گفت‌وگو با حسین سرفراز؛ حال‌وهوای مطبوعات بعد از ۲۸ مرداد

گفت‌وگو با حسین سرفراز؛ حال‌وهوای مطبوعات بعد از ۲۸ مرداد

بخش دوم


با این توصیفاتی که از سیاسی‌شدن تهران مصور کردید، تکلیف تیراژ و اقبال عمومی چه می‌شود؟

سیروس عزیز! با این سؤال‌های به‌ظاهر ساده‌ای که شما می‌پرسید، آدمی مجبور می‌شود مسئله‌ی بحران مطبوعات ایران را که از نیمه‌ی دوم دهه‌ی ۱۳۳۰ شروع و در اواخر دهه ۱۳۴۰ به اوج رسید، از بیخ‌وبن، حتی به‌اختصار هم شده، مورد بررسی قرار دهد.

فکرش را بکنید که در اوج فعالیت‌های حزب توده، تهران مصور، به مدیریت احمد دهقان، یک مجله‌ی راست به شمار می‌رفت اما نه آن راستی که بعدها در ایران مفهوم نادرستی به آن نسبت دادند و جا انداختند؛ تا آنجا که راست‌بودن یعنی فاسدبودن، یعنی مخالف آزادی بودن و بالاخره یعنی خیانتکار و مرتجع بودن. خودتان می‌دانید که در غرب راست‌بودن هرگز چنین مفاهیمی ندارد. مثلاً دوگل راست بود. اما در تاریخ فرانسه وطن‌پرست‌تر از ژنرال دوگل چه‌کسی می‌شناسید؟ در همین فرانسه ریمون کارتیه یک روزنامه‌نگار و نویسنده‌ی دست‌راستی بود اما هرگز متهم به نادرستی و فساد و خیانت نشد و نمی‌شود. در دوره‌ای از همین تهران مصورِ راست، معدل شیرازی سرمقاله‌های آن را می‌نوشت. معدل، نماینده‌ی شیراز در مجلس هم بود و من سرگذشت و زندگی‌اش را می‌شناسم و می‌توانم شهادت بدهم که نه‌تنها خیانتی از او سر نزده است بلکه مکتبی داشت که مستقیم و غیرمستقیم اهل استعداد را به جلو می‌راند؛ نمونه‌اش سعیدی سیرجانی است که در اوان دانشجویی در جلسات ادبی و فرهنگی خانه‌ی معدل حضور همیشگی داشت و با کمک‌های معنوی معدل بود که آن دانشجوی غریبِ ازشهرستان‌آمده، سری توی سرها درآورد و شد سعیدی سیرجانی. باری، همین مجله‌ی دست‌راستیِ تهران مصور مدیرش را ترور کردند اما چنان ریشه‌ای داشت که دشمنِ مقابلش، یعنی حزب توده، نتوانست از میدان بیرونش کند. تهران مصور سال‌ها به سردبیری محمود رجا و با پاورقی‌های حسین‌قلی مستعان چشم‌وچراغ مطبوعات بود. اما وقتی محمود رجا در دوره‌ی دکتر امینی معاون نخست‌وزیر شد [و این زمانی بود که داشتند فتیله‌ی مطبوعات را پایین می‌کشیدند و دست‌ پایشان را در زنجیر می‌کردند] و بعد از آن‌هم حسین‌قلی مستعان به‌علت اختلافات آنجا را ترک گفت و بساطش را در سپید و سیاه و امید ایران و روشنفکر پهن کرد، نه مستعان دیگر آن مستعان تهران مصور شد و نه تهران مصور بدون پاورقی‌های مستعان تهران مصور بود. آن سال‌ها تلویزیونی نبود و طبعاً سریال‌هایی نظیر «مرادبرقی» و «دایی جان ناپلئون» هم نبود و آنچه بود، «آقا بالا خان» حسین‌قلی مستعان بود در تهران مصور که در روز انتشارش، ده‌هاهزار نفر منتظرش بودند که قهرمانان «آقا بالا خان» سرنوشتشان چه می‌شود. مهم‌تر از اینها، فضای آزاد برای نوشتن بود. خوب! این بساط در نیمه‌ی دوم دهه‌ی ۱۳۳۰ به هم خورد. در چنان شرایطی بود که علائم بحران، نمودش در تیراژ نمایان می‌شد. حالا با این توضیح می‌توانم جواب آن قسمت از سؤال‌های شما را بدهم که تکلیف تیراژ مجله چه می‌شود. راستش ما هم کم‌کم بعضی فوت‌وفن‌های کار را یاد گرفته بودیم. بازگشت به رنگ سیاسیِ مجله برایمان حیثیت می‌آورد اما تیراژ نمی‌آورد. برای همین گاهی سه‌چهار صفحه‌ی مجله را به مطالب عامه‌پسند اختصاص می‌دادیم که از تیراژ هم بی‌بهره نباشیم.

