𝑫𝒆𝒓𝒏 𝑹𝒆𝒕𝒖𝒓𝒏

𝑫𝒆𝒓𝒏 𝑹𝒆𝒕𝒖𝒓𝒏

Mr.choi
Part 3

فنجون‌ها رو از قهوه پر کرد و سینی رو برداشت و به سمت مبل رفت.

چهره ی سرخ و بهم ریخته‌ی مرد بزرگتر، زیر نور ضعیف آباژور به راحتی قابل تشخیص بود.

فنجون رو مقابل یونجون گذاشت و دست هاش رو توی هم گره زد.

- همه ی چیزی که باید میدونستی همین بود..

یعنی چیزِ بیشتر و مهم‌تری نیست که ازت قایم کرده باشم.

یونجون نفسش رو پرصدا فوت کرد و برای چندمین بار حرف هایی که شنیده بود رو توی ذهنش سبک سنگین کرد.

+‌ چرا لیلیا قبل از طلاق به شوهرش نگفت که بارداره؟ چرا فرار کرد؟!

- شوهرش آدم خوبی نبود یونجون، خیال میکنی من افکار تورو نداشتم یا سوالات تورو نپرسیدم؟ باور کن تک تک چیزهایی که الان توی مغزت میگذره رو میدونم.

لیلیا مجبور بود بین آینده‌ی بچه‌اش و زندگی با آدمی که تعادل روانی نداره و کتک‌اش میزنه یکی رو انتخاب کنه و اون هم فرار رو انتخاب کرد.

+ خب دوستی ، خانواده ای، آشنایی چیزی نداره؟

سوبین آهی کشید و یک جرعه از قهوه رو نوشید.

- میگفت یک دوست صمیمی خانوادگی داشتن که بعدها فهمید همون دختر با شوهرش روی هم ریخته و طلاق گرفتنشون خیلی هم به نفعشه؛

پس ترجیح داد جایی که به سایه‌ی خودشم اعتماد نداره نمونه.

مکث کوتاهی کرد و به چشم های نامطمئن همسرش خیره شد:

- تو بهش حق نمیدی یونجون؟

زیر لب زمزمه کرد:

- بجز من.. یعنی بجز ما و خدمتکار مورد اعتمادش کسی رو نداره.

یونجون دستش رو روی کمر سوبین گذاشت و اون رو به خودش چسبوند.

+‌ تقصیر توعه که با مهمون ناخونده انقدر مهربونی.

هیچ خوشم نمیاد!

سوبین نفس‌ عمیقی کشید: یونجون!

+ یونجون نگو. میدونی من حسودم، تازه میشینی تعریف میکنی چقدر از زن مردم خوشت میاد!

سوبین لبخند کمرنگی زد و پشت دستش رو روی بازوی مرد کشید.

- تو هم وقتی بیشتر بشناسیش ازش خوشت میاد

زمان به سرعت رو به جلو میرفت و گذر فصل ها زندگی رو با چالش‌های مختلفی روبرو میکرد.

زمستون از راه رسیده بود و در این مدت کوتاه یونجون هم به وجود لیلیا عادت کرده بود.

گاه به گاه زوج جوان برای چک کردن وضعیت و نیازمندی های لیلیا بهش سر میزدن یا در خرید وسایل کودک بهش کمک میکردن.

خیلی از روزهایی که سوبین شیفت طولانی تری داشت و لیلیا دست تنها بود یونجون این همراهی رو به عهده میگرفت و به زن پا به ماه در خریدها کمک میکرد و همین باعث نزدیک تر شدن اون دو شد.


لیلیا نفسی طولانی کشید با قدم های کوتاه و کند به سمت مغازه ی عتیقه فروشی جمع و جوری که سمت راست سیسمونی کودک قرار داشت راهی شد.

+ میخوای بریم عتیقه فروشی؟

لیلیا سرش رو تند تند تکون داد و بازوی یونجون رو محکم تر کشید.

در شیشه ای رو باز کرد و صدای زنگوله ی‌ قدیمی طلایی رنگ در فضای کوچک دکان پیچید.

لیلیا شمرده شمرده خودش رو پشت پیشخوان رسوند و به پلاک های وَرشوی قدیمی در ویترین نگاه کرد و زیر لب زمزمه کرد:

~به نظرت سوبین از این ها خوشش میاد؟

در واقع یونجون مطمئن بود که سوبین از هر چیز دست سازی استقبال خواهد کرد به خصوص اگر مربوط به اکسسوری ها و لوازم تزیینی باشن؛ پس بی مکث سرش رو تکون داد و پرسید:

+ میخوای برای سوبین هدیه بگیری؟

لیلیا با دقت نگاه کرد و فروشنده رو صدا زد

همونطور که پلاک گرد نقره‌ای رنگی با طرح پرنده رو نشون میداد زمزمه کرد:

~یه یادگار کوچیک بابت تمام زحماتی که برام کشید.

