یک شعر بلند ناب
ناصر زراعتییادهایی از ساخته شدن «خانۀ دوست کجاست؟»
یعنی بیست و پنج سال گذشت، واقعاً؟ زمان چه سریع میگذرد! آن روزها و شبهای تابستان و اوایلِ پاییزِ ۱۳۶۵ را، حالا اینجا، هزاران کیلومتر دور از خانه، روشن به یاد میآورم: آن چند سفرِ پیش از آغازِ فیلمبرداری به رشت و بعد به رودبار و روستاهای آن، با عباس کیارستمی، با آن «رنو پنج» ساختِ ایرانِ او، برایِ یافتنِ جا و مکان (بهاصطلاحِ اهلِ سینما «لوکیشن») و نابازیگران...
یکی دو سال پیش از آن، برایِ ساختنِ فیلمِ کوتاهِ «همسرایان» یک هفتهای در رشت بودیم. (ماجراهایِ ساخته شدنِ این فیلمِ کوتاه و یافتن یوسف خان ـ پیرمرد گیلک، تاجرِ ورشکستهای که در گوشهای از بازارِ رشت بساطِ واکس و تعمیر کفش داشت و نقشِ اصلیِ بابابزرگ را در فیلم بازی کرد ـ آنقدر جذّاب و خواندنیست که حتماً باید یادداشتهایی را که دارم سر و سامان بدهم. بهخصوص حالا که این فیلمِ خوب و زیبا در اینترنت هم هست و بسیاری آن را دیدهاند، انتشارِ این یادداشتها گمانم مفید و درنتیجه ضروری باشد.) کیارستمی ابتدا میخواست «خانۀ دوست...» را هم در محلههایِ قدیمیِ رشت یا روستاهایِ دوروبرِ آن بسازد.
رفتیم و جاهایی را هم دیدیم. اما او نگران لهجۀ نابازیگرانِ فیلم بود و این فیلمِ بلند برخلافِ «همسرایان»، گفتوگوهایِ زیادی داشت. گذشته از آنکه اگر گفتوگوها همه به لهجۀ گیلکی میبود، برای بینندگانِ دیگر جاهای ایران کاملاً مفهوم نمیبود و شاید فیلم نیازمندِ زیرنویسِ فارسی میشد که البته آن زمان هنوز رایج نشده بود، حضورِ آن کُمدینِ خدابیامُرز گیلانی نیز در فیلمها و سریالهایِ گذشته، حتماً تأثیری منفی برجا میگذاشت. در نتیجه، پیِ روستا یا روستاهایی میگشتیم که ضمنِ داشتنِ فضایِ زیبا و سرسبزِ شمالِ ایران، گویشِ اهالیاش غیر از لهجۀ گیلکی باشد و به فارسی نزدیکتر. و آنچه را میخواستیم در روستاهای دوروبرِ رودبار یافتیم.
درست یادم نمیآید که چهطور کامبوزیا پرتوی را پیدا کردیم که خانوادهاش اهلِ روستایِِ کوکر بود و خویش و قومهایش هنوز در آن روستا ساکن بودند. مادربزرگِ مهربانِ کامبوزیا همان است که نقشِ پیرزنِ صاحبخانۀ خانوادۀ بابک (شخصیتِ اصلیِ فیلم) را بازی کرده و آن پسربچۀ بازیگوش که پایِ چشمش سیاه است و در صحنۀ مشق نوشتنِ، بابک را به بیرون آمدن از خانه وسوسه میکند و به بازی میخوانَد نیز از خالهزادههای کامبوزیا بود و دیگر خویشانِ این دوست نیز در طولِ فیلمبرداری، بسیار به ما یاری رساندند.
من کامبوزیا را از سال پنجاه و هشت میشناختم؛ داستانِ کوتاهی از او خوانده بودم که احمد شاملو در یکی از شمارههای «کتاب جمعه» چاپ کرده بود و همدانشکدهای و دوستِ محمدرضا صفدری و صمد طاهری بود که این هر دو از داستاننویسان جوانِ آن زمان بودند و با من دوست، که بعدها به جلساتِ داستانخوانیِ مشهور به «پنجشنبهها» دعوتشان کردم و در آن نخستین و تنها مجموعهداستانِ چاپشدۀ حاصلِ آن جلسات ـ «هشت داستان» ـ نیز کارشان چاپ شد. کامبوزیا هنوز «کامبوزیا پرتویِ» فیلمنامهنویس و فیلمساز مشهور و پُرکار بعدی نشده بود؛ جوانی بود مؤدب و محجوب که بهدرستی در تیتراژِ «خانۀ دوست...» از وی تشکر شده و بهنظرِ من، با آنکه شاید یکی دو بار بیشتر سرِ صحنۀ فیلمبرداری، آنهم در سفرهایی برایِ دیدارِ خویشان، بهمدتی کوتاه حضور نداشت، ولی خیلی به ما کمک کرد.