 

خب با بسته‌شدن تهران مصور به خواندنی‌ها برگشتید؟

دوسه سالی آنجا بودم که قضیه‌ی خواندنی‌ها حل شد. یک شب، نیمه‌شب، امیرانی زنگ زد و گفت: کودتا شد. گفتم کودتا؟ کی کودتا کرده؟ گفت نه، در خواندنی‌ها کودتا شد. لوشانی معزول شد و صبح اول وقت منتظرتم. البته بازگشت من به خواندنی‌ها درست زمانی بود که اعلام کرده بودند تهران مصور و بسیاری دیگر از مطبوعات، از جمله مجله‌ی فردوسی، باید تعطیل شوند. بعدها هم کارکنان مطبوعات تعطیل‌شده را بازخرید کردند.

 

چطور شد که بعد از خواندنی‌ها آمدی بیرون؟ چون اواخر یادم است در روزنامه‌ی رستاخیز و نیز به‌عنوان سردبیر رستاخیز جوانان مشغول کار بودی.

یک روز امیرانی تلفنی گفت که خواننده‌ها نامه نوشته‌اند و از اینکه داستان «خواجه‌ی تاجدار» پیش نمی‌رود، شکایت کرده‌اند. ذبیح‌الله منصوری «خواجه‌ی تاجدار» را در خواندنی‌ها می‌نوشت و دو ماهی بود که آقامحمدخان روی پله‌ی دوم کاخ ایستاده بود و بالا نمی‌رفت! خواننده‌ها حوصله‌شان سر رفته بود. امیرانی هم نامردی نکرده بود. در جواب خواننده یک فحش مفصلی به منصوری داده بود. تلفن کردم به امیرانی که آقا این مسئله‌ی داخلی ماست؛ من می‌روم با منصوری صحبت می‌کنم، حلش می‌کنم. شما هم اگر می‌خواهید جواب خواننده را بدهید، یک چیز ملایمی بنویسید که پیرمرد ناراحت نشود. نوشته را پس فرستادم. وقتی برگشت، دیدم سه‌چهار پاراگراف را خط زده اما سه‌چهار پاراگراف دیگر اضافه کرده و باز برداشته فحش داده به منصوری، با قیدِ «حتماً چاپ شود». نامه‌ی خیلی مؤدبانه‌ای به او نوشتم که استاد بزرگوار، خیلی از شما ممنونم. شما آینه‌ای جلوی من گذاشتید که چهره‌ی سی سال بعدِ خودم را در آن دیدم. لابد سی سال بعد که من هم مثل ذبیح‌الله منصوری سالخورده شوم، به من ناسزا می‌نویسید. من که بزرگ‌تر از منصوری نیستم. نامه را نوشتم اما نفرستادم.

 

روزنامه‌ی مردم و رستاخیز

صبر کردم تا کار مجله تمام شود. صبح روزی که مجله درمی‌آمد، باید پنج نسخه می‌فرستادیم برای امیرانی. مجله‌ها را گذاشتم توی پاکت و نامه را هم دادم دست پیک، گفتم این را بده به امیرانی. سوار شدم رفتم.

