماریون نگاه کردم و گفتم:



-سریع بگو یکی بیاد این درو باز کنه!



نگران سر تکون داد و با عجله بیرون رفت. بعد چند لحظه مردی وارد شد و دستگیره ی درو گرفت و تکون داد، وقتی دید بی فایده ست، چندین بار با شدت تکونش داد و خودشو بهش کوبوند که باعث شد بالاخره باز بشه.

کنارش ایستادم و به داخل نگاه کردم. هنری خم شده بود و سرشو بین دوتا دست نگه داشته بود، انگشتاش لای موهاش قرار داشتن و قطرات خون روی دستش میدرخشیدن، میلرزید و زمزمه های عجیبی میکرد.




Louis




با زین وارد ساختمون شده بودیم و مثل مست ها میگفتیم و میخندیدیم.



-جیزز...تو واقعا همزاد السا ملکه ی یخ هایی


+من خیلی هم بامزه ام لویی


-صدای خوبیم داری. نظرت چیه آهنگ مخصوصش رو بخونی؟



اخم کمی کرد و با خنده آروم به بازوم ضربه زد، خندیدم و به اطراف نگاه کردم. پرسیدم:



-چرا اینجا انقدر قدیمی و عجیبه؟ یعنی قالب ساختمون چیزی که باید باشه نیست


+نمیدونم، از چند نفر شنیدم اینجا در اصل برای یکی از خاندان این دکتر چروک و ترسناکه بوده. میگن یجورایی شبیه هتل بزرگ بوده ولی اینا عوضش کردن، البته نه خیلی.


جوردن؟ پس بگو چرا همیشه و همه جا هست. سعی کردم به اون مردک فکر نکنم و به راهم ادامه بدم، نزدیک اتاقم که شدیم، سر و صدا های عجیبی به گوشمون رسید.



-چه خبره....



دم در رفتم و دیدم آدم های زیادی داخل اتاقن و دور یک تخت رو پر کردن. صدای داد ای که بلند شد، باعث ترسم شد. آب دهنمو قورت دادم و یکم خودمو تکون دادم تا از لای اونا بتونم چیزی ببینم.

هنری روی تخت درحالی که صاف خوابیده و دست و پاهاش بسته شده بودن، با تمام توان خودشو تکون میداد. بدنم یخ زد و زبونم بند اومد، بقیه به زور تلاش میکردن تا نگهش دارن ولی زورشون نمیرسید. یکی کنار سرش ایستاد و آمپولی رو برداشت، وقتی دیدم سوزن رو بهش نزدیک میکنن بی اختیار صدام بالا رفت:



-دست بهش نزنید، برو عقب لعنتی.



مارگو برگشت و نگاهم کرد، دو نفر خواستن بیان سمتم و جلومو بگیرن ولی اون بهشون گفت کاری نکنن و مواظب هنری باشن. خودش من رو گرفت و روی تختم نشوند و شونه هامو نگه داشت تا وول نخورم.



-هی هی آروم باش، حمله عصبی بهش دست داده و اگه اینکارو نکنن حالش بدتر میشه


+نه..خواهش میکنم...دردش میگیره و اذیتش میکنید!



یک طرف صورتمو گرفت و موهامو نوازش کرد. مثل یک بچه که توی دعوای خانواده اش خواهر یا برادر بزرگ تر بغلش میکنه دستامو دور مارگو حلقه کردم و اونم توی آغوشش بهم پناه داد.

فقط میتونستم نفس عمیق بکشم و به هنری نگاه بکنم، بعد چند دقیقه آروم شد و سرشو یک طرفی روی بالشت گذاشت.

مارگو با احتیاط ولم کرد و صاف وایستاد.



-لطفا بهش نزدیک نشو و خودتم روی تخت بمون.



فقط میخواستم برم پیشه هنری، برای همین سر تکون دادم. پرستار ها وسایلشونو جمع کردن و همراه با مارگو اتاق رو ترک کردن.

وقتی درو بستن از جام بلند شدم و به طرف تخت کناریم حرکت کردم، با لرز کم نفسم رو از دهن بیرون دادم و آروم کنارش نشستم.

حتما آرام بخش خیلی قوی ای زدن....

نوازش وار انگشت هامو روی بازوش کشیدم، دیدن اینکه مثل دیوونه ها دستاشو بستن اذیتم میکنه. از کارم مطمان نبودم ولی خم شدم و بوسه ی کوچیکی روی شونه اش گذاشتم. زمزمه کردم:



-دلم میخواد ببوسمت و بغلت کنم، میخوام تورو داشته باشم و تا آخر دنیا بهت حس خوب بدم. ولی..خدایا، تو چشماتو به روی همه چی بستی و نمیخوای بیدار شی.



اون به مظلومانه ترین شکل توی خواب غرق شده بود. انگار الان که نمیتونه از هر حرفی که میزنم عصبانی بشه، آزادم برای اعتراف.

یک طرفی به سمتش دراز کشیدم و بدنمو جمع کردم و به خودم چسبوندمش. ادامه دادم:



-من ترجیح میدم تو آغوش امن تو ذره ذره درد بکشم و از بین برم تا اینکه پیش آدما باشم.

Report Page