حالا کوکر و بعد، پُشته روستای همسایه پیدا شده بود. گویشِ اهالیِ این روستاها هم همان بود که کیارستمی میخواست.
یک بار هم با یک پروژکتورِ شانزده میلیمتری و دو سه تا از فیلمهای تولیدِ بخشِ سینماییِ «کانونِ پرورشِ فکریِ کودکان و نوجوانان» رفتیم و اهالی روستاها را خبر کردیم که میخواهیم برایشان فیلم نمایش بدهیم. غروبی گرم بود که بساطِ نمایشِ فیلم را بالای تپّهای برپا کردیم و فیلمها را بر ملافۀ سفیدِ بزرگی، آویخته بر دیوار، به بچهها و نوجوانان و مردان و (کمتر) زنانِ روستایی نشان دادیم تا در دلِ دوستان به این حیله، رَهی باز کنیم و بعد هم در مدرسهها میگشتیم دنبالِ دو پسربچۀ نابازیگرِ اصلی و دیگرانی که عهدهدارِ نقشِ شخصیتهایِ متعددِ «خانۀ دوست...» شدند.
معلم کلاس، آقای دَفاعی [که خودش نامِ خانوادگیاش را به فتحِ اول تلفظ میکرد و ما نیز از او تبعیت میکردیم] معلم همان مدرسه بود و آقای «دَفاعی بزرگ» که نقشِ پدربزرگِ نصیحتگو و متخصصِ امور تربیتی را بازی کرد، آموزگار یا شاید هم مدیرِ بازنشستۀ مدرسۀ همان روستاها بود؛ پیرمردی جدّی و بامسؤلیتِ تمام از همان آغاز، وقتی کیارستمی فیلمنامه را بهشیوۀ خاصِ خود، با او در میان گذاشت، تا پایانِ کار و تصور میکنم تا آخرِ عمر، باور کرده بود که: «آقایان مهندسان از تهران تشریف آوردهاند» تا از نظرِ ایشان در زمینۀ «تعلیم و تربیت [پداگوژیک] صحیحِ اطفال» بهرهمند شوند. مضمونِ کلیِ دیالوگ را کیارستمی طوری به او حالی کرد که او فکر کرد آن سخنانِ گُهربار و توصیههای سازنده در زمینۀ تنبیهِ بدنی (کتکِ هفتگی، بادلیل و بیدلی و تعطیلناپذیر) بهیادمانده از اَبَویِ محترم، زاییدۀ ذهنِ خلاقِ آن پداگوگِ محترمِ روستاییست. در حیاطِ خانۀ آقای دَفاعیِ بزرگ نشسته بودیم، بر تختِ چوبیِ قالیپوش و پیشِ رویمان استکانهای چای بود و ظرفِ میوهای پُر از سیب و انار و بِه...
برایِ نقشِ مادر و چند زن فیلم نیازمندِ همکاریِ زنهای محلی بودیم. تصورمان آن بود که با زنانِ روستایی نمیتوانیم کار کنیم. معرفینامههای «کانون...» را برداشتم، راه افتادم طرفِ اداراتِ مختلف: از شهرداری رودبار گرفته تا مرکزِ سپاه و کُمیته و ادارۀ آموزش و پرورش و غیره تا با توصیۀ رؤسای محترم و احکام و ابلاغیههای غلیظ و شدّادِ اداری، کارمندانِ زن ادارات یا آموزگارانِ زنِ مدارسِ دخترانه را به همکاری واداریم. اما در این راه، هرچه کوشیدیم و پیشتر رفتیم، بیشتر به بُنبست برخوردیم: تا با خانممعلمها و کارمندان روبرو میشدیم، بلافاصله، چادرها را به خود میپیچیدند و مقنعهها را تا زیرِ ابروان پایین میکشیدند و نگاههای هراسزده را به زمین میدوختند و مِنمِنکنان، بهانههای گوناگون میآوردند و از همکاری عُذر میخواستند. تا اینکه سرانجام، دست از پا درازتر، بازگشتیم سَمتِ همان زنانِ سادۀ زحمتکشِ روستایی که در فیلم، بهخوبی پیداست که چقدر عالی از پسِ نقشهاشان برآمدهاند.