چهارپنج روز گذشت. هرچه امیرانی زنگ می‌زد، می‌گفتند نیست. تا یک شب، آخر شب، فرید، پسر امیرانی، آمد دم در. گفت بابا گفته هرکاری می‌خواهی بکن اما به من سر بزن. رفتم. گفت می‌دانم برنمی‌گردی. صدایت کرده‌ام که بگویم سپهبد خادمی در هواپیمایی ملی به یک روزنامه‌نویس احتیاج دارد. با من دراین‌باره صحبت کرده. برو آنجا. یک روز پشت یک چراغ قرمز برخوردم به جواد بنایی. گفت دکتر عزیزی، معاون خادمی، دربه‌در به‌دنبال تو می‌گردد. برو او را ببین. رفتم پیش عزیزی. دعوتم کرد بروم هواپیمایی ملی. رفتم آنجا. شدم سخنگو و مدیر انتشارات «هما». مجله‌ی لوکس هما که در هواپیما می‌گذاشتند، یادگار همین ایام است و این برای اولین و آخرین بار بود که به‌مدت کمتر از دو سال، کار دولتی کردم. دیگر آنجا بودم تا روزنامه‌ی مردم درآمد.

 

همان روزنامه‌ای که غلام‌حسین صالح‌یار برای حزب مردم در آورد؟

بله، با صالح‌یار. بعدازظهرها که دیگر در هواپیمایی کار نداشتم، می‌رفتم روزنامه‌ی مردم. شدم دبیر سرویس سیاسی. آنجا بودم تا احزاب منحل شد و گفتند کادر روزنامه‌ی ایران نوین و روزنامه‌ی مردم بیایند رستاخیز. ظاهراً سه تا اسم داده بودند: امیر طاهری، دکتر مهدی سمسار و من. داریوش همایون از من طرفداری می‌کرد اما هویدا درصدد تحبیب دکتر سمسار بود که او را از کیهان برداشته بود. این بود که دکتر سمسار مدیر انتشارات رستاخیز و سردبیر روزنامه شد ولی کارهای فنی را منصور رهبانی می‌کرد. دکتر سمسار سردبیر بود اما همه‌ی کارهای تحریریه را من با نظر سمسار می‌کردم؛ به‌جز صفحات ورزشی و همچنین صفحه‌ی خبرهای خارجی که هوشنگ حسامی اداره‌اش می‌کرد.

 

رابطه‌ی مطبوعاتی شما با حزب مردم در همین روزنامه‌ی مردم خلاصه می‌شود یا کارهای دیگر مطبوعاتی هم در حزب داشتید؟

 اینکه هنوز اسم ملک‌مطیعی یا فردین یا نظایر آنها مطرح است، باید به حساب تلویزیون‌های ماهواره‌ای گذاشت و گمان نمی‌کنم برای نسل تازه شناختی مثلاً از استاد خالقی یا محجوبی یا بدیع‌زاده و نظایر آنها وجود داشته باشد.

قبلاً هم یک دوره با روزنامه‌ی حزب مردم کار کرده بودم. در دوره‌ی دومی که من برگشته بودم به خواندنی‌ها، دکتر علی‌نقی کنی شده بود دبیرکل حزب مردم. کنی مرا خواست. گفت باید یک روزنامه‌ی واقعاً اقلیت و کاملاً منتقد اوضاع دربیاورید. من هم رفتم روزنامه‌ی راه مردم را که تا آن‌وقت جدی نبود و هفتگی بود، به‌صورت روزانه منتشر کردیم. روزنامه‌ی تندوتیزی هم شد و سرآغاز تیرگی روابط من با مرحوم هویدا. روزگار گذشت تا انتخابات انجمن شهر و شهرستان پیش آمد. قبلاً می‌نشستند ۵هزار عضو انجمن‌ها را بین دو حزب سهمیه‌بندی می‌کردند. آمده بودند پیش آقای کنی که چقدر برای شما سهمیه بگذاریم؟ دکتر کنی گفته بود ما سهمیه نمی‌خواهیم، انتخابات را آزاد بگذارید، ما اگر صد تا نماینده هم پیدا کردیم، خب، صد تا نماینده داریم. خلاصه بگویم، سهمیه‌ی حزب مردم را تا حدود هزار و پانصد بالا بردند و کنی قبول نکرد. سر حرف خودش ایستاد. این داستان چانه‌زنی‌ها یک ماهی ادامه داشت. یک روز، ساعت یازده صبح، از دفتر کنی به من زنگ زدند. رفتم آنجا. تا مرا دید لبخندی زد و گفت می‌خواهم رازی را با تو در میان بگذارم. من ساعت نیم بعدازظهر شرفیابی دارم و موضوع هم همین قضیه‌ی انجمن شهر و شهرستان است. من از حرفم برنمی‌گردم. بنابراین، امروز روز سرنوشت است. سه‌چهار تا پوشه هم به من داد که همه بریده‌های روزنامه‌ی راه مردم بود که پرونده کرده بودند. گفت با وجود این، من کوتاه نمی‌آیم. اگر شاه اصرار کرد، می‌گویم مرخص بفرمایید. ساعت چهار بعدازظهر هم از شورای اجرایی حزب برای جلسه دعوت کرده‌ام. شما ساعت چهار بیا اینجا. اگر من تنها بودم، بدان که حرفم پیش رفته است؛ اگر پروفسور عدل با من بود، بدان که من رفتنی شده‌ام. پروفسور عدل ذخیره‌ی دبیرکلی همیشگی حزب مردم بود.

