یادداشتی کوتاه در رثای زنده‌نام طاهراحمدزاده

یادداشتی کوتاه در رثای زنده‌نام طاهراحمدزاده


کانال صدای نوین خراسان

به قلم: حسن قاسمی کرمانی

زبان بریده به كنجی نشسته صُمٌ بُكم

به از كسی كه نباشد زبانش اندر حكم


او به كجا خیره شده است؟ با نگاه ساكت و آرامش چه سخن‌هایی را می‌خواهد واگویه كند؟ به باور من او سال‌های رفته را درخاطرش - فقط در خاطرش - مرور می‌كند و برمی‌شمارد! سال‌های پراضطراب ۱۳۲۰ را آرمانگرا و یحتمل عدالت خواه، به اقتضای سری پرشور و ضداستبداد. با شریعتی آشنا می‌شود، در شكل‌گیری #كانون_نشرحقایق_اسلامی سهیم است. جلسات تفسیر قرآن استادشریعتی را                        پی می‌گیرد، با نهج‌البلاغه آشنا می‌شود، چند سالی نمی‌گذرد زمزمه‌ی ملی شدن نفت و مبارزه با استعمار انگلیس به گوش می‌رسد. كانون نشر حقایق اسلامی یكی از پایگاه‌های مبارزه برای ملی شدن نفت و حمایت از دولت ملی #دكترمصدق می‌شود و طاهر احمدزاده جوان سی‌وچندساله ای‌ست كه به اصطلاح مشاور سیاسی استاد شریعتی می‌شود. با #جبهه‌ی_ملی همكاری می‌كند. روزی برای ما خاطره‌ای را بازگو می‌كرد كه: درواقعه‌ی 30 تیر آیت‌الله سید یونس‌ اردبیلی كه خانه‌اش مركز تجمع ملّییون آن‌زمان بود، استاد شریعتی را به خانه‌اش فرا می‌خواند و من (احمدزاده) بنا به وظیفه استاد را همراهی می‌كنم. ماجرا این است كه سرهنگ شوكت رییس شهربانی برای جلوگیری از اعتصابِ فردا ۳۰ تیر به آیت‌الله متوسل شده و حالا ایشان از استاد می‌خواهند كه از برپایی تظاهرات علیه قوام‌السلطنه جلوگیری كنند. خب استاد بیشتر از من در برابر آیت‌الله حرمت نگه می‌داشت، به ناچار بعد از مشاجره‌ی كوتاهی بین من و رییس شهربانی قول دادیم كه درصورت عدم مداخله‌ی پلیس، تظاهرات به آرامی برگزار شود. بگذریم، این خاطره را به آن دلیل به‌خاطر آوردم كه گمانِ مشاور سیاسی بودنش را درست بدانیم.

باری متاسفانه با دخالت دست های پنهان، پیدا شد آنچه شد و به قول اخوان:

"تركید تندر، ترق

بین جنوب و شرق

زد آذرخشی برق

اكنون دگر بارانِ جرجر بود

هرچیز و هرجا خیس

هركس گریزان سوی سقفی، گیرم از ناكس

یاسوی چتری گیرم از ابلیس!»    #م_امید

باری پس از آن فرجام تلخ، #نهضت ـ مقاومت ـ ملی پا می‌گیرد، و سپس #طاهراحمدزاده به همراه استاد شریعتی و دیگرانی از مشهد دستگیر و در تهران زندانی می‌شوند. حالا من درسال ۱۳۴۰ در كانون نشرحقایق اسلامی با چهل‌ساله مردی بنام طاهر احمدزاده آشنا می‌شوم، كتابچه‌ای كم برگ و جیبی كه متن یكی از سخنرانی‌هایش بود با عنوان (فرصت‌ها را مغتنم شماریم) كه اگر اشتباه نكنم به مناسبت میلاد اولین امام شیعیان حضرت علی كه درود خدا بر او باد، (همراهم) بود. معتقد بود كه در فرصت‌های به‌دست‌آمده، باید بجای تعاریف مبالغه‌آمیز و سخن از نورانی بودن سیمای آن بزرگان و مجعد و مشکبو بودن موی آنان، سخن از سیره و اخلاق و ستم‌ستیزی و عدالت‌خواهی آنان به میان آورد. او به شدت از این فرصت‌سوزی‌ها انتقاد می‌كرد و بیشتر به ما جوانان خواندن نهج البلاغه را توصیه می‌كرد.