در تیتراژِ پایانیِ فیلم اگر دقت کنید به نامِ «ماریا...» برمیخورید. برایِ ما هم غریب بود نخستین برخورد با این نامِ فرنگی و صاحبِ آن.
در ماسوله بودیم (صحنههایی از فیلم دهها کیلومتر دور از روستاهایِ کوکر و پُشته، در این روستا/شهرِ قدیمی با معماریِ زیبایش فیلمبرداری شد که از بختِ بد تمامِ راشها در لابراتورِ تلویزیون آسیب دید و ناگُزیر، یک بارِ دیگر در فصلِ پاییز، مدتی باز به ماسوله برگشتیم تا آن صحنهها را تکرار کنیم. حکایتِ سروکله زدن با شهرداریِ ماسوله برایِ کسبِ اجازه بابتِ به رنگِ سفید درآوردنِ دیوارهایِ کاهگِلیِ خانهها مثنویِ هفتاد مَن کاغذ شود! و اگر بگویم که تمامِ آن دیوارها را دو زنِ زحمتکشِ ماسولهای با جاروهایِ (معروف به) رشتی دو بار سفید کردند و باز به رنگِ اولش درآوردند و این کارِ بسیار دشوار را همراه با شوخی و خنده و شادی، هر بار، به پاکیزهترین شکل، به انجام رساندند، حرفم را باور کنید!) یک روز کیارستمی سرما خورده بود. به ندیمی (مدیر تهیه) گفتیم اگر بتواند سوپِ سادهای فراهم کند، بد نیست. پُختنِ سوپ را سپرده بود به خانمِ ماریای ماسولهای که بسیار خوشمزه شده بود. پس از آن محبتِ خواهرانه بود که به تقاضایِ ما برایِ ایفایِ نقشِ زنِ ایستاده در بالکن (که درحال بر بند آویختنِ لباسهایِ شُستهشده است و ملافهاش میافتد پایین) پاسخ مثبت داد. زنی متین و معقول و باشخصیت که بیشتر اروپایی بهنظر میآمد تا ایرانی، آنهم روستایی...
احمدپورها (بابک و احمد)، دَفاعیها (کوچک و بزرگ)، آقای روحی (که نقشِ پیرمرد نجار را بااکراه بازی کرد و خیلی دلخور بود از اینکه میخواستیم او را پیرتر جلوه بدهیم و نگران بود عینکِ شیشهضخیم به قدرتِ بیناییاش لطمه بزند و چند بار گفت که خودش یک عینکِ آفتابیِ شیک دارد و حیرت کرده بود که چرا کارگردان اجازه نمیدهد آن عینک را به چشم بزند. حرفش نیز تأملبرانگیز بود: «هنر این نیست که آدم را پیرتر نشان بدهد. هنر آن است که پیر را جوان نشان بدهد!»)، آقاخان (در فیلم: خریدارِ در و پنجرههای چوبیِ قدیمی، همان مردِ قاطرسوار) و دیگران را باز هم دیدم: گاهی در چند سفر به آن سمتوسوها و در دو فیلمِ بعدیِ کیارستمی («زندگی و دیگر هیچ» و «زیرِ درختانِ زیتون») و نیز چندی پیش در مستندِ «نرسیده به درخت» ساختۀ حمیده شریفراد که لطف کرده و با فیلمهای دیگرش برایم فرستاده است.
و آن تکدرختِ معروف، بالای تپّه و ماجرای ساختهشدنِ آن راهِ زیگزاگ که طرحش را کیارستمی با چوبی بر سینۀ تپّه کشید و علیاصغر میرزایی هر روز، بچهمدرسهایها را گلهوار سینه میکرد و قدمرو، انگار فرماندهای نظامی سربازانِ تعلیمدیدهاش را، به سویِ تپّه میبُرد و آنان را وامیداشت تا آنقدر بر آن مسیرِ زیگزاگ بالا و پایین بدوند تا راه شکل بگیرد؛ راهی که گذشتِ زمان آن را کمرنگ کرد، اما مَحو نکرد. شاید هنوز هم باشد. و آن درخت هم هست؛ درختی که هر بار، شاخههای پُربرگ را بر آن میخکوب میکردند یا با نخ و سیم میبستند تا هرچه انبوهتر بهنظر برسد.
مُعاندان (و نه مُنتقدان) گفتند و نوشتند (و انگار هنوز هم این خُرافه در باورِ عدهای از این جنس وجود دارد) که: عباس کیارستمی سینما را نمیشناسد و فیلمسازی نمیداند. فقط دوربین را میگذارد تا چند نابازیگر در صحنههایی واقعی، حرفهایی رَد و بدل کنند!