من ساعت چهار رفتم دفتر حزب. از پیشخدمت دم در پرسیدم که پروفسور عدل بالاست؟ گفت بله. فهمیدم کار تمام شده است. این پایان کار روزنامه‌ی راه مردم بود و کار من هم با آن روزنامه پایان یافت؛ چند ماه قبل از ۲۲ بهمن.

بعد از انقلاب هم کار مطبوعاتی کردید؟

رستاخیز تعطیل شد. تا آن‌وقت صبح‌ها جوانان رستاخیز را درمی‌آوردم، بعدازظهر می‌رفتم روزنامه.

 

در مجله‌ی جوانان شما سردبیر بودید؟

من مدیر و سردبیرش بودم. اما بخش زیادی از کارهای سردبیری روی دوش ستار لقایی بود.

 

هفته‌نامه‌ی ایران خبر

بعدها در سال‌های ۱۳۷۰ یک دوره ایران خبر را در واشنگتن منتشر کردم؛ ۱۰۵ شماره. بعد رفتیم به داراب. شدم باغدار و برگشتیم به شعر.

 

یادم می‌آید که آن‌وقت‌ها در بین روزنامه‌نگاران شما را به‌عنوان حسین سردبیر می‌شناختند. چه‌مدت سردبیر بودید و غیر از نشریات یادشده آیا در مجله‌ی دیگری هم سردبیری کرده‌اید؟

از زمان سردبیری دنیای جدید و بعد امید ایران و سپید و سیاه و خواندنی‌ها و تهران مصور و خوشه و بالاخره مجله‌ی جوانان، تا سال ۱۳۵۸ بیشتر از بیست سال به‌طور مداوم کار سردبیری کرده‌ام. با این توضیح که در سپید و سیاه دو دوره، در تهران مصور دو دوره، و در خواندنی‌ها دو دوره این وظیفه را به عهده داشتم. در یک زمانِ یک‌ساله، یعنی دوره‌ی اول کار در تهران مصور، تواماً سردبیری مجله‌ی خوشه را هم عهده‌دار شدم.

اجازه بدهید داستان مجله‌ی خوشه و دکتر امیرهوشنگ عسکری، مدیر آن، را برایتان تعریف کنم. ایشان زمانی در مجله‌ی فرودوسی بود و تا آنجا که به خاطر دارم، می‌توان گفت که درخشان‌ترین دوره‌ی فردوسی به‌عنوان یک مجله‌ی روشنفکری، همین دوره‌ی امیرهوشنگ عسکری بود. اما دهه‌ای بود که گرفتن امتیاز مجله، هم سهل بود، هم ممتنع. هر سردبیری که کارش می‌گرفت و مجله‌اش تیراژی پیدا می‌کرد، به فکر گرفتن امتیاز و انتشار یک مجله متعلق به خود می‌افتاد. دکتر عسکری هم چنین کرد و امتیاز مجله‌ی خوشه را گرفت. می‌توانم شهادت بدهم که به همان اندازه که بعد از رفتن دکتر عسکری از فردوسی این مجله افت کرد، خوشه در اولین شماره‌هایش کاملاً درخشید. عسکری احتمالاً برای اولین بار در ایران مجله‌اش را به قطع معروف تایم و نیوزویک درآورد (قطع خواندنی‌ها کوچک‌تر بود) و از نظر محتوا هم حرف نداشت. اما سردبیران همین‌که به فکر گرفتن امتیاز و مدیریت می‌افتادند، اهمال‌کاری‌های زندگی شخصی‌شان و احساسِ در شمارِ رجال قرارگرفتن، کار دستشان می‌داد و یکی از همین کارها تنگناهای مالی بود.