حالا كه به این عكس نگاه می‌كنم ـ سومین روزی است كه تخته‌بندتن را شكسته و پیكر بی‌جانش در انتظار آرمیدن در دل خاك میهن، این مادر همیشه مهربان، لحظه شماری می‌كند. درنگاهش می‌خوانم كه مرور می‌كند سالهای بسیاری را كه به ۷۶ سال می‌رسد. گفتم با او درسال ۴۰ ازنزدیك آشناشدم، با فرزندانش اندكی بعد. شوق آموختن اسلام و قرآن و نهج‌البلاغه را چنان در ما پرورانده بود كه شاید می‌خواست جوانی خودش را تجدید كند. از او خواستیم كه در جلسه‌ای كتاب «تنبیه‌الامه و تنزیه‌المله» اثر مرحوم نایینی را كه درباره‌ی اساس و اصول مشروطیت دراسلام بود، برای‌مان بخواند و توضیح دهد. چنین كرد.

گفتم این عكس می‌گوید: او كه چندسالی است، با كس‌اش نیست سر گفت‌وشنودی دیگر، گذشته‌ها را مرور می‌كند، زندان‌ها و شكنجه‌های سال‌های دراز منجر به انقلاب را، درنگاهش می‌خوانی كه چه آرام كشته‌شدن مسعود و مجید را در مبارزه با رژیم ستم‌شاهی، در زندان شاه می‌پذیرد. نقل كرده‌اند كه وقتی خبر كشته‌شدن فرزندانش را برایش می‌آورند، شكفته می‌شود، هیچ عجز و لابه‌ای از او دیده نشده است. او فرزندانش را «عند ربهم یرزقون» می‌دانست. به خاطر می‌آورد مرگ همسر و همراه زندگیش را كه شادروان تختی جنازه‌اش را تا فرودگاه بدرقه كرد و یادش می‌آید كهو یادش می‌آید كه سازمان اطلاعات و امنیت شاه از برگزاری مجلس ترحیمش در كانون نشر حقایق اسلامی جلوگیری كرد و به ياد می‌آورد ميدان راه‌آهن مشهد را كه در پيروزی انقلاب و رها شدنش از زندان، مملو از جمعيت بود كه به استقبال آمده بودند و می‌ديد عكس‌های بسياری از پيشوايان و بزرگان و شهيدان را در دست پيشواز آمدگان و به ياد می‌آورد كه درميان اين‌همه عكس، تنها دو عكس مجال حضور نيافت: «مسعود و مجيد احمدزاده»!!! و به ياد می‌آورد كه معترضين به اين حركت را با گفتن: «به احترام خون شهدا، به احترام خون شهدا» به آرامش و خويشتن‌داری فرا خواند و به ياد می‌آورد كه در آغاز سخنرانی‌اش گفت:‌ «می‌گويم امام، نمی‌گويم حضرت.... » و باز به خاطر می‌آورد پرده‌نوشته‌هايی را به در و ديوار خانه‌اش ازسوی افراد و گروه‌ها و دسته‌جات گوناگونی كه رهايی‌اش را از زندان مبارک دانسته‌اند و شايد گوشش هنوز فركانس فريادهای «آزاده، آزاده، طاهراحمدزاده» را می‌شنود.

آه! اگر می‌توانست سخن بگويد! باری. حالا ديری است كه چشمانش به ناكجا خيره مانده و زبانش در كام خشكيده و شايد به ياد می‌آورد آن همه بی‌مهری‌ها و داغ و دردهايی را كه خودش را مستحق آن‌ها نمي دانست، كه: «چون زخمِ تازه دوخته، ازخون لبالب است"

آخرین دیدارم با اوحدود 5 سال قبل بود. درخانه‌ی #دكترسرجمعی. قراربود فیلم مستندی درباره #دكترشریعتی ساخته شود، كه همین چند روز قبل از شبكه‌ی مستند صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران با نام #فرزندكویر به نمایش درآمد. از تنی چند دعوت شده بود كه درباره‌ی دكترشریعتی یاد و خاطره‌ای بگویند كه شاید پیرترینِ ما آقای احمدزاده بود و دریغا كه در این مستند ایشان دیده نمی‌شود. باری به گمانم اندكی پس از آن نشست، لب فروبست و "به كنجی نشست صُمٌ بُكم!" و حالا، روز نهم آذرماه یكهزار و سیصد و نود و شش، حكم آزادی‌اش را از همه‌ی داغ و دردها و رنج و بی‌مهری‌ها، صادركرد.

روانش شاد و آزادی‌اش مبارک و گوارایش باد.



شنبه یازدهم آذرماه یكهزاروسیصدونودوشش

حسن قاسمی کرمانی مشهد


Report Page