نمیدانم چرا اینان باورشان نمیشود که در فیلمهای کیارستمی، همهچیز، با دقت و وسواس، جزءبهجزء ساخته و کنار هم چیده میشود و روی هر چیزِ کوچک فکر شده است.
شاید فقط در هفتۀ نخستِ ساخته شدن «خانۀ دوست...» بود که آقایی در مقامِ «طراحِ صحنه» حضور داشت و همکاری کرد که بعد، دقیق یادم نیست چه پیش آمد که رفت. از آن پس، تمامِ صحنهها را با نظارتِ کارگردان خودمان میچیدیم و درست میکردیم: از آن بازارچه و قهوهخانه گرفته که پدربزرگ و پیرمردان بر تختِ قالیپوش آن نشستهاند گرفته تا کوچهپسکوچههای کوکر و پُشته و ماسوله و حیاطِ خانه و اتاق و آن چشمه که گُل کوچک را پیرمردِ نجار کُنجِ آن مییابد و میچیند و به بابک میدهد که او هم میگذارد لای دفترچه، جاییکه در آخرین نما، وقتی دفتر مشقِ نوشتهشدۀ همکلاس گشوده میشود، میانِ صفحاتِ آن، پژمُرده نشسته است و نیز لباسِ آدمهای فیلم. (کاپشنِ قهوهای رنگِ من اندازۀ آقای دَفاعیِ کوچک بود که تنش کرد و در فیلم دیده میشود.)
خودِ کیارستمی در گفتوگویی ویدئویی با حمیده شریفراد اشاره کرده است که وسایلِ صحنههای فیلمهایش را از دیگر جاها و عتیقهفروشیها گردآوری نمیکند، بلکه از همان محلِ فیلمبرداری و دوروبر آن به دست میآورد و چنین است که همهچیز اصیل و واقعی مینماید و هیچ تصنعی و اغراقشده و درنتیجه توذوقزننده نیست.
حالا که آن ایام را مُرور میکنم میبینم چهقدر حرفِ ناگفته هست که میتواند برایِ جوانانِ امروز که این فیلم را پس از بیست و پنج سال میبینند، جالب و حتا آموزنده باشد. یادداشتهای روزانهام (که قرار بود کتابی بشود راجع به پشتِ صحنۀ این فیلم و ماند و نشد، ولی خوشبختانه کیومرث پوراحمد از دیدگاهِ خود آن کتاب را نوشت که در مجموعهای که «کانون...» درآورد چاپ شد) حالا کُنجی در تهران دارد خاک میخورَد... اما خیلی از ماجراها در خاطرم هست.
غیر از کارِ فیلمسازی و لذّتِ فراوانِ آن، یادهای خوشِ زندگی و معاشرت و باهم بودن و گفتن و شنیدن هم هست که در اینهمه سال، در مکاتباتِ معدود یا مکالماتِ تلفنی یا دیدارهای گاهبهگاه (هرگاه توانستهام بیایم ایران) با این رفیقِ شفیقِ هنرمند، زنده میشوند و برایم شادیآور است که تنها من نیستم که حسرتِ دورافتادن و ادامه نیافتنِ چنین همکاریهایی را در دل دارم، در ذهنِ کیارستمی هم این یادها خوشبختانه نازیبا و نادلنشین نبوده و نیست.
آن سفرِ شبانه از رشت تا ساری، از شهرهای گیلان تا مازندران، در جادۀ حاشیۀ دریای خزر، اگر در آن تابستان پیش از آغازِ فیلمبرداریِ «خانۀ دوست...» نبوده باشد، به یکی دو سال پیش از آن برمیگردد: هنگامِ تدارکِ ساختنِ «همسرایان». آخرهای شب، پس از شام خوردن، با همان رنوِ مشهور، راه افتادیم. خوشخوشک میرفتیم. وقتی نوارهای موردِ علاقه را (از بنان و عبدالوهاب شهیدی گرفته تا باخ و موتسارت و سیبلیوس و...) از پخشِ صوت گوش دادیم و خاطراتِ گذشته را تا توانستیم مُرور کردیم و گفتیم و شنیدیم، کیارستمی پرسید: «شعر از بَر نیستی؟» من که در بیست و یک سالگی، کلی غزل از حافظ و سعدی و شاعران قدیمی دیگر و حتا شعرِ شاعرانِ معاصر بهخصوص نیما یوشیج را از حفظ بودم و فکر میکردم همه از خاطرم زودوده شده، وقتی شروع کردم به یادآوردن و خواندنِ شعر، دریافتم هنوز هم چیزهایی در ذهنم مانده و آنقدر شعر خواندم و خواندم تا سپیدهدَم سر زد، که رسیدم ساری...