در چنین شرایطی که دکتر عسکری هم مثل همگنان خود دچار آن شده بود، به من زنگ زد. به دیدار او در دفتر مجله‌ی خوشه رفتم. آخرین شماره‌ی خوشه را به من داد و گفت بی‌رودربایستی بگو به عقیده‌ی تو این مجله است؟ مجله را ورق زدم و بالا و پایینش کردم. گفتم در شأن دکتر عسکری نیست. سری تکان داد و گفت خودم هم همین را می‌گویم و برای همین خواستم از تو خواهش کنم با همه‌ی گرفتاری‌ها بیایی و سر و صورتی به خوشه بدهی تا بعد برای آن فکری بکنم. و اضافه کرد پولی هم در بساط نیست. طوری صحبت کرد که نتوانستم جواب منفی بدهم. روزگار جوانی بود و انرژی زیاد. گفتم چه عیب دارد این انرژی به یک همکار تقدیم شود؟ آن شب از عسکری جدا شدم، با این قرار که فردا غروب از تهران مصور بیایم خوشه و کار را شروع کنم. فردا غروب رفتم. خوشه کادری نداشت. به فکرم رسید که قطع مجله را به همان صورت اول انتشارش (قطع تایم) درآورم و جدا از مطالب حاشیه‌نویسی خبرها که دکتر عسکری استاد آن بود، شانزده صفحه‌ی آن را تحت‌عنوان «هوای تازه» در اختیار شاعران و نویسندگان موج سوم، یعنی پیروان مانیفست شعر حجم، قرار دهم. آن‌موقع رؤیایی، نوری‌علا و سیروس آتابای و حتی گهگاه سپانلو نمایندگان موج سوم و شعر حجم بودند و برای این کار از نوری‌علا خواهش کردم که مسئولیت تهیه‌ی مطالب این شانزده صفحه را به عهده بگیرد. گفتم پولی هم در کار نیست. فقط این پایگاهی است که در اختیار تو و دوستانت قرار می‌گیرد. برای تهیه‌ی مطالب دیگر هم از دوستم جمشید ارجمند و شادروانان اسلام کاظمیه و نادر نادرپور و جهانگیر بلوچ خواهش کردم کمک کنند و مطلب بنویسند تا کار مجله روبه‌راه شود. و شد. یک سال به همین ترتیب عمل شد و پس از آن شاملو به خوشه آمد و آن تیتر هوای تازه را از دوران سردبیری من در مجله نگه داشت و حتی کتاب شعر خوشه هم که شاملو منتشر کرد، زیر همین عنوان منتشر شد.

اشاره کردید که قبل از شهرت فروغ فرخزاد با او و خانواده‌اش آشنا بودید؟ از کجا او را می‌شناختید؟

در دوره‌ی دانشجویی در دانشکده‌ی ادبیات، طبق معمول، دانشجویان ما هم برای خود گروهی داشتیم. یکی از دانشجویان این دوره خانم گلریز اعتماد مقدم بود. با گلریز و دوست‌پسرش، امیر جلالی، که بعد با هم ازدواج کردند و تعدادی دیگر، شب‌های جمعه یا عصرهای جمعه خانه‌ی گلریز جمع می‌شدیم. خانه‌ی خانم گلریز در کوچه‌ی طولانی اما بن‌بست روبه‌روی گمرگ امیریه و چسبیده به خانه‌ی فرخزاد بود. هروقت می‌خوانم که فروغ در شعرش گفته است «کوچه‌ای هست که در آن پسرانی که به من عاشق بودند / با همان موهای وِزوِزی و گردن‌های دراز...» یاد همین کوچه می‌افتم.