یونجون حالت قهری به خودش گرفت و زیر چشمی حرکات دست فروشنده رو در حالی که پلاک رو زنجیر میزد و توی جعبه میذاشت نگاه کرد.

+ پس من کار خاصی نکردم!

لیلیا غش غش خندید و با دست ازادش ضربه ی ارومی به بازوی پسر زد.

+ میدونی چرا به تو یادگاری نمیدم؟

یونجون کمی به جلو خم شد.

+ چرا؟

~ یادگاری تو سوبینه. بزرگ‌ترین و با ارزش ترین یادگاری که این دنیا برات گذاشته و باید به بهترین نحو ازش مراقبت کنی یونجون.

از من برات چند تکه وسیله و زنجیر و هدایای ناچیز میمونه، اما از سوبین یک عمر عشق و محبت و توجهی که هیچ جای دنیا برای تو پیدا نمیشه.

لبخند یونجون پررنگ تر شد و کمر زن رو نوازش کرد.

+ تو واقعا بهترین و مهربون ترین دوست و همسایه ی روی زمینی، سوبین مطمئنا راجب تو اشتباه نکرده بود.

لیلیا لبخند مادرانه ای به پسر جوان زد و با ذوق جعبه رو بالا گرفت.

+ سوبین خیلی خوشحال میشه.

سوبین کلید رو توی در چرخوند و با خستگی خودش رو روی اولین کاناپه انداخت.

وقتی چشماش رو باز کرد، سایه ی تیره‌ای که بالای سرش قد علم کرده بود باعث شد چند ضربان پشت هم جا بندازه .

- خدایا قلبم...

یونجون ریز خندید و روی پسر خم شد

بوسه ای به گونه ی نرمش زد و زمزمه کرد:

+ دلم برات تنگ شده بود

سوبین لب هاش رو برای گفتن جواب تکون داد اما پسر بزرگ‌تر بی‌طاقت پوست نازک زیر گردنش رو به دندون گرفت و سوبین از سوزش اون قسمت ناله کرد.

- یو..یونجون، بذار لباسام..

+ همم، من برات درشون میارم.

دست هاش به نرمی روی پوست لطیف سوبین چرخید و دکمه هاش یکی یکی باز شدن.

رد بوسه های یونجون روی گردنش به کبودی میرفت و دست های متجاوزش بی شرمانه نقطه های حساس بدنش رو لمس میکردن.

صدای باز شدن شلوارش همزمان شد با ورود انگشت های یونجون به لب‌های نم دارش

توی شرایط عادی به روش استاندارد تری پیش میرفتن اما یونجون بعد از چندین هفته کار و مشغله و شلوغی به معنای واقعی کلمه صبرش رو از دست داده بود.

زبونش رو دایره وار دور انگشت های پسر بزرگتر کشید و چشم هاش به خماری رفت

شلوار و لباس زیرش آروم آروم از روی رون هاش سر میخورد و شهوت به مغزش مسلط میشد.

یونجون حالا لباس های خودش رو هم نصفه نیمه در اورده بود .

عضوش به قدری سخت و آماده بود که از زیر باکسر هم به داخل پوست سوبین فشار میاورد

ناله های ضعیفش روی ضربه های دست یونجون میشکست و به خودش می‌پیچید

بالاخره با زمزمه ی دورگه ی پسر که توی گوشش نجوا کرد: پاهات رو باز کن.

زانوهاش رو به پاهای پسر کشید و با صدای پاپ مانندی انگشتاش رو آزاد کرد.

بلافاصله لب های داغ و تب دار یونجون اون فضای خالی رو پر کرد و در بوسه ای خشن لب هاش رو اسیر کرد .

نوک سینه ی برجسته از شهوتش رو با بازیگوشی تاب داد و زمانی که ناله های پر نیاز سوبین بین بوسه ها پیچید، انگشت های خیسش ورودی حساس و نیازمندش رو فتح کردن و تنها صدایی که شنیده میشد صدای بوسه‌های خیس اون دو بود.

کمی بعد انگشتای پسر بزرگتر جاشون رو به عضو تحریک شدش داد و پیچ و تاب بدن سوبین بیشتر شد و صدای برخورد بدن هاشون بود که گوش‌هاشون رو نوازش میکرد.

Report Page