از سالهای اولیۀ دهۀ پنجاه که در «کانون...» کار میکردم و همکاری با عباس کیارستمی به دوستیِ خوب و پایدارمان انجامید تا این سالهایِ دورافتادن و تماسهای گاهبهگاهی، نزدیک به چهل سال میگذرد. کیارستمی غیر از فیلمسازی برای «کانون...»، مسؤلیتِ بخشِ فیلمهای آموزشیِ آنجا را هم بهعهده داشت که من دو فیلمِ مستند/آموزشی «پُست» و «وظایفِ شهرداری» و بیست و پنج فیلمِ مستند/آموزشیِ سه چهار پنج دقیقهای دربارۀ فعالیتهای گوناگونِ کتابخانههای «کانون...» در بخشهای مرکزی و جنوبی و جنوبِ غربی ایران (حاصلِ سفری چندهزار کیلومتری و یکماهه در تابستانِ سال پنجاه و پنج، همراه و با همکاری کوروش افشارپناه)، برای آن بخش ساختم و در فیلمِ سینمایی «گزارش» (۱۳۵۶) نقشِ کوتاهی بازی کردم و بعد هم (تا جایی که یادم میآید) در فیلمهای «به ترتیب یا بدونِ ترتیب»، «قضیه شکلِ اول، قضیه شکلِ دوم» (که از دو سال پیش، پس از سی سال در مُحاق ماندن، در اینترنت قرار گرفت و بسیاری این اثرِ تاریخیِ باارزشِ مُستند را توانستند ببینند و هنوز هم میبینند)، «اولیها»، «همسرایان» و سرانجام همین «خانۀ دوست...»، برنامهریز و دستیار کارگردان بودم. در تیتراژ «خانۀ دوست...» قرار شد نامِ کیومرث بهعنوانِ «دستیار کارگردان» بیاید و نامِ من بهعنوانِ «مدیر تولید»، گرچه هر دو وظایفِ گوناگونِ دستیاری را به شکلهای مختلف انجام میدادیم، همچنانکه کارهای دیگری هم بود که در زمینههای دیگر انجام میشد. [بد نیست همینجا، از فرصت استفاده کنم و بگویم که فیلمِ آموزشی/ مُستندِ «راننده» که در فهرستهای گوناگونِ فیلمهای مُستند، به نامِ من آمده، در واقع، ساختۀ عباس کیارستمی است.
دلیلش خیلی ساده بود: چون این فیلم برای همان مرکزی ساخته شد که کیارستمی خودش مدیرِ آن بود، دستمزدِ کارگردان به او تعلق نمیگرفت. قرار شد دستمزدِ کارگردانی به نامِ من پرداخت شود. پذیرفتم، زیرا ایرادی نمیدیدم و دستمزدِ حقِ او بود که زحمتِ ساختنِ آن فیلم را کشیده بود. من چک را که مبلغِ چندانی هم نبود گرفتم و نقد کردم و تحویلِ دوستم دادم. اما در مدارک و بعدها هم در کتابها و فهرستهایِ منتشرشده، به نامِ من باقی ماند. اگرچه باعثِ خوشحالیِ من است که کاری دیدنی به نامم ثبت شده، اما حتماً با من همعقیدهاید که «حقیقت» مهمتر است از خوش آمدنِ یا خوشحالی من...]
گمان نمیکنم جایی گفته یا نوشته شده باشد که چند سالی پیش از ساخته شدنِ «خانۀ دوست...»، این دوستِ نازنینِ شاعر فرهاد شیبانی بود که طرحی به مرکز سینمایی «کانون...» پیشنهاد داد. (سالهاست از فرهاد بیخبرم. میدانم که در تهران است و حتا چند باری، اخیراً، به شمارهای که از او به دست آوردهام زنگ زدم، ولی متأسفانه موفق نشدم پیدایش کنم تا هم حال و احوالی پرسیده باشم و هم بگویم چرا شعرهایِ قشنگش را در کتابی چاپ نمیکند؟ حالا، همینجا، از این فرصت استفاده میکنم و به جوانانِ شعردوست ساکنِ تهران توصیه میکنم حتماً بروند سراغِ فرهاد شیبانی، این شاعرِ دوستداشتنی و نازنین را پیدا کنند و اصرارکنان، وادارش کنند شعرهایش را گرد بیاورد و بدهد برای چاپ. هرکس اینکار خیر و صواب را بکند، من یکی ازش سپاسگزار خواهم بود!)... باری، داشتم میگفتم که فرهاد شیبانی بر اساسِ کتابی کوچک نوشتۀ بهروز تاجور (داستانی برایِ کودکان به اسم «روزی که خانم معلم گریه کرد» یا نامی شبیهِ این)، فیلمنامۀ کوتاهی نوشته بود و به «کانون...» داده بود تا اگر موافقت کردند، آن را خودش بسازد.