بعد از یکی‌دو هفته که از گردهمایی هفتگی و جوانانه‌ی ما گذشت، فریدون فرخزاد و خواهر کوچکش، گلوریا، که به‌علت همسایگی با خانواده‌ی اعتماد مقدم رفت‌وآمد داشتند، به ما ملحق شدند. گلریز گرامافون داشت با صفحات فرنگی روز. برادرش هم ویلن می‌زد و یکی دیگر از بچه‌ها تنبک. یادش به‌خیر. ایام خوشی بود و در همین ایام خوش، من با فریدون و خواهر کوچکش، گلوریا، آشنا و دوست شدم. در آن ایام فروغ با شوهر هنرمندش، شادروان پرویز شاپور، در خوزستان زندگی می‌کرد. در طول سال تحصیلی این پارتی‌ها ادامه داشت تا اینکه تابستان رسید و دانشکده تعطیل شد. اما روابط گروه برقرار بود. پدر خانم گلریز اعتماد مقدم در سوهانک باغ زیبایی داشت که ساختمانی قدیمی اما تروتمیز وسط آن بود. گلریز از بچه‌های گروه از جمله فریدون و خواهرش، گلوریا، دعوت کرد که برای هفته‌ای به ییلاق و باغ سوهانک برویم. و رفتیم. برنامه‌ی روزها راه‌پیمایی در کوهپایه‌های البرز بود و شب‌ها هم بزن و بکوب. بعدازظهر چهارشنبه‌ای بود که فروغ به این جمع ملحق شد. ظاهراً فروغ برای دیدار خانواده به تهران آمده بود و وقتی شنیده بود برادر و خواهرش به‌همراه گلریز به باغ سوهانک رفته‌اند، او هم خود را رسانده بود. این اولین باری بود که من فروغ فرخزاد را دیدم. هنوز شعری از فروغ در مطبوعات چاپ نشده بود که آشنایی و دوستی ما شروع شد. چند سال بعد فروغ با چاپ شعر معروف «گناه» در مجله‌ی روشنفکر جنجالی به پا کرد. پس‌از‌آن، سروکار فروغ به جدایی کشید و مقیم تهران شد. فروغ کم‌کم با شاعران جوان و میان‌سال آن روزگار ارتباط پیدا کرد. من هم گهگاه فروغ را می‌دیدم، با همان روابط گرم همیشگی. شعرهای فروغ هم تا «تولدی دیگر» فاصله داشت و روحیه و شخصیتش. اما یک روز اتفاقی افتاد که فهمیدم فروغ چقدر از فضای مطبوعات مرسوم و محتوای آنها فاصله گرفته است.

 

چه اتفاقی افتاد؟

ایام ژانویه بود، و امید ایران در شماره‌ی سال جدید میلادی گزارش سردستی و جعلی و بی‌محتوایی از یکی از همکاران منتشر کرده بود و عکس سه نفر از هنرپیشه‌ها و معاریف مرد و عکس سه خانم شاعر و هنرپیشه‌ی ایرانی را هم چاپ کرده بود و نوشته بود که در سال میلادی گذشته علاقه‌ی این خانم‌ها و آقایان به کدام‌یک از هنرپیشه‌های خارجی بیشتر بوده است؟ یکی از این جمع فروغ بود که از قول او نوشته بودند که مثلاً به گری‌گوری پک علاقه‌ی بیشتری داشته است.

یک روز سرد زمستانی که کسی در مجله نبود و من هم داشتم کنار بخاری خودم را گرم می‌کردم، ساعت دو بعدازظهر ناگهان در باز شد و فروغ وارد شد. از نگاهش گلایه و شماتت می‌بارید. بی‌مقدمه گفت: از تو توقع نداشتم! پرسیدم از چه می‌گوید. گفت همین که این حرف‌های آشغال را از قول من نوشته‌ای! نخواستم عذر و بهانه بیاورم و سرراست عذرخواهی کردم. عذرخواهی من فروغ را آرام‌تر کرد و نشست و ربع‌ساعتی آنجا بود و از اینجا و آنجا گفتیم. وقتی که رفت، دانستم که فروغ، فروغ همیشگی نیست. پخته شده و نگاهش به جهان دیگر شده است. پیش از آن بارها دیده بودم که عکس فروغ در چنین گزارش‌هایی چاپ شده بود و عکس‌العملی نشان نداده بود. اما این بار فروغی دیگر را می‌دیدم که نمی‌خواست عکس و اسمش در کنار عکس و اسم هنرپیشه‌ها و خواننده‌های سرشناس باشد.

