ᴀɴɢᴇʟ

ᴀɴɢᴇʟ

ʏᴏʀᴀ

اخرین کلمات دکتر توی ذهنش رژه میرفتن: دیگه امیدی نیست...

رو صندلی فلزی بیمارستان نشسته بود و تلاش میکرد اون کلمات رو حضم کنه.

تلاش میکرد دلیل منطقی‌ای پیدا کنه که بتونه اون جمله رو باور کنه

اما هر چقدر بیشتر فکر میکرد بیشتر گیج میشد و این حرفا براش بی معنی تر میشد.

انگار هربار که توی ذهنش مرورشون میکرد رنگشون کمرنگتر میشد و یونجون بیشتر نمیفهمیدشون.

اما از بین تمام این نفهمیدن ها این رو یادش بود که الان وقتی برای خم شدن نداره.

فرشته کوچولوش توی اتاق بود.

منتظرش بود.

اروم بلند شد و سمت در فلزی سفید رنگ برگشت و بازش کرد.

و دوباره منظره‌ی تکراری براش ظاهر شد.

نور ملایمی که از لای پرده‌های ابی رنگ پنجره داخل رو روشن کرده بود.

یونجون روز اولی که به اینجا اومدن اون پرده‌ها رو گذاشت.

پرده های قبلی کلفت بودن و به فرشتش احساس غم میدادن.

پس بدون وقفه اونهارو با پردهای که رنگ مورد علاقه پسر بود عوض کرد.

تختی که وسط اتاق بود و دستگاههایی که اطرافش بودن.

دسته گل افتابگردون بزرگی که روی میز بود و هر روز به لطف یونجون عوض میشد.

مهم نبود که اونها سالم باشن یا خشک.

یونجون هر روز اونهارو عوض میکرد.

خرگوش کوچولوش عاشق افتابگردون ها بود پس باید همیشه اونهارو سالم نگه میداشت.

نگاهشو از کتابهای کنار میز گرفت.

سوبین عاشق کتاب خوندن بود.

همیشه شب‌ها توی خونه روی کاناپه لم میدادن و درحالی که یونجون سرشو رو رون پسر مو مشکی میذاشت به صدای ارامش بخشش که کتاب فانتزی‌ای رو میخوند گوش میداد.

یونجون قسم میخورد حتی یدونه از اون داستان هارو هم نفهمیده.

هربار محو صدای پسر میشد و تا به خودش میومد خوابیده بود.

و همیشه جواب غرغر های پسر کوچیکتر برای گوش ندادن به کتاباش رو با خنده و بوسه‌ای روی پیشونیش پاسخ میداد.

نگاهش سمت تخت رفت.

تنها عضوی از اتاق که هیچوقت از دیدنش خسته نمیشد.

دیدن فرشته‌ای که روش دراز کشیده بود و هربار بیشتر از قبل برای یونجون میدرخشید هیچوقت براش تکراری نمیشد.

مهم نبود که الان چقدر صورت پسر لاغر شده باشه یا زیر چشماش سیاه شده باشه.

مهم نبود که دیگه توان راه رفتن نداشت و انقدری بیحال بود که نمیتونست خودش غذا بخوره.

برای یونجون مهم نبود.

اون پسرو بغل میکرد و هرجا که میخواست میبرد.

هر وعده غذایی خودش تک تک قاشق های غذا رو به پسر میداد و تلاش میکرد به کمتر شدن اشتهای هر روزش توجهی نکنه.

مهم نبود اون فرشته تا چه حد نابود میشد.

یونجون عاشقش بود.

هر اتفاقیم میوفتاد بازم عاشقش میموند.

حتی اگه قرار بود خیلی زود بره و ترکش کنه.

قدم های کشیدش رو به وسط اتاق رسوند کنار تخت ایستاد و به پسر کم جون که چشماش بسته بود نگاه کرد.

موهای بلندش که حالا به شدت کم پشت شده بودن روی پیشونیش ریخته بود.

بهش گفته بودن باید موهاشو بتراشه ولی سوبین مخالفت کرد.

یونجون میدونست که پسر چقدر موهاش رو دوس داره پس بدون حرفی قبول کرد تا موهای فرشتش تا ابد همینطور بمونه.

با ملایمت دستش رو بلند کرد و موهای پسر رو از پیشونیش کنار زد.

اروم خم شد و بوسه‌ی ارومی روی پیشونی عرق کردش زد.

جدیدا سوبینش زیاد عرق میکرد.

دکترا میگفتن بخاطر دردیه که میکشه و سوبین با لبخند کم جونش میگفت که چیزی نیست و فقط یکم گرمشه.