اما نمیدانم چه شد که رها کرد. این طرح مانده بود تا کیارستمی رفت سراغش و فیلمنامۀ بلندِ «خانۀ دوست...» را نوشت که «کانون...» پذیرفت آن را تهیه و تولید کند. و این زمانی بود که من چند سالی بود از آنجا، خودخواسته و بهاعتراض، بیرون آمده بودم [که حکایتش مفصل است و فعلاً بماند] و فقط گفته بودم با کیارستمی کار میکنم و آقای علیرضا زرّین مدیرعامل آن بود که نامش هم در تیتراژِ این فیلم و دیگر فیلمهای تولیدشده در آن سالها، بهعنوانِ «تهیهکننده» آمده است.
داستان تاجور (که بعد وقتی خودش نسخهای را آن را آورد، خواندیم) ماجرای چند دختربچۀ دانشآموز است که خانممعلمِ خوب و مهربانی دارند و یک بار، یکی از این دختربچهها که اشتباهی دفترچۀ مشقِ همکلاسش را برداشته، شب در خانه، مشقِ او را هم مینویسد و چون روزِ بعد، آن دفترچه و نیز دفترچۀ مشقِ خود را به خانممعلم نشان میدهد، او چنان تحتِ تأثیرِ این کارِ زیبا قرار میگیرد که نمیتواند از ریزشِ اشک از دیدگانش خودداری کند و بعد هم دختر را تشویق و شاگردانش را نصیحت میکند.
چنانکه از فیلم پیداست، کیارستمی تنها همین قضیۀ اشتباه برداشته شدنِ دفترچۀ مشق و مشق نوشتن بهجای همکلاسی را از آن کتاب (که حتا آن را ندیده بود، چه رسد به آنکه خوانده باشدش) گرفته بود.
با اینهمه، ما وظیفۀ خود میدانستیم که بهروز تاجور را پیدا کنیم و جریان را با او در میان بگذاریم و مبلغی هم از تهیهکننده بابتِ استفاده کردن از کتابش بگیریم و به او بپردازیم و بعد هم نامِ او و کتابش را در تیتراژِ ّ بگذاریم.
من آقای بهروز تاجور را از نزدیک نمیشناختم. تنها یک مجموعه داستان کوتاه به نامِ «طُرقه» از او خوانده بودم که اندکی پیش از انقلاب، نشرِ «رَواق» (که آن را مرحوم شمس آلاحمد میچرخاند) چاپ کرده بود. از این و آن، از این دوست و آن رفیقِ نویسنده و روزنامهنگار و ناشر سراغش را گرفتم. شنیدم که در تهران نیست و گویا در کرج زندگی میکند. هرچه تلاش کردم، نه شماره تلفنی از ایشان یافتم، نه نشانیای از منزل یا محلِ کار. به هرکس که میرسیدم و حدس میزدم ممکن است او را بشناسد یا از طریق دیگری، بتواند تماسی با وی برقرار کند، مؤکداً سفارش کردم که سلام مرا برسانند و شماره تلفن و نشانی من و کیارستمی و «کانون...» را به او بدهند تا حتماً تماس بگیرد که بتوانیم همدیگر را ببینیم.
تمام جُستوجوها و سفارشها بینتیجه ماند تا اینکه ما رفتیم و فیلم را گرفتیم و برگشتیم و راشها آماده شد و فیلم در مرحلۀ تدوین اولیه بود که آقای بهروز تاجور تماس گرفت. یک روز با ایشان قرار گذاشتم و باهم رفتیم به ساختمانِ خیابانِ جم، همان زیرزمینِ معروف که کیارستمی در یکی از اتاقهایش، نشسته بود پشتِ میزِ مونتاژ، مشغولِ کار. تا برسیم آنجا و آن دو را به هم معرفی کنم و بگویم چای بیاورند، ماجراها را برایش توضیح دادم. فکر کردیم شاید برایِ نویسنده جالب باشد یکی دو صحنه از فیلم را که درحالِ تدوین بود ببینند. هنوز شاید یک دقیقه از تماشای شخصیتِ اصلی فیلم نگذشته بود که آقای تاجور گفت: «دست نگهدارید!» ما اول فکر کردیم منظورش این است که موویلا را خاموش کنیم، که همین کار را هم کردیم. اما وقتی دیدیم که ایشان معترض است که اولاً چرا قهرمان داستان را تغییرِ جنسیت دادهایم و دختر را پسر کردهایم و بعد هم خانممعلم کجاست؟ کمی حیرت کردیم. بعد که دریافت نه من کتابِ ایشان را خواندهام و نه عباس کیارستمی که فیلمنامه را نوشته و فیلم را کارگردانی کرده، گفت که: «صبر کنید کتاب را برایتان بفرستم، بخوانید و بعد بروید دوباره آنطور که باید، فیلم را بسازید!»