 

از داستان زندگی فروغ چیزهای دیگری هم به خاطر دارید؟

داستان زندگی فروغ تا سالی که تصادف کرد و مرگ ناگهانی‌اش همه را حیرت‌زده کرد، زیاد نوشته شده اما ماجرای به‌خاک‌سپردنش در قبرستان ظهیرالدوله، به‌گمانم هنوز گفته و نوشته نشده است. من ماجرا را عیناً از قول دکتر محمد باهری برایتان نقل می‌کنم.

او می‌گفت: صبح زودی بود که منشی گفت آقای ابراهیم گلستان پشت خط هستند. گوشی را برداشتم. بعد از حال‌واحوال، گلستان گفت از شما خواهشی دارم که باید حتماً انجام بدهید. گفت: می‌خواهم اجازه بگیرید که فروغ در گورستان ظهیرالدوله دفن شود.

باهری می‌گفت راستش من زیاد با شعر نو و شعرای نو آشنایی نداشتم. با خودم گفتم این فروغ فرخزاد باید چگونه آدمی باشد که گلستان از من خواسته است در قبرستان ظهیرالدوله در کنار بزرگان ادب و موسیقی ایران به خاک سپرده شود. منتها این امر برای من مهم نبود. مهم این بود که گلستان از من چیزی خواسته بود و باید انجام می‌دادم. اما مشکلی در میان بود و آن این بود که اجازه‌ی این کار به‌دست عبدالله انتظام بود و انتظام دورانی را می‌گذراند که مغضوب بود و سه‌چهار سال می‌گذشت که با او تماسی نداشتم. دوسه ساعتی با خودم کلنجار رفتم و سرانجام به منشی‌ام گفتم هرطور شده آقای انتظام را پیدا کند. نیم‌ساعتی گذشت که منشی خبر داد آقای انتظام پشت خط هستند. شرمسار از اینکه چطور باب صحبت را باز کنم، گوشی را برداشتم و به او سلام گفتم و گفتم عذرخواهم که مدت‌هاست از شما بی‌خبرم. در آن ایام به‌خاک‌سپردن اشخاص در قبرستان ظهیرالدوله ممنوع شده بود و فقط دستور انتظام می‌توانست گره ممنوعیت را باز کند و حالا من داشتم با انتظام که بیشتر از سه سال بود ندیده بودمش، صحبت می‌کردم. سرانجام به خود فائق آمدم و گفتم آقای انتظام دوستی از من خواهشی کرده و آن، اجازه‌ی به‌خاک‌سپرده‌شدن فروغ فرخزاد در قبرستان ظهیرالدوله است. راستش من زیاد فروغ را نمی‌شناسم چون با شعر نو چندان سروکاری ندارم اما کسی که از من این را خواسته، برای من خیلی عزیز است. اینها را گفتم و منتظر جواب ماندم. انتظام با آن صدای مهربانش گفت: مگر می‌شود خواسته‌ی دکتر باهری، نه به‌عنوان وزیر پیشین و نه به‌عنوان معاون کل وزارت دربار، بلکه به عنوان استاد مسلط حقوق جزای دانشکده‌ی حقوق را نادیده گرفت؟ هم‌اکنون دستور کار را خواهم داد.

باهری می‌گفت نفسی به‌راحتی کشیدم و از لطفی که عبدالله انتظام کرده بود، سپاسگزاری کردم و گفتم در اولین فرصت برای کسب فیض به دیدارتان خواهم آمد و همین کار را هم کردم.

برای اینکه به رابطه‌ی دکتر باهری و ابراهیم گلستان پی ببرید، بد نیست اشاره کنم که گلستان یکی از کتاب‌هایش را که به‌گمانم گفته‌ها بود، به دکتر باهری تقدیم کرده بود.