البته که بخاطر ضعیف شدنش همیشه بافت میپوشید و سردش بود ولی چیزی به یونجون نمیگفت و فقط درخواست یه اغوش برای گرم شدن میکرد.

پلک‌های پسر کوچیکتر لغزید و یونجون به سرعت ازش فاصله گرفت.

سوبین بلخره چشم هاش رو باز کرد و با دیدن یونجون لبخند زد.

لبخندای سوبین دنیای یونجون رو میساختن.

حالا جای چال گونش کمرنگ تر شده بود ولی هنوزم یونجون رو شگفت زده میکرد.

چطور یه نفر میتونه انقدر زیبا باشه؟..

سوبین چند بار پلک زد و با صدای گرفته‌ای گفت: هیونگ؟..

یونجون لبخندی زد: بیدارت کردم انجل؟ معذرت میخوام..

سوبین سرتکون داد: نه...نفهمیدم خوابم برد...

جدیدا سوبین میگفت که بدون اینکه بفهمه خوابش میبره.

و اونا گفته بودن ممکنه یبار که یکهو میخوابه دیگه بلند نشه.

ولی یونجون هیچ توجهی به حرف اون دکترها نداشت.

سوبینش میتونست هرچقدر که میخواد بخوابه و باز بیدار شه و اونو بغل کنه و از خواب هایی که دیده براش بگه.

دست پسر کوچیکتر که استخونی‌تر از همیشه بود و بخاطر انژیوکت کمی کبود بود رو بین دست هاش گرفت: اصلا اشکال نداره خرگوش کوچولو..

صدای خنده‌ی اروم سوبین تمام دردهای قلبش رو از بین برد.

هربار که با لقب هایی مثل «خرگوش یا فرشته یا عزیزترینم» صداش میکرد شاهد این خنده های خجالتیه پسر مو مشکی بود.

سوبین تلاش کرد کمی از جاش بلند شه: میخوام بشینم هیونگ..

یونجون سر تکون داد و با بغل کردنش اونو نشوند.

سبک شده بود.

همیشه میگفت که فرشتش مثل یه پر سبکه اما الان..

اون واقعا مثل یه پر شده بود.

سوبین با تکیه به بالشش نشست و یونجون کنار تخت نشست تا کمترین فاصله رو باهم داشته باشن.

سوبین انگشتای باریکش رو بین موهای بلند و اقیانوسی رنگ پسر بزرگتر کشید و یونجون کمی خم شد تا سوبین راحت تر باشه.

+رنگ موهات داره میره...بهشون نمیرسی..

لبخند زد: باید برام رنگشون کنی انجل...

سوبین هم متقابلا لبخندی زد و سرتکون داد: قبوله..

یونجون از رنگ مو خوشش نمیومد.

اعتقاد داشت چیز الکی‌ایه و مسخرست.

اما سوبین همیشه میگفت که میخواد موهاشو اقیانوسی کنه.

ولی متوجه بیماری سوبین شدن و فهمیدن رنگ کردن موهای سوبین بخاطر استفاده از مواد شیمایی به شدت خطرناکه.

پس یونجون بدون هیچ حرفی رفت و موهاشو رنگ مورد علاقه پسر کرد.

یادشه که زمان نشون دادنش به سوبین چقدر استرس داشت.

و چشمای براق از اشک سوبین هم یادش بود.

لبخند سوبین کم کم محو شد: یونا..

یونجون نگاهشو از سوبین گرفت.

میدونست میخواد درباره چی حرف بزنه و نمیتونست به چشماش نگاه کنه.

دیدن اون نگاه باعث میشد همونجا بشینه و انقدری گریه کنه و داد بکشه که جونش دراد.

و این چیزی بود که درحال حاظر اصلا نمیخواست: بله انجل؟..

+اونا...

سوبین برای ادای کلمات ناتوان بود.

نمیتونست سوالیو بپرسه که میدونه جواب دادن بهش جون پسر بزرگتر رو میگیره.

اما باید میپرسید.

نیاز داشت بدونه چقدر وقت داره تا کنار یونجون باشه.

نیاز داشت بدونه چقدر دیگه میتونه از بوسه‌های اروم روی پیشونیش و لقب های شیرینش لذت ببره.

+اونا...چی گفتن؟

دید که پسر بزرگتر چطور نگاهش رو دزدید.

قلبش درد داشت.

درد قلبش از دیدن پسر شکسته کنارش بیشتر از درد استخوان ها و سرش بود.

سوبین میدید.