خُب، همان مشکلِی پیش آمده بود که اکثراً فیلمسازان با نویسندهجماعت داشته و دارند و گمان میکنم حالاحالاها هم خواهند داشت؛ البته نویسندگانی که «سینما» و زبان و ویژگیهایِ آن را درست نمیشناسند و تصور میکنند کارِ فیلمساز صرفاً مُصور کردنِ کلمه به کلمه و جمله به جملۀ داستانِ ایشان است. وگرنه آنان که ادبیات و سینما را میشناسند و بهویژه فیلمهایی را که براساسِ داستانهایِ کوتاه و بلند و حتا نمایشنامههایِ مشهورِ نویسندگانِ بزرگ و کوچک و معروف و نامعروف ساخته شده دیدهاند و مفهوم «اقتباس» را بهدرستی درک کرده و دریافتهاند، از این قاعدۀ مشکلساز مُستثنا هستند.
باری، یک فقره چکِ صادرشده از سوی امورِ مالیِ «کانون...» بابتِ استفاده از کتاب را (گمان کنم بهمبلغِ هفت هزار تومن که آن زمان، برای چنان داستانِ کوتاهی چندان اندک هم نبود) تقدیم ایشان کردیم. چند روز بعد، ایشان کتابِ کوچکی را فرستاد که خواندیم؛ گرچه فرقی در اصلِ قضیه نمیکرد و ما هم نمیتوانستیم استدلال کنیم که دوبارهساختنِ چنین فیلمی ناممکن است؛ گیرم که بپذیریم بهفرضِ محال، ضروریست!
مدتی بعد، حدس میزنم بر اثرِ تحریکِ دوستان و مشاورانِ کمدان یا شاید هم نادان، بهروز تاجور نامۀ گلایهآمیزِ تُندی خطابِ به من و کیارستمی نوشت و چکی از خودش به همان مبلغ را هم ضمیمه کرد که: شما داستانِ مرا برداشتهاید و فیلمِ بدی براساسش ساختهاید و در نتیجه، داستانم را خراب کردهاید و دیگر فیلمسازی از روی آن فیلم نخواهد ساخت و این مبلغ هم خیلی کم است و من چون آن چک را خُرد کردهام، بهجایش یک چکِ دیگر برایتان میفرستم.
بعد هم شکواییهای (که بیشتر مخاطبِش من بودم که چرا پیش از ساخته شدنِ فیلم نرفتهام خدمتِ ایشان) در «ماهنامۀ سینماییِ فیلم» از ایشان چاپ شد که یادم نیست آیا به آن پاسخِ توضیحی دادم یا نه... در نتیجه، کیارستمی که قرار بود نامِ این نویسنده را در تیتراژِ «خانۀ دوست...» بگذارد، عصبانی و مُنصرف شد و همچنانکه دیده میشود نامِ «بهروز تاجور» در تیتراژ نیست.
تصور میکنم همان روزها بود که یکی از دوستانِ روزنامهنگار را دیدم که از رفقایِ نزدیک و قدیمیِ بهروز تاجور بود و چگونگیِ ماجرا را از من جویا شد. پرسیدم: «چطور مگر؟» گفت که آقای تاجور شکایت نزدِ او و دیگر دوستانِ روزنامهنگار بُرده است که ما بر او ستمی بزرگ روا داشتهایم. سپس، اشارهای کرد به انتقامی که روزنامهنگارجماعت در پیش از انقلاب از بهروز وثوقی گرفته بودند و خلاصه اینکه: همین بلا را میتوانیم سرِ رفیقِ فیلمسازِ تو هم بیاوریم، منتها اول فکر کردیم بد نیست روایتِ تو را نیز بشنویم.