 

پایان کلام

آقای علی‌نژاد، اجازه می‌خواهم در پایان این گفت‌وگو بدون اینکه شما سؤالی را مطرح کرده باشید، نکته‌ای را عرض کنم و آن اینکه آنچه امروز خود شاهد آن هستم، مسئله‌ی گسست شدید بین نسل‌ها در جامعه‌ی ایران است؛ به‌گونه‌ای که در کمتر جایی از جهان می‌توان بدین صورت شاهد گسست بین دو نسل بود که در فاصله‌ای نسبتاً نزدیک با هم زندگی کرده‌اند. در آمریکا یک روز از یکی از عکاسان معروف ایران که چند جایزه‌ی جهانی را برده است، پرسیدم آیا فریدون توللی را می‌شناسد؟ با کمال تعجب دیدم که این عکاس بسیار معروف و هنرمند حتی اسم فریدون توللی را هم به خاطر نمی‌آورد. از همین قبیل چند اسم دیگر را هم مطرح کردم که اطلاعی از هیچ‌یک نداشت. غیر از عده‌ای از شاعران مانند نیما، شاملو، اخوان، سیمین بهبهانی، سهراب، فریدون مشیری و معدودی دیگر، بقیه برای نسل حاضر ناشناس هستند. درحالی‌که ما در دهه‌ی ۱۳۳۰ و ۱۳۴۰ شاعران نام‌آور دیگری هم داشتیم که سهم بسزایی در اشاعه‌ی مکتب نیما و اساساً ادبیات نوین ادا کردند و تازه این مربوط به شاعران است. در زمینه‌های موسیقی و قصه هم بی‌اطلاعی نسل حاضر از مفاخرمان شگفت‌انگیز و یا هنرهای دیگر مثل تئاتر و سینما حیرت‌آور است. اینکه هنوز اسم ملک‌مطیعی یا فردین یا نظایر آنها مطرح است، باید به حساب تلویزیون‌های ماهواره‌ای گذاشت و گمان نمی‌کنم برای نسل تازه شناختی مثلاً از استاد خالقی یا محجوبی یا بدیع‌زاده و نظایر آنها وجود داشته باشد. گمان نمی‌کنم یک از صد مثلاً اسم رسول پرویزی، نویسنده‌ی شلوارهای وصله‌دار و لولی سرمست را در خاطر داشته باشد و اینکه داستان کوتاه «زار محمد» او پایه و اساس رمان تنگسیر است و اصلاً اگر فیلم «تنگسیر» را از ماهواره پخش نمی‌کردند، کسی حتی اسم تنگسیر و نویسنده‌اش، صادق چوبک، را به خاطر نمی‌آورد. باور کنید اگر بزرگی و عظمت صادق هدایت نبود، او هم امروز در زمره‌ی فراموش‌شدگان بود.

درمورد مطبوعات قبل از انقلاب هم همین حکم صادق است. اطلاعات هنوز هست و کیهان. اما چه‌کسی می‌داند که عباس مسعودی مؤسس، اطلاعات، در پایه‌گذاری مطبوعات حرفه‌ای در ایران چه نقشی داشت و یا دکتر مصباح‌زاده به چه ترتیب کیهان را بنیاد نهاد و آن مؤسسه‌ی بزرگ را با نشریات گوناگون برپا داشت؟ چه‌کسی می‌داند که سهم و نقش ماهنامه‌ی سخن در اشاعه‌ی ادبیات نوین چه بوده و یا مجله‌ی یغما چه سهمی در پژوهشگری در ادبیات و فرهنگ ایرانی به عهده داشت و تا کجا موفق شد؟ هکذا، خیلی از امور و نهادها و آدم‌ها و شخصیت‌های پیش از انقلاب، چه سیاسی، چه فرهنگی و چه هنری. واقعیت این است که همه را به یک چوب راندند و گرد فراموشی بر چهره‌ی آدم‌هایی نشست که فرهنگ و ادب و حتی مؤسسات علمی موجود در ایران امروز، مدیون آنهاست.

نسل امروز از نسل دیروز و احوالات زندگی‌اش بی‌خبر است و این گسست نسلی، بسیاری از جوانان نسل امروز را به آدم‌هایی بی‌هویت تبدیل می‌کند یا کرده است. و این خطری است که از دایره‌ی بسته‌ی برقراری ارتباط و ممنوعیت از طرح نام بسیاری از اسامی و اشخاص و نیز از تحریف در واقعیت‌ها برمی‌آید و در یک کلام، امر خطرناکی هم هست و یک روز دودش به چشم همگان خواهد رفت؛ آن هم زمانی که تنها، کار حضرت فیل است که این شکاف وحشتناک بین دو نسل را پر و برقرار کند. به‌گمانم آن روز هم خیلی دیر خواهد بود.


Report Page