میدید که یونجون چطور توی این مدت کوتاه داره پیر میشه.

هر روز یه تیکه ازش میشکست و روی زمین می‌افتاد.

سوبین میدونست پسر بزرگتر حتی ذره‌ای متوجه حال خودش نیست.

مطمعن بود نفهمیده که چقدر توی این مدت لاغر شده و لباساش براش گشاد شدن.

مطمعن بود متوجه گودی زیر چشمش که حاصل از شب بیدار‌ی‌های طولانی بود نشده.

و حتی سوزش لبش که بخاطر گاز گرفتن‌های استرسیش کاملا زخم بودن.

شاید فقط باید زودتر میرفت و معشوقش رو راحت میکرد..

یونجون اب دهنش رو قورت داد: اونا....اونا گفتن حالت زیاد خوب نیست انجل..

یونجون توانایی حرف زدن نداشت: نمیتونست بیشتر بگه...نمیتونست بگه کمتر از چند روز وقت دارن.

این دنیا یکم زیادی باهاش بیرحم نبود؟

دست سوبین از توی دستاش بیرون کشیده شد و روی گونش نشست.

سوبین با دقت گونه‌ی پسرو نوازش کرد: یونا...نگام نمیکنی؟..

یونجون چیزی نگفت و فقط چشماشو روی هم فشرد.

سوبین تلخندی زد: دیگه حتی نمیخوای نگام کنی؟ انقدر وحشتناک شدم؟

چشمای یونجون بلافاصله باز شد و نگاه شاکی و عصبیش سمت پسر مو مشکی رفت: دیگه هیچوقت همچین چیزی نگو سوبین!

دست لاغر پسر کوچیکترو گرفت و بیشتر به صورتش چسبوند: تو فرشته ای سوبین...توی هرحالتی باشی یه فرشته ای!...من...من فقط...

با دیدن نگاه دلسوز سوبین متوجه نقشه پسر شد.

از قصد این رو گفته بود تا یونجون کنترلش رو از دست بده.

سوبین دست دیگش هم روی گونه‌ی دیگه‌ی پسر گذاشت و با جلو کشیدن خودش لب‌های خشکشو روی لب‌های زخمی یونجون گذاشت و بوسه‌ی کوتاهی رو مهمون لب‌هاشون کرد

ازش جدا شد و با لبخند به چشمای بی‌تاب پسر خیره شد: یونا....قرار بود هر احساسی که داریم رو بهم بگیم...یادت نیست؟

_من..

یونجون تلاش کرد حرف بزنه: من...

اما انگار دوباره کلمات رو گم کرده بود: من...میترسم..

لبخند سوبین محو شد و با غم به پسر نگاه کرد.

_من..از تصور نبودنت میترسم سو...میترسم فکر کنم فردا صبح که از خواب بیدار شم تو نباشی...میترسم سو...من از تصور زندگی بدون تو خیلی میترسم..

اولین قطره‌ی اشکش گونش رو تر کرد و یونجون حتی متوجه هم نشد: اونا میگن قراره بری...میگن کم تر از یه هفته دیگه میمونی...سو من نمیدونم چیکار کنم...چرا خدا انقد ازم متنفره؟...مگه چیکارش کردم؟...مامانمو گرفت...بابامو گرفت...میخواد تورم بگیره...سو مگه من چیکار کردم...چرا نمیذاره خوشحال باشم...چرا وقتی قرار بود تو رو ازم بگیره اصن فرستادت تو زندگیم؟...من شکرگذار نبودم؟... ادم بدی بودم؟...

یونجون نفهمید کی صداش بالا رفت.

کی اشکاش صورتشو خیس کردن.

کی تو بغل فرشتش فرو رفت.

نفهمید کی سوبین درحالی که سرشو به سینش میفشرد و موهای اقیانوسیشو نوازش میکرد باهاش حرف میزد.

فقط فهمید که تو اغوش فرشتش نشسته و برای از دست دادنش سوگواری میکنه..

سوبین همینطور که موهای پسرو نوازش میکرد زمزمه کرد: بیا بریم خونه یونا...روی کاناپه میشینیم...با تمام ناتوانیم برات کتاب میخونم و با تموم خستگیت سرتو روی پام بزار و بدون اینکه بفهمیم بخواب...شاید وقتی بیدار شی دیگه کنار هم نباشیم...ولی قول میدم یونا...

قطره اشکی روی گونش افتاد: قول میدم توی زندگی بعدیم یه فرشته واقعی باشم...و با تمام وجودم ازت محافظت کنم...


ᴇɴᴅ.

Report Page