گفتم که: «شما البته هر کاری دوست دارید و صلاح میدانید، انجام بدهید. هیچ مانعی ندارد.» و پیش از آنکه به شرحِ حقیقتِ ماجرا و واکنشِ نادرست آن دوستِ نویسنده بپردازم، این بیت را برایش خواندم: «برو قوی شو اگر راحتِ جهان طلبی/ که در نظامِ طبیعت، ضعیف پامال است!»
دوستِ روزنامهنگار پس از شنیدنِ حقیقت و اصلِ ماجرا، بیتی را که خواندم تأیید کرد و ماجرا همانجا خاتمه یافت.
در این سالها، از آقای تاجور هیچ خبری ندارم. امیدوارم هرجا هست، تندرست و موفق باشد. با خود میگویم: ای کاش اعتنایی به مُشاوران و دوستانِ نادان نمیکرد و نامش در تیتراژِ این فیلمِ ماندگار میآمد. واقعاً شاعر بهدرستی گفته است: «دشمنِ دانا بلندت میکند/ بر زمینت میزند نادان دوست!»
چند شب پیش، آخرین کارِ کیارستمی، «کُپی برابرِ اصل» را در سینما دیدم، با زیرنویسِ سوئدی. قبلاً آن را رویِ دیویدی دیده بودم، اما دیالوگهای فرانسه و ایتالیاییاش را نفهمیده بودم. اگرچه همان بار هم از ظرافتهای فیلم لذت بُرده بودم و دریافتم که دوستِ هنرمندِ هوشیارمان در آستانۀ هفتادسالگی نیز همچنان قادر به آفرینشِ اثرِ سینماییِ قابلِتوجه و ماندگاریست، اما پس از تماشای فیلم بر پردۀ سینما و درکِ تمامِ دیالوگها و کشفِ ایهامها و دیگر ظرافتهای کار، لذتم نه دوچندان، که چندچندان شد!
و چه کارِ درست و خوبیست فراهم آوردنِ این پروندۀ بیست و پنج سالگیِ «خانۀ دوست کجاست؟»! دست مریزاد! با آنکه حرف و یاد و خاطره بسیار دارم، اما بهتر است جای زیادی را اشغال نکنم و کوتاه کنم تا جا برای دوستانِ دیگر هم بماند... با این آرزو که عباس کیارستمی تندرست و شاد و قبراق باشد همچنان و بازهم فیلمهایِ خوب بسازد که هر کارش بر غنایِ فرهنگ و هنرِ نه فقط ایران و ما ایرانیان میافزاید، که هنر و فرهنگِ جهان را نیز غنیتر میسازد.
و حالا که دارم آرزو میکنم، بد نیست این آرزوی بیش از سیساله را نیز بیان کنم که: ای کاش بخیلان و مُعاندان و حسودان نیز اندکی به خود میآمدند و بهجایِ بُخلورزی و سیاهبینی و حمله و دُشنام، آنان نیز در لذّتِ معنوی بُردن از این آثارِ زیبا، با ما همراه میشدند! و البته بدیهیست که بحثِ نقد و انتقاد و تحلیل و بررسی همیشه مطرح بوده و هست و باید که باشد.
همین الان، ناگهان، یادِ اصغر شاهوردی افتادم. چندی پیش، عکسهایی از او دیدم روی صندلیِ چرخدار. خیلی متأثر شدم. اصغر سرِ «خانۀ دوست...» یکی از دو دستیارِ جهانگیر میرشکاری، صدابردارِ فیلم بود: جوانی خوشسیما و خوشاندام و مؤدب و اهلِ کار که شنیده بودم خودش در سالهایِ اخیر از صدابردارانِ خوبِ سینمایِ ایران شده است. چنین اتفاقاتی پیش میآید... کاری از دستِ کسی ساخته نیست. همینکه دیدم همسری مهربان و دلسوز کنارِ اوست و دوستان تنهایش نمیگذارند، با خود گفتم مایۀ خرسندیست. شاید نتوان آرزوی بهبودِ جسمیِ کامل برای اصغر کرد، اما میتوان دوستش داشت و دوستی را پاس داشت و تنهایش نگذاشت تا توانِ روحیِ ادامۀ زندگی را داشته باشد، گیرم روی صندلیِ چرخدار...
هرکس او را میبیند سلام مرا برساند. حتماً او نیز من و آن روزهای ساختنِ «خانۀ دوست...» یادش هست.
دومِ اردیبهشتِ ۱۳۹۰ / گوتنبرگِ سوئد
منتشرشده در ماهنامهی تجربه، دورهی جدید، شمارهی یک، اردیبهشت ۱۳۹۰